هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
☝️🤣🤣 یکم بی ادب🙈🙈🙈😱 ولی
تیییی خندست 🤣🤣🤣🤣🤣👇
جرررررر یواش بکوب رولینک😜😜 😜
https://eitaa.com/joinchat/3424977001C10c611a6f9
https://eitaa.com/joinchat/3424977001C10c611a6f9
بچع مچه نیاد #بیادبمیشع😡☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ببینید چه پست کاربردی آوردم براتون😍😍😍😍
اندازه ی دقیق حبوبات در غذاهای ایرانی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
.
سلام خدمت شما . من یک فرد مذهبی هستم و عاشق این بودم که بتونم توی خونه خودم #روضه_خونگی بگیرم ولی به خاطر بحث سخنران و پذیرایی و برنامه ریزیش همیشه منصرف می شدم.
تا اینکه با یک مجموعه ای آشنا شدم که خودش برامون سخنران می فرستاد و بمون یاد داد چطور پذیرایی کنیم و برنامه بریزیم و واقعا نقطه عطف زندگیم شد .
دوست دارم شمارو با این مجموعه آشنا کنم و لینکش رو براتون بفرستم . حتما عضوش بشید برای #جشن و #روضه های خونگی نیازتون میشه 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3726377046C3fafa2bd01
.
هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
.
🔻ببینید چقدر آدم از روضه خونگی حاجت گرفته . بیا اینجا👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3726377046C3fafa2bd01
گره افتاده تو زندگیت😭 👆
دوای درد همهمون یه روضه خونگیه❤️🩹
#داستانک
عقل و احساس
17سالم بود که عاشق شدم. نمی دونم! شاید فکر می کردم که از خونه شلوغ وپرجمعیت پدرم میرم تهران وکنارکسی که دوستش دارم زندگی جدیدی راشروع می کنم!
بعداز6ماه نامزدی عقدکردیم وبدون عروسی رفتیم سرزندگی.
خیلی هاازفامیل وآشنامی گفتند آدم های خوبی نیستند. باکسی رفت وآمد ندارن. امامگردل من این چیزهاحالیش میشد.
ایرج مردکاروعمل نبود. فقط حرف های قشنگ میزد. بعدازدوسال اولین پسرم به دنیااومد. من فکرمی کردم با ورود بچه ب زندگی ماایرج مسئولیت پذیر میشه. سرکارمیره!
من خونه پدرشوهرم زندگی می کردم. خانواده خودم خیلی ب ماکمک می کردند. مادرم طفلی میدید من عذاب می کشم. همیشه می گفت این زندگی که مرد کار نکنه واحساس مسئولیت نکنه زندگی نمیشه!
سالها گذشت. یه شکم سیریه شکم گرسنه!
ولی ایرج درست نشد. بعد از به دنیااومدن امیرحسین، خودم مجبورشدم برم سرکار. چندسالی کارکردم. خیلی سخت بود من تغذیه خوبی نداشتم چون درآمد.من خیلی ناچیزبود. با کارکردن من دیسک کمرگرفتم. بازادامه دادم.
توی این سالهاایرج معتادشده بود. اصلا به منوبچه هااهمیت نمی داد. جنگ ودعواهای ما هر روز ادامه داشت.
. اکنون بعد 28سال اززندگی پسربزرگم هم معتادشده وزندگیش ب هم ریخته و من ازاون زندگی اومدم بیرون. ولی ایرج درست نشد. اون با تهمت هاش وکتک هاش منوازاون زندگی بیرون کرد.
گناه من این بود که به پای بچه هام سوختم و ساختم! ای کاش روز اول ازروی عقلم پیش می رفتم نه احساسم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
علت تاخیر زایمان دوقوها😱😔😳
درکشورعمان زنی دوقولو باردار بود.یک دختر و یک پسر.پزشکان ب او گفته بودند ک پسرمشکل داخلی داره واحتمال مرگش چ قبل از تولدچ بعدازتولدوجوددارد.
درد زایمان ب درازاکشید و پزشکان مجبور ب سزارین شدند،هنگامی ک شکم مادر رابازکردند.پزشکان علت تاخیرزایمان دوقولوهارا ب چشم دیدند و باصحنه ای متحیرمواجه شدند😱
تصویری ک همه رو مات و مبهوت ساخت😳
همه دیدند ک نوزاد......
ادامه این داستان...👇
https://eitaa.com/joinchat/538706456C9408a6acf1
سرگذشت وداستانهای جذاب #واقعی راسنجاق کانال بخوانید👆
هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
❌کار وحشتناک دکتر❌
شوهرم دکتر بود .هفته ای یک شب منو به زور میفرستاد خونه مادرش تا پیشش بمونم ولی خودش نمیومد، یه روز بهش مشکوک شدم و یواشکی برگشتم خونه.وقتی داخل حیاط شدم متوجه شدم که از انباری زیر خونه صدای چند نفر میاد.خیلی آروم نزدیک شدم و از پشت پنجره نگاه کردم .شوهرم و دونفر دیگه اونجا بودند.قشنگ که نگاه کردم ناگهان احساس کردم قلبم از تپش داره میوفته. با دیدن این صحنه حالم بد شد.....
