🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
🟢 تفاوت_زنان_و_مردان
▪️گوش مردها كلمات را مثل شما #نمیشنود.
▫️براي مردها يك جمله فقط يك جمله نيست! بلكه #تفسيري است براي كل روزهايي كه با هم بودهايد.
▪️هيچ مردي طاقت #مقايسه شدن را ندارد. پس حتي كم اهميتترين كار او را با ديگران قياس نكنيد.
▫️مردها از شنيدن جملات مبهم بيزارند. پس هيچوقت دوپهلو با همسرتان صحبت نكنيد.
▪️اگر انتظار داريد او حرفهايتان را رمزگشايي كند، برايتان متاسفيم. آنها سادهتر از اين حرفها هستند.
▫️هيچوقت از همسرتان بهعنوان ابزاري براي لشکركشيهايتان در جنگهاي عروس و مادرشوهري استفاده نكنيد.
▪️هرگز با حرفهايتان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتي اگر واقعا استقلالي در كار نباشد.
▫️مردها به اينكه قويتر از آنچه هستند به نظر برسند نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد.
براي قدرت دادن به او كافي است از هيچ مرد ديگري صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهاي ديگر بد بگوييد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
#ترج یاسین و یاسر زیر بغل عمو را گرفتند و مادر به زحمت منا را از زمین بلند کرد و همه با هم به سمت
#ترنج
- البته ببخشید یادم نبود. شمایی که به بهونهی کار تا تو اتاق خواب یه دختر میرین و کنارش می خوابین خیلی هم آدمای معتقدی نیستین. اعتقادتونم مثل باقی چیزاتون دروغه.
نفس حبس شده اش را رها کرد و گفت:
- بسه ترنج. راه بیفت بریم.
ساک را رها کردم و با فشار دستم بازویم را نجات دادم.
- هنوز جواب سوالم رو ندادی. تو کی هستی و با چه نسبتی این جوری طلبکار جلوی من ایستادی و انتظار داری باهات بیام؟ اصلاً واسه چی اومدی اینجا؟ واسه چی تعقیبم می کنی؟ تو چه کارهی منی؟ سعی کردم در صورتش اثری از مردی که دیوانه وار عاشقش بودم بیابم، اما این چشم ها این طرز نگاه این خشونت دست ها و این فرم ایستادن هیچ ربطی به میلاد نداشت. انگار یاسر را در قالبی دیگر پیش چشمم گذاشته بودند.
- چه جوری پیدام کردی؟ یاسر بهت گفت کجام؟ اون تو رو فرستاده سراغ من؟ او هم پوزخند زد. ساکم را برداشت و گفت:
_بریم.
آفتاب درست وسط مغزم می تابید. گرما بدتر از حضور میلاد عصبی ام کرده بود.
-کجا؟ دستم را گرفت و کشید.
- خونه.
محکم دستم را تکان دادم بلکه ولم کند.
- کدوم خونه؟ همون که خرابش کردی؟ می خوای منو برگردونی به یه خرابه؟ چند ثانیه چشم هایش را روی هم گذاشت و گفت:
- سوختیم ترنج. الانه که به خاطر لجبازی با من گرمازده بشی و غش کنی. بریم یه جا حرف بزنیم. خودت می دونی که اگه نیای به زور می برمت. پس بی خودی با من لج نکن.
من با او به بهشت هم نمی رفتم اما باید منتظر فرصت می ماندم. به این راحتی نمی توانستم از دستش خلاص شم. حق با او بود. نمی رفتم به زور می بردم. به این که هرکاری از دستش برمی آمد ایمان داشتم.
ساکم را از دستش گرفتم و راه افتادم. در سکوت کنارم آمد و تاکسی گرفت. اثری از سمند سیاه نبود. در را برایم باز کرد و خودش جلو نشست و آدرسی به راننده داد. احساسم آمیزه ای از ترس و خشم و باخت بود. پیدایم کرده بودند و نمی دانستم چطور باید از دست آدمی مثل میلاد نجات پیدا کنم. توی ذهنم هزارجور معادله چیدم اما هیچ کدام نمی توانست او را قال بگذارد. کسی که با وجود این همه محافظه کاری من ردم را زده بود؛ به این راحتی گول نمی خورد و جا نمی ماند. موبایلش زنگ خورد. فقط گوش داد و در نهایت یک کلمه گفت: "باشه" قلبم به جای طپش, می لرزید. احساس می کردم پشت خط یاسر بوده. من از میلاد نمی ترسیدم اما تصور رو در رو شدن با یاسر چنان وحشتی به جانم می انداخت که حد نداشت. توقف ماشین را احساس کردم و چشم گشودم. میلاد پیاده شد و در را برایم باز کرد. به زحمت پیاده شدم. دستشش را جلو آورد و گفت:
- ساکت رو بده به من. نمی خورمش.
