دوستانهها💞
#ترنج کنایه اش خیلی سنگین بود و بدجایی را سوزاند. دندان قروچه ای کردم اما قبل از این که جواب بدهم
#ترنج
زیر لب گفتم:
- می دونی چون یه عمر لقمه هامو شمردی. انگار سهم تو رو می خوردم.
زنگ روی میز را فشرد و گفت:
- شنیدم ولی جوابت رو نمیدم. آتش بسه.
برای من هم از غذای خودش سفارش داد و بعد دست هایش را روی میز گذاشت
و مستقیم نگاهم کرد.
- وقتی به دنیا اومدی از من نمی ترسیدی. اتفاقاً تا نزدیکت می شدم غش غخش می خندیدی.
انگشت اشاره اش را بالا آورد.
- می چسبیدی به این انگشتم و ول نمی کردی. البته رفلکس طبیعی هر نوزادی همینه اما من خیلی خوشم می اومد. تا سرم رو می چرخوندم پاچه شلوارم تو دهنت بود. هنوزم نمی دونم چه مزه ای داشت که اون جوری با لذت میکش می زدی.
لبخند عجیبی روی لبش بود.
-هميشه هم تو اتاقم بودی. از لحظه ای که سینه خیز رفتن رو یاد گرفتی به محض این که وارد خونهی ما می شدی فرمون رو می چرخوندی سمت اتاق منو و هرچی دمت رو می گرفتم و می کشیدمت بیرون باز هن هن کنان برمی گشتی همون جا. یه بارم که تازه از پوشک گرفته بودنت تختم رو حسابی آبیاری کردی. هنوزم یادم میاد حالم بد ميشه.
احساس کردم صورتم سرخ شده. گوشهی لبم را گزیدم. لبخند او هم به چشمانش سرایت کرد.
- خلاصه یه همچین بچهی فضول و خودسری بودی. در واقع اول یه فضول بودی
بعد دست و پا درآوردی.
من هم دستانم را روی میز گذاشتم.
- واسه همین ورود منو به اتاقت ممنوع کردی؟ یه جوری سرم داد زدی که حتی وقتی باسین می اومد اونجا من دم در منتظر می موندم تا برگرده بیرون. سوالم را بی پاسخ گذاشت.
- اینا رو گفتم که بدونی از روز اول تولدت فوبیای یاسر نداشتی. برعکس؛ عاشق یاسر و متعلقاتش بودی. امکان نداشت به هر چی که مال من بود گند نزنی. به وسایلم، دفتر و کتابم، اسباب بازیام، لباسام، حتی محبت بابام. هرچی که به من تعلق داشت از دست تو در امون نبود,
- واسه همین از من بدت می اومد؟ چون وسایلت رو خراب می کردم؟ چون عمو من رو خیلی دوست داشت؟ این همه سال به خاطر این که دفتر مشقت رو خط خطی می کردم اینقدر از من نفرت داشتی؟ او خاطرات بچگی مرا یادآوری می کرد و من دنبال علت کینه اش می گشتم. نگاهش همچنان می خندید.
- من کی گفتم ازت متنفرم؟ رو مخم بودی اما ازت متنفر نبودم. از کارات و رفتارات خوشم نمی اومد ولی یه چیزت رو خیلی دوست داشتم.
بزاق دهانم به گلویم پرید. با همان لبخند اعصاب خردکن برایم آب ریخت و گفت:
- دهنت قرص بود. لوس بودی اما نمی رفتی چغلی کنی. خیلی خوشم می اومد که پیش کسی شکایت نمی بردی و اعتراض نمی کردی.
دهانم مزهی زهر گرفت تلخ و کشنده.
- فکر نمی کنی به خاطر این بود که ازت می ترسیدم. فکر می کردم اگه عصبانی شی یه جا خفتم می کنی و یه بلایی سرم میاری. بچه بودم اما می دونستم هر چی ازت فاصله بگیرم و این مسئله رو مصالحه آمیز تو خودم حلش کنم کمتر بهم سیب می زنی. یه بارم که خواستم شکایتت رو به عمو کنم از ترس اين که تو رو دعوا کنه و ناراحت شی هیچی نگفتم. چون... تصویرش پیش چشمم تار و مرتعش شد.
