دوستانهها💞
#ترنج شدم صدای هن هن ثامر را شنیدم. این پا و آن پا کردم و در نهایت در را گشودم. ثامر روی کمر پدرش
#ترنج
همه چیز را فراموش کرده و چسبیده بود به این دو نفر,
- نمی دونم توی زندگی واقعیش چه جوریه. با من که خیلی مهربون بود. ولی تا جایی که من اینا رو شناختم همشون خشن و بی احساسن. میلاد هم به خاطر شغلش ادای مهربونا رو در می آورد. برق چشمانش بیشتر شد.
- وای من میمیرم واسه مرد خشن و سیکس پک. باب دندون دخترای ریزه میزهای مثل ما هستن. فکر کن با یه دست بلندت می کنن. زیبا نیست؟
حرص می خوردم اما به روی خودم نمی آوردم. خودش جواب خودش را داد.
-.به اینا میگن مرد نه این باقالیای اطراف من که بیشتر شبیه ترشی بادمجونن با مزه عاشقی با این آدما چه عالمی داره. حامی، محکم، مثل کوه، نمیذارن کسی بهت آسیب بزنه. آخ خدا! از اینا می خوام.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- این همه بلا و مصیبت سر من اومده که مسببش همین دو تا مرد مثل کوه بودن. بعد میگی نمی ذارن بهت آسیب بزنن؟ اینا خودشون آسیبن. تا حالا از نزدیک با این جور آدما مراوده داشتی؟ می دونی چقدر خطرناک و ترسناکن؟ همین هیکلی که اين جوری واسش له له میزنی شرط شغلشونه. واسه زیبایی و دلبری نیست واسه این نیست که زنشون رو یه دستی بغل کنن و زیر گوشش شعر بخونن. اصلا اين چیزا رو بلد نیستن. یه جوری مغزشون رو شستشو دادن که هیچ حسی روشون تاثیر نداره. می خوای بدونی عاشقی با این آدما چه عالمی داره؟ اين آدما نهایتاً به اندازهی اون صندلی که روش نشستی عواطف دارن. من پنج سال تموم واسه میلاد جون دادم ولی اون چی کار کرد؟ مثل خیار منو گاز زد و تموم کرد و باقی موندهم رو انداخت دور. ککشم نگزید. تکلیف یاسرم که معلومه. صد رحمت به میلاد. یه عمره تا می بینمش دنبال سوراغ موش می گردم که از دستش فرار کنم. به نظر تو قد و هیکل همچین آدمایی در برابر اخلاق گندشون به چشم میاد؟ فکر کردی زندگی با مرد خشنی که وقتی نگات می کنه شلوارت خیس ميشه, ممکنه؟ یا با کسی که نمی تونی هیچ حسابی روی دوست داشتنش بکنی؟ باشه. منم می دونم وجودشون واسه مملکت حیاتیه می دونم همه جای دنیا مامورای امنیتیشون همین قدر خشن و عجیبن؛ اما به درد خانواده نمی خورن. به درد دوست داشتن نمی خورن چون کاملا تحت امر سازمانشون هستن. حتی اگه عاشقت باشن و واست بمیرن وقتی پای عقاید و آرمان هاشون وسط بیاد چشم رو همه چی می بندن و یه گلوله توی سرت خالی می کنن. دلت واسه چی میلاد و یاسر غش میره نسیم جون؟ اين آدما فقط تو همون فیلم های هالیوود جذابن. از نزدیک هیچ جذابیتی ندارن. حرف هایم او را به فکر فرو برد.