سنگینی ساک را به چشمانم منتقل کردم و با یک نگاه تحویلش دادم. در را پشت سرم بست و چیزی نگفت. پیش رویم چندین مجموعهی مسکونی بود. مرد سیاهپوشی دوان دوان جلو آمد و کلیدی به دست میلاد داد و بدون اين که کلمه ای بینشان رد و بدل شود رفت. پاهایم دنبالم نمی آمدند. نمی خواستم با میلاد تنها باشم اما عقل پرورش يافته ام می گفت: "صبر کن" با هم وارد خانهی ویلایی شدیم. تمیز و شیک بود. راه نفسم بسته شد. قرار بود برای ماه عسل به کیش بیاییم.
- گرسنه ای؟
به خدا قسم اگر گریه کنی می کشمت ترنج. این دفعه طوری می کشمت که هیچ کس با هیچ قدرتی نتواند تو را به زندگی بازگرداند.
- چی از جون من می خوای؟ آهی کشید و در یخچال را باز کرد. دو عدد رانی بیرون آورد. هلو را به من داد و پرتقال را برای خودش برداشت. هنوز هم یادش بود که من پرتقال دوست ندارم. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشتند. نشستم. در مخمصهی
عجیبی گیر کرده بودم.
- قراره پاسر هم به جمعمون ملحق شه؟ آره؟ واسه همین منو آوردی اینجا؟ می خوای به رئیست تحویلم بدی؟ رانی را سر کشید و قوطی اش را روی کانتر رها کرد. قصد حرف زدن نداشت و من در شرف دیوانه شدن بودم. راه های خروجی را بررسی کردم. فرار ابلهانه بود. از پس میلاد بر نمی آمدم. داد و بیداد هم بی فایده بود. پلیس هم به من کمکی نمی کرد. کجا اشتباه کرده بودم که این طور در تله افتادم؟
- رانی رو بخور ترنج. رنگت پریده.
با نفرت نگاهش کردم.
- به اندازه کافی از دست شما خوردم. تا خرخره سیرم. ممنون. این بار نفس عمیقی کشید و گوشی اش را برعکس روی میز گذاشت و مقابل من ایستاد.
- یاسر کی میاد؟ ترجیح میدم با پسرعموم باشم تا تو لبخندی زد و گفت:
_یاسر قرار نیست بیاد، اصلا خبر نداره که من دنبالتم و پیدات کردم.
پا روی پا انداختم و طعنه زدم.
- آره جون اون مادر قلابیت. انگشتانش را بین موهایش فرو برد و گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
#همسرانه
💠گاهی بیتوجهی به زن از ناسزا گفتن و تنبیه بدتر است.
💠در تصمیمات و اتفاقات مهم زندگی، از همسر مشورت نگرفتن و او را در کارها شریک نکردن، نوعی بیتوجهی است.
💠اینکه زمانی رو برای همسر و خانوادهات نگذاری، نوعی بیتوجهی محسوب میشه. بازتاب توجه به همسر، شیرین و دلچسب است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه
این کلیپ رو بفرست برای همسرت و بگو دوستت دارم ❤️
وقتی یک زن میگه با اجازه بزرگتر ها بله یعنی با تموم وجود شده برای تو ، پس تو هم با تمام وجود باش برای او !
و این تعریف قشنگی هست از عشق . . .
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
❌♨️اینجوری عسل بخور🍯
😋😋😋😋😋
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
#همسرداري
اولین نیاز مردان "احترام" است
خانومی که به همسرش احترام نمیزاره، بدون شک خونش مث جهنمیه که پرخاشگریها و ناسازگاریهای همسرشو با دستای خودش به خونه آورده !
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
#چکاوک کلافه و پریشان دستهایم را از روی بازویش پس زد و دو دستش را در موهای خرمایی مواج اش فرو برد
❤️
#چکاوک
میشه اینقدر این لبای خوشگلو به نشونه ی اعتراض نجنبونی که داری رسما منو از خود بی خود میکنی و عقل رو از سرم میپرونی!میشه یه دقیقه آروم بگیری تا بتونم خوب نگات کنم و حظ ببرم از اینهمه زیبایی خدادادی که توی وجود همسرم هست !میشه یک لحظه حرکت نکنی تا من بتونم دوتا ب..... ی آبدار روی اون چشمهای خوشگلِ پر از اشکت بذارم؟! شاید که التهاب درونم کمی ،بلکه کمی فروکش کنه! اونم منی که حتی اجازه ی فکر کردن به ..... چ خوشگل و ....... دیگه رو ندارم !میشه؟!
اما او ناراحت بود! بیش از اندازه ناراحت بود و با هیچ کدام از این جملات آرام نمیگرفت!دندانهایش را بر هم فشرد.مرا به عقب راند.مرا دور زد و به سمت میز آرایش رفت.کشو میز آرایش را بیرون کشید.هنوز از خشم لبریز بود.چقدر عصبانی بود. گردنبندی که برایش خریده بودم را از کشو بیرون کشید و به تخت سینه ام پرت کرد.
- پیشکش خودتون! دیگه نمیخوامش! وقتی اینو بهم دادین فکر کردم نشانه تعهد بین مونه!نمیدونستم نشانه خیانت میشه!خیانت به من! آخه چطور تونستین این کار رو بامن بکنین؟!
