12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حق #حرف_حساب #پیشنهاد_دانلود
هيچ كس اينارو بهت نميگه✋🏻
اما خواهر من برادر من چراغ خاموش زندگي كن تا راحت زندگي كني⚠️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عید_فطر
التماس دعا 🙏
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🌹#داستان_آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
امام علی علیه السلام:
هر که حرف (و عیب) دیگران را پیش تو آورد، حرف (و عیب) تو را هم نزد ديگران خواهد برد.
(سفينة البحار،ج٥ص٥٦)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 خلف وعده
روزی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شد و از کنار محل نگهداری حیوانات که سی رأس گوسفند در آنجا نگه داری می شد، عبور کرد و فرمود: به خدا قسم اگر من به تعداد این گوسفندان، نیرو داشتم، حاکم را از حکومتش برکنار می کردم؛ وقتی عصر شد، تعداد 360 نفر با علی بیعت کردند که تا پای جان در کنار او بجنگند.
حضرت به آنها فرمود: بروید و سرهای خود را بتراشید و در محله احجار الزیت حاضر شوید.
حضرت سر خود را تراشید و در محل قرار حاضر شد ولی از بیعت کنندگان جز ابوذر، مقداد، حذیفه، عمار و سلمان که در آخر آمد، کسی دیگری حاضر نشد.
حضرت در این هنگام دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا این قوم مرا تنها گذاشته و ناتوان کردند، همانگونه که بنی اسرائیل هارون را ناتوان گذاشتند.
📕کافی، ج8، ص 33، ح5
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه
عمیقا باور دارم
این کار حماقته!
حتی اگر اونها شرایط رو جوری چیدن
که میخواستن شما جلوشون لباس عوض
کنید ، تسلیم نشید..
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد🔸
وقتی [اصغر وصالی] شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه میفروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچۀ من باید شهید میشد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذرهای تقلّب نکردم، ذرهای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم».
او شبها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمیبرد».
منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شبها خوابش نمیبرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴داستان اموزنده
🌑❌شوهرم دلش بامن نبود!🌑❌
شب عروسیم شوهرم بهم گفت من تورو دوست ندارم😓
از رفتار بی میلش تو زمان عقدحس کرده بودم که فکرش جای دیگست ولی خودمو گول میزدم که به خاطرحجب وحیاشه که پیشم نمیاد
یکی دوماه از زندگیم مشترکم میگذشت همچنان دربی میلی مطلق بود
من صبوری رو ازخونه پدرم یادگرفته بودم و بخاطر رفتار سردش دم نمیزدم.یه روز خودش به حرف اومد وگفت یه کاری میکنم خودت باپای خودت از این خونه بری!
نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم چمدون به دسته.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت دارم میرم ماموریت کاری..
گفتم کی برمیگردی؟بدون اینکه نگاهم کنه گفت معلوم نیست،و رفت.
نشستم وبه حال نزارم گریه کردم.نمیتونستم دم بزنم چون پدرم از بچگی توگوشمون خونده بود دختر باچادر سفید میره خونه شوهر وبا کفن میاد بیرون
نمیتونستم دادبزنم چون مادرم صبوری و خانومی رو یادمون داده بود.
فقط گریه بود که آرومم میکرد،بایدیه کاری میکردم،نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی روحل نمیکرد.
تصمیم گرفتم درس بخونم وکنکور شرکت کنم.
هفته ها میگذشت و من اونقدر تودرس غرق بودم که گذشت زمان و نبود سعید روحس نمیکردم.سعید باترک من میخواست منوخسته کنه تامن به خانوادش اعتراض کنم و از اونجایی که من انتخاب خانوادش بودم و اونا بهش اجازه نداده بودن که باکسی که دوست داره ازدواج کنه تمام سعیش رومیکرد تا اونا رومتوجه اشتباهشون کنه،این وسط من چکاره حسن بودم، نمیدونم!!
من این وسط بین نخواستن سعید و آبروی پدرم گیرکرده بودم و فقط توکلم به خدابود.