- تو روح و روان من رو کشتی. با حرفات، با تحقیرات، وقتی فکر کردم می خوای منو بفروشی, وقتی هر بار با رفتارات یا حرفات تاکید می کردی که از من بدت میاد وقتی هميشه مثل یه موجود اضافی و سر بار بهم نگاه می کردی. اما من بازم دوستت داشتم، مثل یاشار، مثل یاسین. ازت می ترسیدم اما دلم نمی خواست خار به پات بره. نمی خواستم به خاطر من کسی دعوات کنه کسی ناراحتت کنه. دوباره چانه ام به لرزش افتاد. نمی خواستم جلوی چشم آن همه آدم گریه کنم.
- این همه سال همش از خودم می پرسم چرا. همش رفتارای خودم رو کنکاش می کنم که ببینم کجا ،کی چی کارت کردم که مستحق اين همه بدرفتاری ام. هر بار سعی کردم بهت نزدیک شم یه جوری منو از خودت روندی که تا مدت ها از شدت غصه نمی تونستم سر پا شم. هر بار می گفتم این دفعه هر چی بگه و هرکاری کنه دیگه دلم نمی شکنه اما هر دفعه بدتر از سری قبل می شکست. می دونی چرا؟ چون هیچ وقت بد تو رو نخواستم هیچ وقت اذیتت نکردم. تاوان چی رو از من گرفتی؟ حداقل بگو بدونم تا اینقدر دلم به حال خودم نسوزه. نگاهش سفت و سخت شد. مثل همان یاسری که می شناختم.
- اینجا جای گریه نیست دختر عمو. نیاوردمت بیرون که گریه کنی. یه آب به صورتت بزن و برگرد. با همدیگه شام می خوریم و در مورد چیزای خوب حرف می زنیم. پاشو کمکت کنم بری دستشویی.
سرم را به ستون ماشین تکیه دادم و به تلالو چراغ های شهر خیره شدم. به نظر میرسید برای گفتگو با هم به بن بست رسیده ایم. آب به صورتم زدم اما دلم باز نشد. شام هم خوردیم اما حرف های قشنگ نزدیم. مگر بین ما چیز خوبی برای گفتن مانده بود؟ او هم به ظاهر آرام بود ولی در نهایت غذایش را نصفه و نیمه رها کرد و وقتی دید من نیز تمایلی به خوردن نشان نمیدهم به سمت صندوق رفت و همراه هم از رستوران خارج شدیم. انتظار داشتم به خانه برگردد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
#به_وقت_عاشقی
مانند کبوتر بچه ای بر لب بامت
صد مرتبه با قهر پریدیم و نرفتیم..♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#از_قشنگیای_دنیا😍
#تبریز_عمارت_ائل_گلی💛
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
17.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌ادویه هایی مفید برای زنان
🌸سیر : ضد سرطان روده
🌹فلفل سیاه : منبع آهن و فیبر
🍁 زعفران : تقویت سیستم ایمنی
🍂 فلفل قرمز : ضد چاقی، نابود کننده سلولهای سرطانی
🍀 جعفری : درمان عفونتهای مجاری اداری در خانم ها و تنظیم هورمن های زنانه
🌺 میخک :مانع از ابتلای افراد به آرتروز مفاصل و نیز بالا رفتن سطح کلسترول خون میشود
🌺 زنجبیل : تنظیم عادت ماهانه، ضد عفونی کننده
😀زیره : جلوگیری از افتادگی رحم و تخمدان، پوست زیبا، جلوگیری از عفونت
@vlog_ir
#حکایت
موش و قورباغه
موشي و قورباغهاي در كنار جوي آبي باهم زندگي ميكردند.
روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل آب بيايم.
قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند.
روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.
قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود.
وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب ميپرسيدند عجب كلاغ حيلهگري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!!
قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد ميزد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️