- یعنی تو الان هیچ حسی به میلاد نداری؟ اگه ببینیش ضربان قلبت تغییر نمی کنه؟ دستات نمی لرزه؟ اینا به کنار دلت واسش تنگ نشده؟
سرم را پایین انداختم و قارچ های روی پیتزایم را دانه دانه کندم و داخل دهانم گذاشتم و گفتم:
- واسه میلاد و اون همه حس قشنگی که باهاش تجربه کردم چرا. من یه جوری عاشق بودم که دیگه محاله واسم تکرار بشه. اما در واقعیت که همچین چیزی نیست. میلادی وجود نداره. یه سبحانه و یه ماموریتی که باید انجامش می داد و داد. درد اینجاست که من دلم واسه یه مشت خیال و خاطره از آدمی که نیست و هیچ وقت نبوده تنگ میشه. من دلم واسه یه توهم تنگ میشه. هر وقتم دلتنگی میاد سراغم از خودم متنفر میشم. از این که این جوری بازی خوردم و نفهمیدم از این که اون من رو به چشم طعمه می دید و من تا نود سالگیمون رو برنامه ریزی کرده بودم. هميشه فکر می کنم اگه لحظهی آخر یاسر نفهمیده بود و ازدواج می کردیم الان تو چه وضعی بودم. فکر کن با یه شناسنامهی قلابی با یه آدم که وجود خارجی نداره با یه جاسوس ازدواج کنی و همه چیت رو در اختیارش بذاری. دست دون دون شده ام را نشانش دادم.
- نگاه کن! حتی فکر کردن بهش موهای تنم رو سیخ می کند. دستانش را جلو آورد و هر دو دستم را در بر گرفت. چشمانش تر شده بودند.
- الهی من بمیرم واست. چی کشیدی تو. آدما از پس یه شکست عشقی ساده بر نمیان تو یهو همه چی با هم خراب شده رو سرت. چطور دووم آوردی؟
گوشه های لبم میل به فرو افتادن داشتند.
- نمی دونم. خودمم نمی دونم. انگار تا وقتی وسط یه مصیبت قرار نگیری نمی فهمی چقدر سگ جون و سرسختی. من توی این یه سال فهمیدم که مردن به این راحتیا نیست که اگه بود من هزار بار مرده بودم. دستم را نوازش کرد.
- می دیدم مامان چقدر نگرانته. عجیب بود واسم. آخه هیچ وقت این همه درگیر یه پرونده نمی شد. هر چی ازش می پرسیدیم می گفت اجازه ندارم تعریف کنم. پس اونم می دونسته چی به روزت اومده که اون قدر واسه کار تو دوندگی می کرد.
به زور لبخند زدم.
- مامانت خیلی به دادم رسید. اگه اون نبود نمی دونم چی می شد. لبخند او هم از سر اجبار بود.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
-
شهادت مظلومانه مولا جوادالائمه ، حضرت امام محمد تقی سلام الله علیه تسلیت باد... #امام_جواد #شهادت_امام_جواد
-
دوستانهها💞
#چکاوک چشمهای گشاد شده اش را به نشانه ی تایید روی هم فشرد.همان چشمهای وحشی خاکستری دیوانه کننده!
#چکاوک
از شدت خجالت و شوق پنهان حرفهای ماهی جان نفسم بالا نمی آمد.
***
-تو چته داریوش؟معلوم هست؟
-هیچی !چم باشه !حق با من بود!
ضیاءالدین عصبانی تر از او داد زد:
- اون کارگر کارخونه ماست،برده ما که نیست! اون وقت تو اینجوری باهاش برخورد میکنی؟ شخصیت داره! غرور داره! عزت نفس داره! یه خورده آدم باش داریوش!
-مگه من چی بهش گفتم که این جوری عصبانی میشی؟کارش رو درست انجام نمیداد؛ منم بهش یادآوری کردم که بابت کاری که اینجا انجام میده داره حقوق میگیره از ما !
-اینجوری؟ با این لحن؟اگه من سر نرسیده بودم که کشته بودیش! اگه نمیومدم صد سال نمیفهمیدم تو با کارگرهای انبار اینجوری برخورد میکنی!خودشون هم یکبار نیومدن اعتراض کنن. در چهار چوب در اتاق داریوش ایستاده بودم و سکوت کرده بودم و خدا خدا میکردم این بحث لعنتی هر چه زودتر تمام شود.سر و صدا باعث شده بود کمیل از اتاقش خارج شود. به چارچوب در اتاقش تکیه داد و دست هایش را در هم زنجیر کرد و از همان فاصله مرا نگریست. نگاهش کردم و به نشانه افسوس سری تکان دادم.پوزخندی زد که یعنی"حقش است. بزار یک خورده
توپ و تشر"بشنود داریوش عصبانی فریاد زد:
- روزی که افسار این واحد کوفتی رو دادی دست من باید میدونستی که دیگه حق نداری توش دخالت کنی! این واحد منه و من میدونم چجوری کارمنداشو هدایت کنم .دیگه به هر روش و هر طریقی که خودم میدونم! اینقدر تو کارای من دخالت نکن ضیاءالدین دریاسالار.