داشت کم کم مرا عصبی میکرد! این گردنبند برای من حرمت داشت!نمیخواستم اینگونه پرتش کند یا راجع به آن اینگونه صحبت کند.دقیقاً درست بود! این گردنبند نشانه تعهد ما بود! تعهد به عهدی که من هیچگاه زیر پا نگذاشته بودم! در این گیر و دار عصبانیت و خود را کنترل کرده بودم که او اما، کار بدتری کرد! کاری که مرا به مرز جنون و عصبانیت رساند! از همان کشو انگشتر یوسف را در آورد و آن را در انگشتانش جای داد و گفت:
-یادم رفته بود من نشون کرده ی یکی دیگم! یکی که حداقل این مفاهیم سرش میشه و میدونه تعهد یعنی چی !قلب محبت ندیده و بی ظرفیت و بی جنبه ی من، محبت ها و مهربونیتون رو باور کرده بود و از یادم برده بود من باید انگشتر نشون
یکی دیگه دستم باشه!
حرف هایش تا مغز استخوانم را سوزاند! او خوب میدانست با این حرفهایش چه بلایی سرم می آورد و باز داشت این کار را انجام میداد! او خوب میدانست چقدر روی آن انگشتر
کوفتی حساسیت دارم! و داشت مرا میکشت!دیگر دست خودم نبود که به سمتش رفتم !خشمگین !دیوانه !عصبی! تمام اویِ ظریف و نازک را در بر گرفتم !موهایش را از پشت در مشتم جمع کردم و صورتش را مقابل صورتم میخ کردم !در مقابل صورتش خم شدم و با چشم هایی که حتم داشتم از آنها آتش میریخت وقرمز شده بود؛ در چشمهایش چشم دوختم.و برای اولین بار در امشب رگه هایی از ترس در چشمانش دیدم! جزخشم حالا در چشم هایش ترس هم بود! من حواسم نبود که دارم موهایش را درون مشتم فشار میدهم و او چه دردی میکشد! از میان دندان هایم غریدم.
-چکاوک !یا بهتره بگم چکاوک دریاسالار! تو زن منی! همسر من!تو زن ضیاءالدین دریاسالاری! اینو هیچوقت فراموش نکن! بهت گفته بودم! بهت گفته بودم این انگشتر رو نیست و نابود کن! بهت گفته بودم با غیرت من بازی نکن! تو زن شرعی و قانونی و عرفی و دلی منی! اینو بفهم و منو دیوونه نکن!نمیدانم با چه جسارتی در چشمهای به خون نشسته ام چشم دوخت این دختر سرکش و عصیانگر و گفت:
- من اینو فهمیده بودم! شما نفهمیدین! پس اینقدر زن من، زن من نکنین !
به گمانم که مواد مذاب از چشمانم جاری میشد! دیوانه وار در چشم هایش چشم دوختم وعاشقانه فریاد زدم:
-کافیه یک بار دیگه ،فقط یک بار دیگه این تعهد رو زیر سوال ببری،چکاوک دریاسالار! کافیه یکبار دیگه این کار رو بکنی ،تا من بزنم به سیم آخر و این ل....... که این جوری توی چشمم هستن و معترضانه کش اومدن ....... روشن شد؟!فکر میکردم عقب میکشد ؛دست برمیدارد ؛ کوتاه
می آید ؛یا لااقل جیغ میزند؛ عصبی میشود، فریاد میکشد، مخالفت میکند! اما اوی سرتق و لجباز هیچ کدام از این کارها را نکرد! هیچ کدام !بلکه در کمال ناباور ی در چشمهایم چشم دوخت و بریده بریده گفت:
- من...یک بار دیگه..تعهدمونو...زیر سوال میبرم .. ببینم تو...چقدر...مردونه پای حرفت وایمیستی!
وای خدای من! خدای من! چکاوک من! با جسارت در چشمانم چشم دوخته بود و غیرمستقیم میگفت "مرا ب،،،ب ،،،وس"آخر دختر! تو الان حالت خوب نیست !عصبی هستی! حواست نیست! حالت بد است !نمیفهمی چه میگویی ،تو چه میکنی با من! تو نمیدانی من منتظر یک اشاره از طرف تو هستم؟! تا کل خویشتن داری ام را به باد دهم؟! مگر تو نمیدانی من
دیوانه و ... و واله ی تو هستم؟! من آدم این کار نبودم که ..... و نداشته باشمت! بخدا قسم میخورم که خیلی سخت بود! آن هم با اینگونه لباس پوشیدنت واینگونه نزدیک بودنت و اینگونه مطیع و رام و پذیرا بودنت! آن هم با اینهمه لطافت و زیبایی و جذابیت و لوندی و دلبری.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تصاویر ثبت شده دوربین از حرکات بیهمتای امواج دریا.
چه میشود گفت جز تسبیح خداوند.
سلام عزیزم صبح بخیر اگه دوست داشتید بگذارید ممنون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88