دخترکی با سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر از پدرش پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.
نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد.
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💗سلام آقا
💫شهر را برايت
🎊آذين بندى كرديم
💗تا قدوم مباركت را بر روى
💫چشمانمان بگزارى
🎊چشم انتظـار
💗روى ماهت هستيم
💫آقا تا روشن
🎊كنى عالم هستى را ...
🌸پیشاپیش
نیمـه شعبـان مبارک🎊💐
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
📔#راز_مثلها
✍#ریگی_به_کفش_دارد
در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
🔻و اما داستان این ضرب المثل:
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمان #نیمه_شعبان
اگه این عقدهها رو داری در آخرالزمان سقوط خواهی کرد، ببین و منتشر کن
امام باقر(علیهالسلام) در پاسخ به این سوال که فرج چهزمانی خواهد بود، فرمودند:
هیهات، هیهات! فرج نخواهد رسید، تا شما غربال شوید باز غربال شوید و باز غربال شوید، تا کدرها برود و صافها بماند.
کلیپ اسیران شهوت با سخنرانی استاد شجاعی تقدیم نگاهتان
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
دوستانهها💞
بابابزرگ یه کم لبخندش رو جمع کرد و گفت: - بسه یاسین. اینقدر با بابات بحث نکن. برو عصای من رو از تو
بابابزرگ یه کم لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- بسه یاسین. اینقدر با بابات بحث نکن. برو عصای من رو از تو اتاق بیار می خوام یه کم قدم بزنم.
بالاخره یاسین رو با شلوارک گل گلی و تنگش دیدم. خواستم بپرم سر راهش و یه متلکی بهش بگم اما اسم مامان شاخکامو تکون داد.
- کی با شیرین حرف می زنی؟
گوشامو تیز کردم. عمو تسبیحش رو
چرخوند و گفت:
-دلیلی نمی بینم حرف بزنیم. خودم جواب حاج ولی رو دادم. ترنج هنوز بچه ست. وقت شوهرش نیست. ضربان قلبم شدت گرفت. احساس کردم تا بناگوشم سرخ شد.
- کار اشتباهی کردی. باید اول
با مادرش حرف میزدی. اونم یه حقی داره.
عمو کل تسبیح رو توی مشتش
قایم کرد و گفت:
- نمی خوام از الان ذهن ترنج رو با این حرفا درگیر کنم آقاجون. هنوز درسش تموم نشده. بعدشم هر وقت من واسه یاسر خواستگاریش کردم و جواب رد دادن اون موقع اجازه میدم پای آدم غریبه به این خونه باز شه. تا اون موقع از نظر من ترنج مال یاسره.
عرقم یخ زد. صحبت از نور چشمی عمو بود اونم در حالی که من عاشق یکی دیگه بودم.
*
اینقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم مسیری که می رویم هیچ شباهتی به مسیر بیمارستان ندارد و وقتی داخل پارکینگ مسقفی مستقر شدیم تازه به خودم آمدم. نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
- اینجا کجاست؟ماشین را خاموش
کرد و گفت:
- پیاده شو.
عادت داشت به دستور دادن اما من توی مود سرپیچی نبودم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. وقتی کلید انداخت و در را باز کرد فهمیدم که کجاییم. حس کنجکاوی و فضولی بر تمام احساسات
بدم غلبه کرد.
- اینجا خونته؟ در را نگه داشت تا
داخل شوم.
-نترسیدی منو آوردی اینجا؟ برایم دمپایی گذاشت. دمپایی زنانه!
- از چی بترسم؟
- نمیدونم. آخه هیچ وقت تمایلی واسه نشون دادن خوندت به من نداشتی. شانه ای بالا انداخت.
- یادم نمیاد هیچ وقت تمایلی واسه دیدن خونهی من نشون داده باشی.
با دقت همه جا را نگاه کردم. حق با او بود دلم میخواست ببینم اما هرگز جرات نکردم
مطرحش کنم.
- قشنگه. مبارک باشه. یقه ی پیراهن کتانش را مرتب کرد و گفت:
- واسه تبریک دیره. چی می خوری؟
بی قراری دوباره سراغم آمد.
- چرا اومدیم اینجا؟ مامان مریضه. باید برگردیم. ساعتش را نگاه کرد و گفت:
- آوردمت اینجا که یه ساعت واسه خودت باشی. خواستم قبل از این که خفه شی نجاتت بدم. من میرم یه ساعت دیگه برمیگردم. هر چی میخوای گریه کن. هرچی می خوای داد بزن. هرچی هم خواستی بشکن. هرکاری که خالیت می کنه انجام بده. این خونه به مدت یک ساعت در اختیارته که نفس بکشی. نگران مامانت هم نباش. واسه این که به اون برسی باید اول خودت رو خوب کنی.
و بعد بدون این که به من فرصت اعتراض بدهد از خانه خارج شد.