-ما برای هرکاری یه خط مشی کلی داریم داریوش. یه سری اصول و اعتقادات داریم که بهش پایبندیم .و گرنه که هیچوقت سنگ روی
سنگ بند نمیشد. و گرنه که این کارخونه بعد از سالها اینجوری پابرجا نمیموند. خواهش میکنم یکم درک کن!
- خیله خب باشه! من درک ندارم! من آدم نیستم! راضی شدی!دلت خنک شد !حالا دست از سرم بر میداری! بابا اصلا حوصله ندارم.
ضیاءالدین آهی کشید و سعی کرد قدری آرام باشد. قدمی به سمتش برداشت و دست هایش ر ا در جیب شلوارش کرد و با آن ژست مردانه ی همیشگی اش مقتدرانه در برابرش ایستاد.
- چرا حوصله نداری؟چی شده مگه؟اتفاقی افتاده؟
داریوش که حالا پشت میزش نشسته بود؛ بدون اینکه پدرش را نگاه کند؛دو طرف شقیقه اش را با دست گرفت و گفت:
- میخوای چی شده باشه؟! هیچی نشده! مگه تو این زندگی کوفتی به جز بدبختی و مصیبت چیز دیگه ای هم هست!
-اینقدر گله نکن پسرم! موقعیتی که تو الان داری رو خیلی از جوونای این کشور ندارن و آرزوشونه داشته باشن.
- بابا !جون خودت ولم کن .میخوام تنها باشم !
ضیاءالدین آهی کشید !سری به نشانه افسوس تکان داد و دیگر هیچ نگفت. از اتاق خارج شد و در اتاقش را بست. کمیل را که در چهارچوب
در اتاقش دید،به سمتش گام برداشت.
- آقای منصوری! لطفا به این مورد توی انبار رسیدگی کنین.پای حرفای اون کارگر بشینین و سعی کنین ازش دلجویی کنین. برین اوضاع آشفته ی اونجا را سر و سامان بدین.
کمیل گفت:
-بله حتماً !
و به سمت انبار به راه افتاد.آرام رو به ضیاءالدین گفتم:
-یخورده تو اتاق من استراحت کن ضیا !تا یه خورده آروم شی عزیزم!
- خیلی دلم میخواد چکاوک! اما نمیتونم! الان یه جلسه مهم دارم توی اتاق کنفرانس! بعدش هم باید برم استانداری و بعدش برای گرفتن اون مجوز لعنتی باید برم شهرداری! فقط امیدوارم کارهای امروز ، همین امروز تموم بشه و به فردا نیفته
- بهش فکر نکنین! درست میشه!
-دیگه نمیدونم چجوری باید با این پسر تا کنم! دیگه نمیدونم با کدوم صراطش باید مستقیم بشم !خستم کرده!
بعد نگاهش را در سالن چرخاند و وقتی از عدم حضور افراد مطمئن شد؛ به سمتم آمد. دستهایم را گرفت و در دو دستش جای داد و در حالی که نوازش میکرد گفت:
-تو هم از صبح همینجور سرپایی! برو بشین یه چایی واسه خودت بریز و یه چند دقیقه استراحت کن! دلم نمیخواد غصه ی تو رو هم داشته باشم!
لبخندی زدم و گفتم:
-آخه غصه چند نفر رو میخوای بخوری ضیاءالدین خان دریاسالار !من تو رو همین جوری سالم و سرپا لازم دارم ها !به پهنای صورتش خندید. امروز اولین بار بود که بعد از این همه تنش و کشمکش ،اینگونه آرام میخندید. دستم را روی قلبش گذاشت و گفت:
-نمیدونم اگه میون این همه مشکلات و هیاهو، تورو نداشتم چیکار میکردم چکاوک! خدا رو شکر که هستی! خدا رو شکر که دلم به بودنت قرصه! خدا رو شکر که دارمت !
