eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
12.6هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃💞🍃 تــــــــــــღــــــــرنجـ٨ـﮩـ۸ـﮩ ..... 🍃🍃💞🍃
دوستانه‌ها💞
#ترنج اما یاسر نمی لرزید شاید چون از خودش مطمئن بود. پیراهنش را مشت کردم. اگر او هم در این لحظه ب
- می خوام ببرمت جایی که راه در رو نداشته باشه کسی هم نتونه دید بزنه. متعجب تر از قبل دوباره پرسیدم: - چرا؟ در میان آن توده‌ی اخم لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست و گفت: - توی دنیای من جواب خمپاره، موشکه. بزن و در رو نداریم. به نظر من به جای کلاس برو یه کم استراحت کن. انرژیت لازمت ميشه. - به نظرت برنامش چیه؟ بعد از دو ساعت بی وقفه حرف زدن تازه یادم آمده بود به نفس کشیدن هم احتیاج دارم. روسری را از سرم بر داشتم و پاهایم را کشیدم و روی صندلی ولو شدم. - هیچ نظری ندارم. چون هر وقت به هرچی فکر کردم یاسر دقیقا برعکسش رو انجام داد. نسیم به شدت در هم رفته بود. - خب تو می خوای چی کار کنی؟ انگشتانم را روی شکمم قفل کردم. - هیچی. تموم زورم رو میزنم که عادی باشم اما وقتی نمی تونی دست حریفت رو بخونی بازی کردن سخت ميشه. نگاهی به اطراف انداخت و صدایش را پایین آورد. - تو بهش گفتی دوستش داری. رسماً اعلام کردی. بعد میگی نمی دونی عکس العملش چیه؟ بدون شک سرم منفجر می شد. - عکس العملش رو همون دیشب نشون داد. فکر کردم یه کار هیجانی و غیرارادی بوده اما نبود. اما این که فکر می کنی چون بهش گفتم دوستت دارم اونم قراره بگه وای ترنج منم عاشقتم خواب دیدی. یاسر دنیای تضاده. هم شبه هم روز هم سیاهه هم سفید هم شماله هم جنوب. - خب پس منظورش از حرفای امروزش چی بوده؟ خواستم جواب دهم مانعم شد. - ببین ترنج بعد از اتفاقی که واسه تو و ثامر و لیلا افتاد یاسر روشش رو عوض کرد. دیشب هم رک و پوست کنده بهت گفته که قسم خورده دیگه اذیتت نکنه. یاسر رو مقایسه کن با اون دراکولایی که ازش فرار می کردی. چقدر به هم شبیهن؟ کسی که از ترسش خودکشی کردی حالا ب...غلت می کنه. کسی که به قول خودت یه عمر مثل سوسک بهت نگاه کرده حالا تو رو می بوسه. حتما لازم نیست فرنچ کیس بره که تو باورت بشه. هر چند شاید امروز به اون مرحله هم رسیدین. یک لحظه بوسه‌ی فرانسوی را با یاسر تجسم کردم و انگار با سر در آتش افتادم. تمام تنم گر گرفت. - چرت نگو نسیم. همین جوریش حالم خرابه. میترسم از شدت استرس اسهال شم. دلم بدجوری پیچ می زنه. دستش را روی رانم گذاشت و گفت: - رنگ و روتم پریده. کاش می رفتی کلاس یوگا. واست خوب بود. دو ساعته همین جوری نشستی رو صندلی. دکمه‌ی شلوارم را هم باز کردم. تمام لباس هایم به دل و روده‌ام فشار می آوردند. - ترسیدم بالا بیارم. حالم خوب نیست. کاش عرق نعناع داشتیم. - الان میرم می خرم واست. کاش بهراد دادگاه نداشت. سه تایی بهتر به نتیجه می رسیدیم. چیز دیگه‌ای نمی خوای؟ نچی گفتم و صندلی را چرخاندم و سرم را روی میز گذاشتم. اما هنوز چشمانم را نبسته بودم که نوتیفیکیشن گوشی آرامشم را بیش از پیش دزدید. یاسر بود. - قرار بود لوکیشن بفرستی. کجایی؟ کلاس تموم شد؟ نزدیک بود گریه کنم. فقط نوشتم "باشگاهم." پیام بعدی‌اش سریع رسید. - تا نیم ساعت دیگه اونجام. گوشی را کنار گذاشتم و به نسیم که لباس پوشیده بود گفتم: - نرو. داره میاد. جلو آمد. یک دستش را به لبه‌ی میز زد و یک دستش را به کمرش و در حالی که متفکرانه براندازم می کرد گفت: - که این طور. اون خوابیده و دوش گرفته و مرتب و ادکلن زده میاد تو شبیه مومیایی زن فرعونی. نه این جنگ برابر نیست. گفته بودی از گوشواره‌ی آویزی خوشش میاد؟ و قبل از این که جواب دهم با صدای بلند داد زد: - خانوما کسی گوشواره‌ی آویزی بلند همراهش هست؟ طلا، بدل، هر چی، واسه یه روز لازمش داریم. این بار وقتی صدای موبایلم را شنیدم حال بهتری داشتم. آرایش ملیح و گوشواره‌ها و تلاش نسیم برای تعویض روحیه‌ام اعتماد به نفسم را بیشتر کرده بود. از عطر خودش روی گردن و لباسم استفاده کرد و گفت: - حالا شد. اگه قراره عادی به نظر بیای این راهشه. نه اون ریخت و قیافه‌ی مریض و داغون رو داری نه آرایش غلیظی که فکر کنه به خاطر اونه. همه چی به اندازه و ردیف. دستی به گوشواره ها کشیدم و گفتم: - ولی اینا تابلوئه. کمی عقب رفت و با دقت نگاهم کرد. - نه نیست. تو همیشه از این جور گوشواره‌ها میندازی. ربطی به یاسر نداره. برو ببینم چه می کنی. فقط مواظب خودت باش. من که دخترم دلم می خواد قورتت بدم وای به حال یه مرد با تجربه که روش هم بهت باز شده. دوباره نفسم تنگ شد. ضربه‌ای به بازوی نسیم زدم و صورتش را بوسیدم و خداحافظی کردم. تا دم در همراهم آمد و گفت: - من زنگ نمی زنم ولی خودت به محض این که تونستی باهام تماس بگیر. انگار توی دلم دارن رخت می شورن. دستم را روی صورتش گذاشتم و گفتم: - مرسی بابت همه چی. واسم دعا کن. موهایم را مرتب کرد و گفت: - نگران نباش. حرفای خوبی بهش زدی. هم گفتی دوستش داری و هم گفتی با این شرایط نمی خوای باهاش باشی. فعلاً که توپ توی زمین اونه. همین جوری ادامه بده و نترس. برو به سلامت. ادامه دارد ... ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه کدومتونه؟ 🫠❤️‍🩹 . . طواف ذات خدا داشتم هوس به همه عمر به گرد زینب و عباس و بچه های تو گشتم یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
ولے هرچے بشہ من دلم بہ بودن تو خوشہ، تو قشنگ‌ترین شانس زندگے منے... 🖇🤍💫 ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
🩵🤍 ✍️هرگز زندگی را بر اساس منت گذاشتن پایه‌ ریزی نکنید؛ این‌کار باعث می‌شود همسرتان از شما دوری کند. جهیزیه‌های خود یا امکاناتی که برای خانواده فراهم آورده‌اید را هرگز به شکل منت به همسر خود تحمیل نکنید و فراموش نکنید زندگی زوجین یعنی دیگه ما هرچی داریم به هر دو تعلق داره، پس نگوییم: «این ماله منه، این مال تو!» 💥همیشه سازش کنید و از تحت فشار قرار دادن همسر خودداری کنید. . . ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿 .۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 . راز وجود بشر فقط در زنده ماندن نیست، بلکه در یافتن بهانه‌ زندگی کردن است. ~فئودور داستایفسکی سلام روزت خنک و دلچسب نازنین بانوی عشق برات بهترینا رو میخوام ملکه جانم🌹🌾🌾🌾🥰🤗 🌹 🌹჻ᭂ࿐🔴       🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
#چکاوک چکاوک با نگاهی پر از خواستن نگاهم می کرد. وای که نگاهش چقدر ناز داشت . صدایش خمار شده بود وق
به تندی گفتم : -نه ... نه ! خودم جمع می کنم! خودم ترتیبشو میدم ! نگران نباش خوبم ! تو برو ! با تردید و مهربان نگاهم کرد : -مطمئنی چکاوک ؟! میتونی ؟! درد ندار ی ؟! سر گیجه نداری! ؟ بعد با کمی مکث گفت : -وسایِل لازمو دار ی ؟! اگه نداری بگو تا برم برات بگیرم ! خجالت زده گفتم : -نمیدونم ! فکر میکنم داشته باشم ! باید چمدونمو نگاه کنم. نفس کالفه اش را بیرون داد و گفت : -این چیزیه که باید همیشه همراهت باشه ! شاید من نبودم ! اون وقت میخواستی چیکار کنی ؟! به کی بگی؟! سوییتمان بیاندازم. ضیاءالدین در کسری از ثانیه از حمام خارج شد و با سشوار موهای ش را خشک کرد. بعد به سرعت لباس پوشی د و از اتاق خارج شد. تمام مدت نگاهم نمی کرد و حواسش پرت بود ! بابت اتفاقی که در سالن در حال وقوع بود ؛ نگران بود و فکرش درگیر هیچکدام از ما دونفر هنوز نمی دانستیم جریان از چه قرار است ! بعد از اینکه ضیاءالدین از سوئیت خارج شد؛ به سرعت به حمام رفتم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و سریع موهایم را خشک کردم . میخواستم به سراغشان بروم تا بدانم قضیه از چه قرار است؟! لحاف تا خورده را در سبد کوچکی که در گوشه سوئیت قرار داشت انداختم و با دو دست لباس دیگر، آن را پوشاندم و به سالن رفتم. دیدم که یوسف و کمیل دست به کمر