دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا حواسش به کار خودش بود و من حواسم پی دل خودم بود ، نمیدونستم چم شده حالم خیلی بد بو
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
بی حال رو صندلی نشسته بودم که زنگ در خونه رو زدن و سهراب اومد پیشم ، نگاه به رنگ زردم انداخت و گفت چته مهزاده خوبی ؟ گفتم نه تو دکتری دیگه ببین چمه ، سهراب گفت بزار دو سه سال از درس خوندنم رد بشه بعد بگو دکتری . لباسامو آورد و گفت پاشو تنت کن بریم دکتر . وارد درمونگاه که شدم دستام بیشتر یخ کرد ، تا صدام زدن برم پیش دکتر ده بار دیگه بالا آوردم . وقتی دکتر اومد بالا سرم یه نگاه بهم انداخت و چند لحظه روم مکث کرد یه مرد حدود پنجاه ساله با موهایی که ریخته بود و فقط دور سرش مو داشت ، کروات زده و شیک بود رو به سهراب گفت همسرشی؟ سهراب گفت برادرشم . یکم که معاینم کرد گفت چیزی نیست فقط ضعف داری و رفت که برام نسخه بنویسه وقتی اسممو شنید انگار دستش توان نوشتن نداشت . یه لبخند تلخی زد و گفت پدر بزرگت محمد اقای حجره دار بود ؟ سهراب گفت آره چطور مگه ؟ دکتر به صندلیش تکیه داد و گفت یادمه بیست و چند سال پیش شب زایمان مادرت تو خونه پدر بزرگت منو آوردن ، زایمان سختی داشت . رو کرد به من و گفت مادرت واسه به دنیا آوردن تو خیلی دردا رو کشید ، بعدشم نسخه رو داد به سهراب و گفت اینا رو بخرین بیارین همینجا خودم تزریق کنم .
سهراب که از در بیرون رفت دکتر بعد چند دقیقه اومد بالا سرم و گفت یادمه یه دخترم داشتن ، اشتباه نکنم اسمش ثریا بود برای مداوای پسرش پیشم میومد اون چطوره؟ با بی حالی گفتم خوبه. سرتکون داد و گفت خوبه که حالش خوبه .وقتی رسیدیم خونه تا زنگ در خونه رو زدیم مامان سریع درو باز کرد و شروع کرد به داد و بیداد و دعوا کردن ، رو کرد به سهراب و گفت تا شما دو تا منو به کشتن ندین ول کن نیستید دو ساعته کجا بودی ؟یه نگاه به من انداخت و گفت تو چرا حالت انقد زاره؟ سهراب گفت حالش خوب نبود ، حالت تهوع داشت بردمش درمانگاه . مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت بیا بریم دخترم . سهراب جلوتر از ما راه افتاد و مامان اهسته گفت خیر باشه دیگه باید برات کاچی بپزم؟ گفتم نه مامان فقط حالم خوب نبود از این خبرا نیست . مامان نا امید راهشو ادامه داد و رفت سمت خونه .صبح چشامو باز کردم و رفتم تو حیاط نشستم ، خورشید تازه طلوع کرده بود و همه خواب بودن . نسیم پاییزی میزد به تنم و بدنم لرز گرفته بود ، نمیدونستم چمه انگار که یکی چسبیده بود به روحم و داشت نداشته هامو به رخم میکشید .مثل آدمی شده بودم که تو زمستون سرد افتاده تو آب و هیچ حسی نداره و فقط میتونه دلشو گرم نگه داره ، درست یا غلط تو این زندگی دلم به اسماعیل گرم بود. دو روزی میشد که اومده بودم خونه مامان و از خونه در نیومده بودم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋
❄️ روزتون پراز خیروبرکت ❄️
☔️ امروز چهار شنبه
☀️ ۱٠ بهمن ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲۸ رجب ۱۴۴۶ قمر
🎄 ۲۹ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
💯ذکر_روز
⛄️❄️یا حی و یا قیوم❄️☃️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ٨٨ تا ٩٣ سوره مبارکه اسراء.
🔎 جستجوی سوره: #اسراء
#مصحففارسی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#داستانی زیبا
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد ❤️👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💎اون لحظه خدا داشت منو امتحان ميكرد ببينه بَندَشو كه فرستاده من كمكش ميكنم؟اون لحظه كه من امتحانو پس دادم خداهم رسيد دست منو گرفت، وقتي خدا كسى رو سمت شما ميفرسته هيچوقت نسبت بهش بي تفاوت نباشيد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💎پنج نصیحت پدرانه دارم براتون …✨
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درس_زندگی
خانوما نظرتون چیه؟
نکته ای که خیلی از دعواهارو کم میکنه
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
چگونه گرفتگی عروق را برطرف کنیم؟
توصیه راهبان تبتی: به 1 فنجان کشمش، 2 قاشق غذاخوری زنجبیل رنده شده، 2 قاشق غذاخوری عسل، 4 قاشق غذاخوری چای سبز و 1 لیتر آب نیاز دارید .
یک قوری بردارید و آب را روی حرارت ملایم بجوشانید. بعد از 10 دقیقه حرارت را کم کرده و چای، زنجبیل و عسل را اضافه کنید.
همه مواد را با هم مخلوط کنید. سپس روی قوری را با یک پارچه پشمی بپوشانید. بگذارید 8 ساعت بماند.
این دارو را دو بار در روز قبل از غذا مصرف کنید. مقدار توصیه شده از 150 تا 200 میلی لیتر است.
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88