بعد ازچند ماه بلاخره من به هدفم رسیدم و دانشگاه قبول شدم.
سعید شاید به من عشقی نداشت ولی به حضور و آرامش زندگی بامن عادت کرده بود.
نق نزدم،جلوش گریه نکردم،داد نزدم،به خانوادش اعتراض نکردم،وابستش نشدم،خودم حال خودمو خوب میکردم.
زندگی زناشویی موفقی نداشتم و همیشه این خلا در وجودم حس میشد..و ازخودم میپرسیدم تاکی؟!
رو لبم خنده بود و تو دلم کوه درد،من لایق عشق بودم ولی سعید دل نمیکند از دختری که بهش نرسیده بود.
همه فکر میکردن که زندگی خوبی دارم ولی نمیدونستن که دل صبوری دارم.
سعیدبه قول خودش بهم عادت کرده بود
نمیدونست حرفی که میزنه خنجریه تو قلبم
نمیدونست یه زن عادت یه مرد رو نمیخواد و محبت وعشقشو میخواد.
دیگه بایدچند سال میگذشت تا این عشق رو از قلبش بیرون بندازه.
اکثرا میگفتند چرابچه دار نمیشید و من میگفتم فعلا مشغول درسم،نمیدونستن که سعید علاقه ای به چیزی که من وخودش رو مشترک کنه نداره.
من به غرورم توهین میشد ولی هدفم و آبروی پدرم برام مهم بود.
یه روز بهم گفت دختری که درگذشته دوست داشتم رو پیدا کردم اون هم ازدواج کرده ولی شوهرش طلاقش داده
اجازه تو لازمه برای عقد کردنش؟
_چرا فکرکرده بود که اجازه داره توسرم بزنه ومن دم نزنم.
گفتم هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم،اگر قبل ازشب عروسی بهم گفته بودی دوستم نداری مطمئن باش هیچوقت باهات زیریک سقف نمی اومدم.تا الان هم اگر باهات زندگی کردم بخاطر اینکه که درخانوادم رسم طلاق نداریم.
حالا هم اصلا بهت احتیاجی ندارم،برو،مثل اون سه ماه که رفتی و من به خانوادم گفتم ماموریتی..
رفت.
دیگه مثل سری پیش گریه نکردم،زانوی غم بغل نگرفتم وبه فکر استقلال مالی بودم
دوره کارورزی رو که میگذروندم توهمون بیمارستان بصورت پیمانی استخدام شدم که شاید یکی از معجزات خداهمین بود
روزها میگذشت وسعید هر دوهفته یکبار بهم سرمیزد وچند روز میموند به جایی رسید که خیلی بیشتر پیشم میموند و ساکت و دمغ بود و دیدم هرشب خونه میاد و اخلاقش فرق کرده بود
یکی از همون شبها وقتی خواب بودم دستی دورم حلقه شد.حالا این من بودم که دلم باهاش نبود و پسش میزدم و هر روزکه میگذشت سعید بیش تر عاشقم میشد ومن فقط به غرورم که لطمه دیده بود فکر میکردم،و سعید هرکاری کرد تا ببخشمش تابلاخره احساس کردم که دیگه کافیه باید زندگی عاشقانه ای که لایقش هستم رو شروع کنم.من بخشیدم فقط وفقط بخاطر آرامش خودم بخشیدم
الان ۲۰سال گذشته ومن دو دختر ویک پسر دارم،بعدهاسعید برام تعریف کرد نرسیدن به اون دخترباعث شده بوده که تو ذهنش یه بت زیبا بسازه ولی وقتی باهاش وارد زندگی شده تمام اون بت با اخلاق بد دختر فرو ریخته.