*
اردیبهشت. ماه عاشقیه. همه یه جورایی شیدا میشن. حتی گربه ها حتی پرنده ها. یاسین هميشه می گفت بهار که ميشه جرات نداریم پامون رو از خونه بیرون بذاریم. تا سر بر می گردونیم دو تا گربه رو در حال برگزاری مسائل زناشویی می بینیم. تازه بعضی وقتا گروپ هم می زنن. چقدر ما می خندیدیم و چقدر عمو دعواش میکرد. اردیبهشت. ماه گیلاس های نورس و گوجه سبزای ترش و چاقاله بادوم های گسه. ماه آبپاشی حیاط و پهن کردن فرش روی تخت و شاهنامه خونیای آخر شب عمو جونه. نه اون کرختی و خواب آلودگی فروردین رو داره نه گرمی و زردی و ترس امتحانات خرداد ماه رو. همین که بیدار می شدم و از پنجره ی باز اتاقم بوی یاس زرد و سفید باغچه ی کنار ساختمونمون به مشامم می رسید سروتنین خونم بالا می رفت و وقتی زیراندازم رو کنار حوض پهن می کردم و یوگا انجام می دادم اندروفین هم تا دلت بخواد ترشح می شد. عملکرد این هورمون ها رو تازه از کتاب زیست شناسیمون یاد گرفته بودم. یوگا که تموم می شد پاچه ی شلوارم رو بالا می زدم و پاهام رو داخل آب می ذاشتم. آب حوض اردیبهشت اونم ساعت شیش و نیم صبح سرد بود. مور مورم می شد و یه کوچولو می لرزیدم اما ترشح دوپامین طوری سرحالم می آورد که سرما رو با بغل کردن خودم به جون میخریدم و با لجبازی پاهام رو تو آب تکون می دادم و لذت می بردم. انگشتام که سر می شد از آب دل می کندم. پاهام رو می شستم و می رفتم سراغ درخت گیلاس. هر روز چکشون می کردم تا ببینم کی وقت چیدنشون ميشه. بعدش از بوته های گل محمدی چند تا گل می چیدم با چند شاخه یاس و رز زرد داخل گلدون میذاشتم. معمولاً کربلایی حسین کمکم می کرد. منم تو فاصله ای که اون خار گل ها رو قیچی می کرد سفره ی صبحونه رو روی تخت می چیدم. مربای به مربای بهار نارنج، عسل طبیعی، پنیر تازه، سرشیر محلی، چای تازه دم. بوی نون تازهی کربلای حسین که به مشامم می رسید؛ می رفتم زنگ ساختمونا رو یکی یکی می زدم و به همه خبر می دادم که وقت بیدار شدنه. اولین نفر عمو بیدار می شد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔴هرگز!!
❤️هرگز زنت را تحقیر نکن!
چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
💛هرگز به زنت بی اعتنایی نکن!
چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
💚هرگز به زنت پرخاش نکن!
چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
💙هرگز از محبت به روح او غافل نباش!
چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
💜هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن!
چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن!
چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
💛هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن!
چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
💚هرگز به رویاهایش نخند!!
اگر نمیتوانی براورده شان کنی. چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند.
💙هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن!
چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند.
خود را با زنت برابر بدان...
در همه چیز...
وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
من مطمئنم خدایی که منو آفریده
هیچوقت بی خیالم نمیشه
و هیچوقت منو به حال خودم رها نمی کنه
و مطمئنم یه روزی خدا صدای دلم رو
میشنوه و به طرز معجزه آسایی
بهم یه خبر خوب میرسونه
و مطمئنم نجاتم میده و همه کارام
درست میشه
و مطمئنم یه روزی میرسه که
با تمام وجودم فریاد میزنم و
میگم خدایا شکرت
بالاخره مشکلم حل شد و
بالاخره بعد از مدت ها
به آرزوم رسیدم ۔ ۔ ۔
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نامشد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع میکرد. از ترس همهی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق میزدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه میکردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد. با شنيدن صداش روحم از تنم جدا شد ..مرد هم رنگ از صورتش پريد و هیکل سنگینش رو از روم برداشت از شرم به خودم پیچیدم. و چشمام رو بستم چون جرأت نداشتم چشمامو باز کنم. چند دقيقه بعد حس کردم کسی نزدیک شدو ملافهای رو روی بدنم کشید.چشمامو محکم روی هم فشار میدادم تا نبينم كى روم ملافه انداخت ..اما صداها رو میشنیدم. صدای مویهی مادرم ميومد كه تو سرش ميزد و بعد صداي ضربهها و مشتو لگدایی که کسى به سروصورت اون مرد فرود میاورد. چند دقيقه بيشتر نكذشت كه همه ايل اومدن جلو چادر و صدا هاى پچ پچشون بلند شد ...اما من از بین صداها صدایی رو تونستم تشخیص بدم ..كه باشنيدنش اون لحظه فقط مرگم رو آرزو کردم. احمد بود كه نعره میزد . گریه میکردو افتاده بود به جون اون مرد و مردم سعي ميكردن جداش كنن ..همون لحظه پدرم مادرمو صدا زد و خواست که تفنگش رو بیاره تا کار اون حرومزاده رو بسازه. مادر خواست تفنگ رو به پدرم بده كه کسی از اون طرف داد زد، نه نكشيدش اون پسر خانه..با شنيدن اين حرف تمام بدنم لرزيد ... پسر خان همونی بود که آوازهی بیرحمی و هرزگیش لرزربه تن هر زن و دختری مينداخت ..بیشرف، بیهمه چیز...چه خونوادههایی رو با کاراش ماتم زده نکرده ..سكوت همه جا رو گرفت ..پدرم كه فهميد پسر خان هست فريادى زد و روي زمين نشست ..بعد از يك ساعت مادرم به سمتم اومد و همونطور كه مويه كرد و لباس به تنم پوشوند.. با سر فروافتاده و بدنی خسته و کوفته.کنار چادر روی زمین نشستم
احمد ده متر اون طرفتر سر روی تفنگش گذاشته بود و حتی نگاهم هم نمیکرد.
ادامه این داستان بسیار جذاب در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🍂🍃