#چکاوک -پس تو هم اگه بهت گفتن منو با کمیل دیدن؛باور نکن جونم !زر زیادی زدن ! داریوش از خشم دندان هایش را بر هم فشرد و پر اخم به ملاحت خیره شد !درست در همین لحظه ضیاءالدین ،بهاءالدین و آرش هرسه وارد ساختمان شدند .داریوش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: -مذکرین دریاسالار وارد میشوند! ملاحت گفت: -پس تو چرا بین مونثین میچرخی؟! داریوش یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: -تو نمیدونی چرا؟! نمیدونی واسه خاطر کی؟! که اینهمه زخم زبون میزنی و تلخی میکنی؟! این حرفش شرم را به گونه های ملاحت آورد. ملاحت اخم هایش را در هم کشید و دیگر با او یکی بدو نکرد. با بردن اسم کمیل حال داریوش را حسابی گرفته بود.حال من هم بهتر از داریوش نبود.از اتفاق آن شب، سه روز میگذشت. در این سه روز ،نه ضیاء را دیده بودم و نه حتی تماسی از او دریافت کرده بودم .حتی به کارخانه نیامده بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. اما هرچه بود؛ به آن جیغ مربوط میشد .حالا بعد از سه روز او در جایی که من بودم؛ حضور داشت .چقدر از دستش ناراحت بودم . چقدر احساس کوچک شدن و تحقیر در آن شب مرا اذیت کرده بود. چقدر حالم بد بود و از خودم متنفر شده بودم . احساس پس زده شدن میکردم ! باورم نمیشد حاضر شده بود در آن حال مرا ترک کند و برود. و بعد هم تا سه روز هیچ خبری ،دلجویی ای ،و حتی تلاشی برای بدست آوردن دل من نکند. آنقدر از این اتفاق حالم بد بود که در این سه روز ، هر وقت به یادش میفتادم؛ گریه ام میگرفت .امروز هم با اطمینان به اینکه او نیست؛به عمارت آمده بودم. اما از شانس بد من، امروز آمده بود. و حالا این مرد در اینجا حضور داشت !با شنیدن صدای سلام و احوالپرسی اش که از سالن می آمد؛ اشک تا پشت پلک هایم پیشروی کرد. بغض گلویم را فشرد و قلبم تیر کشید،ماهی جان با شوق به استقبالشان رفت .چه کسی در این جمع حال مرا میفهمید؟! چه کسی مرا درک میکرد؟! چه کسی میدانست من چقدر و به چه دلیل از این مرد ناراحتم ؟!کاش میتوانستم همین الان از اینجا محو شوم و در خانه ی خودم ظاهر گردم .کاش مرا نمیدید .من به شدت از دستش ناراحت بودم و اما.. دل احمق وامانده ام ، در کمال ناباوری، در این سه روز نگرانش بودم،صدای ضیاءالدین را شنیدم که از مادرش میپرسید چه کسی در اشپزخانه هست. دلم هری فرو ریخت .ماهرخ و ماهی جان به همراه بقیه در سالن نشستند و ضیاءالدین به ما در آشپزخانه پیوست .جواب سلامش را خیلی آرام دادم .و حالا داشتم زیر بارش نگاهش ،جان میدادم ! ملاحت از جایش بلند شد و در کنار ضیاءالدین ایستاد . -سلام دایی !سه روزه نیستی! دلمون برات تنگ شده !بعد نگاهی به داریوش انداخت و دستی روی بازوی ضیاءالدین گذاشت و گفت: -ماشاالله هزار ماشاالله هر روز هم داری خوش تیپ تر میشی دایی !هر روز خوش هیکل تر و دخترکش تر! دیگه از بیست و پنج ساله ها داری گوی سبقت رو میدزدیا ! ملاحت از دست داریوش ،حرص داشت و میخواست به هر طریقی او را بچزاند. داریوش با حرص ،برایش دهن کجی کرد،ضیاءالدین متوجه تنش بین این دو شد و خندید. ملاحت نگاهش را در چشم داریوش میخ کرد و گفت: -تا بترکه چشم حسود ! و چشم های ضیاءالدین از من کنده نمیشد.چند بار نگاهمان در هم تلاقی کرد. من کرور کرور غضب و ناراحتی نثارش میکردم و او دریا دریا محبت برایم میفرستاد و با نگاهش طلب بخشش میکرد. چه مظلومانه بود نگاه پر از خواستن و نیازش !و من دوباره داشتم سست میشدم ! و بینهایت متنفر بودم از این سست شدن های بی وقت و هنگام !ماهرخ که وارد آشپزخانه میشد؛ حرفهای ملاحت را شنید و گفت: -داداشم حالا تو ماه رمضون میخواد روزه بگیره؛ آب میشه .اونم با کارای سخت کارخونه! کاش ماه رمضون تعطیل میکردین داداش ! -نمیشه که خواهر من! رسم داشتند تمام ماه رمضان را افطار و سحر در خانه ی حاج داوود به سر میبردند .ماهی جان دو روز تمام بود که داشت به من اصرار میکرد؛ تا من هم همچون بقیه اعضای خانواده ، این ماه مبارک را کنارشان سر کنم .من اما مخالفت کرده بودم. بودن در حضورضیاءالدین آن هم بعد از آن اتفاق، برایم سخت بود !حالا چشمهایش از روی من جم نمیخورد. دست و پایم را گم کرده بودم و داشتم نان سمبوسه را اشتباهی می پیچاندم .درست در همین موقع موبایلم زنگ خورد. زنگ آزادی و نجاتم بود.ملاحت گفت: -برو جواب بده. بقیه شو من انجام میدم. از خدا خواسته از جایم بلند شدم .کنار چهارچوب در ایستاده بود.سرم را پایین انداختم و از کنارش رد شدم و باز یاد آوری اتفاقات آن شب ،مرا از خجالت و شرم و حس بد تحقیر سرشار کرد! وقتی از کنارش عبور کردم؛ بوی عطر تلخش مشامم را نوازش داد .چقدر دلم برای این بو تنگ شده بود. هربار که مرا در آ... گرفته بود. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺 لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🌺🌺