و موقعی قدرمن دستش اومده که درکنار اون بوده،وهربارباخودم میگم تابدی نباشه ما درکی از خوبی نداریم
🔹گاهی زندگی اونقدر بهت سخت میگیره که طلاق میشه اولین گزینه،ولی دراین داستان،شخصیت خانم بجای طلاق سعی کرد تاجایی که میتونه به خودش تکیه کنه،و آرامش رو در وجود خودش پیدا کنه
خانمی که برای زندگیش هدف داره کمتر درگیر مسایل حاشیه ای میشه
توانمندی زنان یعنی همین که خودت رو از اسارت وابستگی رهاکنی و روی پای خودت بایستی
این خانم بخاطر آرامش خودش بخشید
بخاطر آرامش خودتون کمتر بحث کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
. 👇تقویم نجومی سه شنبه👇
✴️ سه شنبه 👈21 فروردین /حمل 1403
👈29 رمضان 1445👈9 آوریل 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوب و مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅آغاز و تاسیس امور خیریه.
✅خواستگاری و عقد و عروسی.
✅خون دادن و فصد.
✅دیدار بزرگان و علماء.
✅مهاجرت به شهر دیگر.
✅و تعمیر شهر و روستا خوب است.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت خوب است و مال فراوان در پی دارد.
👶زایمان : مناسب زایمان و نوزاد مبارک و صالح باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز تا عصر قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️فصد و حجامت.
✳️آغاز به کسب و کار.
✳️ختنه نوزاد.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️خرید لوازم و ما یحتاج.
✳️دیدار با مقامات و مسئولین.
✳️و آغاز معالجه درمان نیک است.
🟣نوشتن ادعیه احراز و نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
فرزند ممکن است از اشرار و فاسدان شود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)در این روز از ماه قمری ، باعث گوشه گیری و انزوا می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث نجات از بیماری می شود
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب :
خواب و رویایی که امشب. (شبِ چهار شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 1 سوره مبارکه "حمد" است.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که نامه یا حکمی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد و سبب خوشحالی او می گردد. چیزی همانند ان قیاس گردد...
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
خورشید جایش رابه ماه می دهد
روز به شب
آفتاب به مهتاب
ولی مهر خدا
همان گونه با شدت میتابد
امیدوارم قلب هاتون
پر از نور درخشان
لطف و رحمت خدا باشه🌙✨
شبتـون غـرق در عطـر گـلᥫ᭡⚘
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#چکاوک آن روز قرار بود همگی برای یک دور همی خانوادگی در ویلای پدر هستی جمع شویم. بعد از برگزاری م
#چکاوک
-خیله خب! اول صبح اوقاتمو تلخ نکنین دیگه! مثل اینکه هواداران چکاوک خانوم تو این خونه داره بیشتر میشه! اینجوری فایده نداره!باید یه فکری به حال خودم بکنم و برای خودم یار جمع کنم .
چایی آوردم و به همه ی تعارف کردم و روی مبل کنار ماهی جان نشستم. داریوش در چشمانم زل زد و گفت:
-مثل اینکه واقعا جذام داشتم!
ماهی جان گفت:
-خدا نکنه مادر جون! این چه حرف هاییه راجع به خودت میزنی؟نمیدونم ماهرخ اینا چرا نیومدن! دیر کردن! برم یه زنگ بهش بزنم!
ماهی جان از جایش بلند شد و به سمت تلفن به راه افتاد.با رفتن او، ضیاءالدین که پسرش را موشکافانه زیر نظر داشت گفت:
- از کجا میای داریوش؟
داریوش اول قلپی از چایش را خورد و بعد بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند؛گفت :
- این وقت صبح از کجا بیام؟از خونه دارم میام دیگه!با بدبختی از خواب بیدار شدم! یه روز تعطیل میخواستم تا دیر وقت بخوابم!
ضیاءالدین این یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
- مطمئنی از خونه میای؟
داریوش باز نگاهش نمیکرد.
-چطورمگه؟
-آخه آثار جرم روی لباس مونده هنوز !
جای رژ لب روی پیراهن سفید داریوش باقی مانده بود.با اشاره ی چشم های پدرش ،لباسش را نگاه کرد و زمزمه کرد:
-ای تو روحش !بهش گفتم حواستو جمع کن ها! بعد رو به پدرش که با اخم و تخم و موشکافانه نگاهش میکرد گفت:
-آدم تو خونه ی خودش، تو خواب هم امنیت نداره !