بعد بوسه ای روی دستم کاشت و خداحافظی کرد و رفت .دلم را هم با خود برد! منم هم به اتاقم رفتم ،در افکارم غوطه ور بودم که در اتاقم به صدا در آمد .
-چکاوک هستی؟
-آره عزیزم! بیا تو ملاحت!ملاحت وارد شد و در را پشت سرش بست.رو به رویم روی یکی از
صندلی های راحتی نشست و گفت:
- چه خبرا؟ چه کارا میکنی؟
-خبرا رو که میدونی! امروز غلغله بود!سرش را به نشانه ی تکان داد و گفت:
-آره خبر دار شدم !
بعد موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
دوستانهها💞
#چکاوک چشمهای گشاد شده اش را به نشانه ی تایید روی هم فشرد.همان چشمهای وحشی خاکستری دیوانه کننده!
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
🔘 جواد الائمه، امام محمد تقی علیه السّلام:
❇️ «برترین اعمال شیعیان ما انتظار فرج است. هرکس از این امر اطلاع داشته باشد خداوند به جهت انتظارش گرفتاری را از او برطرف میکند.»
📜 «افضل اعمال شیعتنا انتظار الفرج. من عرف هذا الامر فقد فرّج اللّه عنه بانتظاره»
⬅️ کمال الدین، ص ۳۸۴، ح ۱.
🏷 #امام_جواد_علیه_السلام
#امام_زمان علیه السلام
#انتظار_فرج
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
enc_16870257355010463107100.mp3
4.24M
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
توقع خوب بودن در تمام لحظه ها را
از کسی نداشته باش..
توقع آرام بودن و خوش رفتار بودن ..
حق اشتباه را به تمام آدم ها بده ..
حق بد رفتاری، تندی ، و عصبانیت!
حق اشتباهات کوچک ، بزرگ و حتی جبران ناپذیر!
واقعیت اینگونه است که
رفتار آدم ها به مرور اتفاقاتی که برایشان می افتد
تغییر میکند..
به مرور درد ها و سختی ها و
رنج های کوچک و بزرگی که
زندگی به آنها تحمیل میکند..
مثلا تو نمیدانی دیروز برای من چگونه بود!
پریروز ، هفته پیش اصلا..
حس آدم ها ، روی پیشانیشان حک نشده ..
حد تحملشان هم ..
شاید اتفاقی فرای تحمل، برای من بیفتد
و تو حتی نفهمی فرای تحمل یعنی چه...!
آدم ها به همان اندازه که حق دارند دوست داشته باشند،
به همان اندازه هم اجازه دارند متنفر باشند ..
کاش در لحظه ی انفجار آدم ها از غم ،
از تمام سختی هایی که شاید
به موجب قوی نبودن و تحمل های کَمِشان میکشند،
آرام باشیم و باور کنیم
که هیچ کدام از آدم های زمین مجبور نیستند
قوی و محکم و شکست ناپذیر باشند ..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#سیاست_پیرمرد_باهوش
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو
هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز
شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه
افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان
افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز
تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت
کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به
آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر
نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می
کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی هزار تومان به هر کدام
از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،
پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه
حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما
بدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟
بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان
حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم، کورخواندی. ما
نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍خواندنی و جالب
🔹«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
🔹و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
🔹و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
🔹و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
🔹و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
🔹بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
💠خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
#هنر_بیان
سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون #هم_حس بشین.
مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین:
«وای چه خبره مگه! زیاده و.... »
بلکه بگین:
«آره خیلی خوبه»
و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسب تر انتخاب کنین و بگین :
«عزیزم این بیشتر به کارشون میاد»
یا بگین:
« این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد»
و ...
مخالفت #صریح و درجا نکنین.
کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