هر #روز یک صفحه از #قرآن🌱💚💚💚 #صفحه۸۶ @Malakeonline

*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 با عشق بنویس:الهی به امید تو🤲🌙💜حال خوب رو انتقال بده😍✨خدایا شکرت که هستی و هوامونو داری✨خدایا شکرت برای برکت و آرامش زندگیمون✨خدایا شکرت که صدامونو میشنوی و ما رو به ✨بهترینها و عالیترینها در پناه خودت میرسونی💐😍❤️     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88

*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🥴❌این ۵مورد رو تو زندگیت به کسی نگووووو👌     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88

#زندگی_مشترک قابل توجه آقایونی که توی کارهای خونه کمک نمی‌کنن یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir

*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🦋🎉🎉بفرست برای خرداد ماهی عزیز🌷 پیشاپیش تولدشون مباررررکککک😍🌼💐 خرداد ماهی ها اعلام حضور کنن😘❤️     ❤️فاطمه عزیزم تولدت هزاران بار مبارک❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88

#سیاست_زنانه خانمااااا.... به یه آقا این دو کلمه رو بگی، سیستم مغزی و قلبش و غرورش یهو هشدار قرمز میده که لجبازی کن و کاری که میخواد انجام نده براش!!!! به جای می تونی این کار رو انجام بدی👈بگو میشه این کار رو انجام بدی..‌‌😏😉 کلمه می تونی یعنی نمی تونی! ضعف میده به مردت!!!😐🥺 کلمه اگر رو در جمله هات برای یک مرد حذف کن! ❌ 👇👇👇 نگو اگر این کار رو کنی، فلان کار رو می‌کنم برات! 😐😖 شرط گذاری از قدرت بالاتر میاد و این برای یک مرد حس تهدید داره!!!🥺😢 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir

⭐️نرم و خوشرنگ شدن لب ها👄 آب چقندر برای خوشرنگ شدن لب ها تاثیر شگفت انگیزی دارد، کافیست قبل از خواب آب چقندر روی لب هایتان بمالید و تا صبح لب های خوشرنگی خواهید داشت. عسل برای تقویت و نرم شدن لب ها بینظیر است در صورتی که هر روز کمی عسل روی لب هایتان بمالید و بعد از چند ساعت بشویید. @vlog_ir

#عشق_مذهبی بفرست براش ❤️🖇️ نام زیبای تو را در کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد و عکس قشنگت را در قابی از جنس عشق می گذارم تا همه بدانند تو سلطان جان من و فاتح دلم هستی💞🫀💋 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir

. اینا کاراشون عجیب خوشگله، خوراک هدیه دادن 😍 از دست ندید 👌 ‌

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال و طالع 🍃🍃🍂🍃