پدرش چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-آره جون خودت !راست میگی تو! البته مگه اینکه آدم کلید خونشو به کسی داده باشه !
بعد تشر زد و گفت:
-کلید خونتو دست هرکسی نده !چندبار باید بهت بگم !زود باش برو دربیار این مایه آبروریزی رو!
در جواب پدرش، هیچ نگفت و فقط به من نگاه کرد و لبخندی معنادار گوشه لبش نشست. بعد چایش را که تمام کرد از جایش بلند شد و رو
به ماهی جان که مشغول شماره گرفتن بود؛ گفت :
-ماهی جون اون تیشرت مشکی ام کجاست قربونت؟
- شستم و اتوش کردم مادر! توی کمد پدربزرگت آویزونه .برو برش دار !
باز ما دو نفر تنها شدیم.از جایش بلند شد و روی مبل کناری من ،در فاصله ای نزدیک به من نشست .و حالا که به من نزدیکتر شده بود؛ من هنوز نگاهش نمیکردم و او محو تماشایم بود! خیلی آرام گفت :
- باور کن نمیخوام بهت گیر بدم !من فقط دلم نمیخواد وقتی این همه خوشگل باشی ،کسی اینجوری ببینتت! اون مرتیکه هم حتما هست . همون پسره!
لب گزیدم و در دفاع از خود خیلی آرام گفتم :
- به خدا من کاری نکردم ! یه آرایش ساده است؛ همین!و او زیر لب با همان صدای بم مردانه اش گفت :
-یه آرایش ساده است و داره منو دیوونه میکنه؟!
یک لحظه نگاهش کردم .فوج فوج مهربانی و محبت و عشق و حسرت از چشمانش میریخت. در عین حال عصبانی هم بود. مگر میشد کسی در یک زمان از چشم هایش هم محبت بریزد و هم عصبانیت؟! اما برای این مرد گویا ممکن بود!
لبهایم را کش آوردم و دستهایم را نگریستم. با اخم و تخم معروف خود گفت
- وای به حال اون پسره اگه امروز که اینجوری خوشگل کردی ، نگات کنه و بخواد باهات حرف بزنه !جوری چشاشو در میارم که دیگه تا آخر عمرش نتونه چشم باز کنه و ببینه !
با چشمانی ترسیده و گشاد شده نگاهش کردم.
- باور کن این کارو میکنم !
و من باور میکردم! از ضیاءالدین دریاسالار ِ غیرتی و متعصب اصل بعید نبود !با پایین آمدن داریوش از پله ها، رشته کلام بین ما پاره شد. داریوش که تیشرت مشکی اش را پوشیده بود و آن را میبویید؛ اعتراض کنان رو به ماهی جان گفت:
-ماهی !! آخه چرا تیشرت منو آویزون کردی تو کمد آقاجون؟ الان هر چی بوی گلاب و عطر مکه و عطر عربیه به خودش گرفته! با این لباس و این بو مگه میشه مخ دختر رو زد! فک کنم امروز دختر مخترتو کارم نباشه ! گمونم که خاله و عمه بزرگ و مادر بزرگ هستی جون رو امروز به تور بندازم با این بوی گل و گلاب !
و خودش زد زیر خنده !حاج داوود گفت:
-بیا برو اونور بچه !خیلی دلت بخواد! چیه این عطر های امروزی الکلی که شما جوونا استفاده میکنین !نه روح داره ،نه میشه باهاش خاطره
ساخت!
-من قربونت برم آقاجون !سلیقه ها فرق کرده آخه !با این بو هیچ جا به من ،ننه بزرگ شون هم نمیدن ،چه برسه به دخترشون !
و پیشانی پدربزرگش را بوسید و دوباره سر جایش نشست. ماهی جان در حالی که تلفن در دستش بود؛ کنار من نشست و با طرف مکالمه
که گویا ماهرخ بود؛ صحبت کرد. آن هم خیلی آرام و شمرده شمرده !
- باشه حالا صبر کن به آقاجون بگم! نمیدونم چی میگه والا!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