و کلافه ایستاده بودند و ضیاءالدین رو ی یکی از مبل ها نشسته بود. بیش از اندازه کلافه و مستاصل بود ! و من نمی دانستم اینجا چه خبر شده است؟! شماتت بار نگاهم میکرد و لحنش پر از سرزنش بود. و من با صدایی که پر از حسرت و درد بود؛ گفتم : - بالاخره که چی ؟! تو که میخوای طلاقم بدی و بر ی از زندگیم بیرون ! دیگه نیستی که من بخوام به تو بگم! آهی از سر درماندگی کشید و گفت : -تو هم هر چی شد؛ این قضیه رو هی تکرارش کن ! و بعد به سمت حمام به راه افتاد. -یک دوش سریع میگیرم و میرم بیرون ببینم چه خبره ! ضیاءالدین که وارد حمام شد؛ من هم از فرصت استفاده کرده و لحاف رنگین روی تخت را جمع کردم . خدا را شکر که تشک رنگین نشده بود ! لحاف را جور ی تا زدم تا قسمت رنگی اش پیدا نباشد و آن را در گوشه ای گذاشتم تا سر فرصت مناسب، آن را در لباسشویی بیرون از هنوز متوجه حضور من نشده بودند. ضیاءالدین داشت به آن دو میگفت : امکان نداره همچین چیز ی رو اجازه بدم ! اینو تو گوشتون فرو کنید ! و به سرهنگ هم بگین ! امکان نداره چکاوک رو وارد ای ن قضیه کنم ! یوسف نگاه تند و تیزی به او انداخت و رو به کمیل گفت : -برا ی اولین بار باهاش موافقم ! امکان نداره اجازه بدم که چکاوک وارد این قضیه بشه ! خودت این گندو زدی؛ خودت هم جمعش می کنی ! خودت با سرهنگ صحبت می کنی و قانعش میکنی که نیروی دیگه ای بفرسته جا ی چکاوک و اونو از این بازی خارج کنه ! داشتم آهسته آهسته و بی سر و صدا از کنار دیوار به سمت آشپزخانه می رفتم تا بدون اینکه جلب توجه کنم و نظر آنها را به خود جلب کنم؛ لحاف را همچون یک آثار جرم، در لباسشویی بیندازم و از دیدها پنهان کنم که ناگهان یوسف در آخرین لحظه، سر بزنگاه مچم را گرفت و گفت : -چکاوک ! ! هراسان نگاهش کردم ! همچون مجرم هایی که به دام می افتند! ناباورانه مرا مینگریست ! و حال من نمی دانستم دلیل این حجم از تعجب و شگفتی و حیرت زدگی چیست ؟! یک قدم به سمتم برداشت ! هنوز ناباورانه نگاهم می کرد و با گذشت هر ثانیه ، اثرات خشم و عصبانیت، بیشتر و بیشتر در چهر هاش پدیدار می گشت ! اخم هایش در هم فرو رفته و ابروهایش در هم گره خورده بود! با صدایی بلند، پر از ناباوری و خشم، رو به من تشر زد : - این چیه تو دستت ؟! آب دهانم را فرو بردم و ترسیده نگاهش کردم. حال صدا از حنجره ام خارج نمیشد. احساس میکردم یوسف مانند آن هایی که چشمشان اشعه ایکس دارد.... ادامه دارد... ❤️❤️
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✳️ همیشه به یاد بسپار: وقتی میبینی شخصی اشتباه می‌كند یا مرتكب خطا میشود، بجای حمله ورشدن به سویش و تخریب و قضاوتش، به خودت نگاه كنی: خودت داری چه می‌كنی؟ اگر بتوانی خطای دیگران را مشاهده كنی و هر خطای آنان برای تو ذكر و یادآوری خطاهای خودت باشد، زندگیت دگرگون خواهد شد. در اینصورت هر كس برای تو یك آموزگار خواهد بود. آنگاه تمام زندگی برای تو حكم یك مرشد را خواهد داشت. در همه جا پیكانهایی را میبینی كه به سوی تو نشانه رفته اند. تمام زندگی به پیكانی تبدیل میشود تا به تو بگوید: "این كار ناهشیارانه است. این عمل غیرمسئولانه است. ولی ما حّقه ای آسان پیدا كرده ایم: پیكان ها را در جهت دیگران میچرخانیم. دیگران بیوقفه به سوی ما پیكان می اندازند و ما هم همچنان به انداختن پیكان به سوی آنان ادامه میدهیم. در این بازی احمقانه و خطرناك، زندگی از دست میرود. به این بازی ادامه نده ... دنیای تو توسط هشیاری تو و ناهشیاری ات شكل گرفته و ربطی به زنت یا شوهرت، فرزندانت، دوستان و جامعه ندارد. دنیای تو، خود تو هستی. به دنیایت نور بیاور‌. هشیاری بیشتری به دنیایت ببخش و شروع كن تا كمی مانند انسان زندگی كنی. در غیر اینصورت زندگی تكرارِ تكرارهاست. تو به اندازه كافی تكرار شده ای. آیا هنوز حوصله ات سر نرفته؟ آیا خسته نشده ای ... ؟ 💜اوشو 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88