ادامه داستان...👇👇
https://eitaa.com/joinchat/538706456C9408a6acf1
زندگی همانجا بود که با عجله از آن گذشتیم،
تا به خوشبختی برسیم. همانجا که نور بود و
عشق بود و موسیقی، همانجا که گیاہ بود و
ابر بود و مسیر، نگاہ ما به مقابل بود و از کنارزندگی عبور کردیم و تمام فرصتهای خوب،
درست همانجا که نایستادیم، ایستادهبود.
ما از تجربههای کوچک خوشبختی صرفنظر
کردیم تا به تجربههای بزرگ برسیم، در حالی
که هر بزرگی، به مرور و نسبت به تجربههای
بزرگتر، کوچک میشد...
ما اشتباہ کردیم. باید ادامه میدادیم و به جلو
میرفتیم؛
اما لذت میبردیم و میرفتیم، تجربہ
میکردیم و میرفتیم، زندگی میکردیم و
میرفتیم ...
نرگس صرافیان طوفان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
🔴دعای معجزه گر قرآنی برای رزق و روزی فراوان و گره های زندگی🫀
یه مدت بود گره های زیادی توی زندگیم افتاده بود و اوضاع مالی همسرم روز به روز بدتر میشد😢
یه شب که همینطور توی ایتا میگشتم وارد کانالی شدم که مثل معجزه شد تو زندگیم🥹
با دعای قرآنی که بهم داد و هر صبح میخوندم،زندگیم از این رو به اون رو شد،گره های زندگیمون یکی یکی باز شد همه تعجب میکردن😳
اگه تو هم مشکل یا گره ای تو کارت هست و این دعای قرآنی رو میخوای خیلی سریع عضو کانال زیر شو👇
راستی ذکرهای شبانه هم دارن💁♀👇
https://eitaa.com/joinchat/3928817891C5d57fc711d
هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
💔آغوش سرد بعد از طلاق 🖤
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو در آغوش بگیر…
من گیج شده بودم! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟ گفتم آره بگو
ادامه داستان جالب رو بخونید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2033582089C4f36953a83
دوستانهها💞
#ترنج - مدت هاست که به جز خودش از چیزی نمی ترسم. واسه همین صبر کردم خوابش ببره بلکه بتونم دنبالش
#ترنج
نفس های تندش خبر از فعالیت شدید و دویدن های صبحگاهی اش می داد. مرا دید اما نادیده گرفت. کلاه کاپشنش را عقب زد و با استفاده از لبهی بلند استخر ورزشش را ادامه داد. جفت پا بالا می پرید و دوباره پایین می آمد. پیش خودم فکر کردم چطور تعادلش را حفظ می کند و داخل استخر نمی افتد؟ اینقدر این حرکت را تکرار کرد که به جای او فغان از پاهای من بلند شد. گربه هم نمی توانست این همه بپرد. سعی کردم حواسم را معطوف خودم کنم اما نشد. حالم از دستش گرفته بود و حضورش اذیتم می کرد. بی خیال یوگا شدم و برخاستم. خواستم زیراندازم را جمع کنم که صدایش را شنیدم.
- بذار باشه.
متعجب نگاهش کردم اما او بی توجه به من روی زیرانداز دراز کشید و مشغول دراز و نشست شد. بی اختیار دفعات خوابیدن و برخاستنش را شمردم و با خودم گفتم:
- منم دلم خوشه ورزش می کنم ها! بالاخره کوتاه آمد و نشست. دستش را روی زانویش گذاشت و باقیماندهی آب داخل بطری را یک نفس نوشید. دانه های عرق نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد و برخاست. زیرانداز را برداشت و به دستم داد و گفت:
- ببخشید که معطلت کردم. البته اگه می رفتی می آوردمش برات. ولی خب تو جونت به اموالت بنده دیگه.
آه خدایا آه! زیرانداز را زیر بغلم زدم و گفتم:
- متنظر اين نبودم. خواستم بگم هروقت تصمیم گرفتی بیای دنبال ثامر یه خبر بده.که آمادش کنم. زیپ گرمکنش را بالا کشید و گفت:
- فعلا می خوام برم بیرون و تا عصر برنمی گردم. هر وقت کارم تموم شه زنگ میزنم.
گفته بود.با هم برای خرید.می رویم اما به نظر نمی آمد بر سر تصمیمش مانده باشند. خدا خدا می کردم که همین طور باشد. نمی خواستم بیشتر از اين با او درگیر شوم. نه جانی برایم مانده بود و نه اعصابی. به تمام حرف هایی که دیشب زده بودم ایمان داشتم. دلم می خواست یک دیوار بتنی درست کنم و تا ابد او را نبینم. سری تکان دادم و رو برگرداندم. او هم به سمت ساختمان خودشان رفت. اما هر دو با دیدن یاسین توقف کردیم. او هم از دیدن ما متعجب شد و با صدای بلند گفت:
- گود مورنینگ تام اند جری. می خواین الاغتون رو ختنه کنین که صبح به این زودی بیدار شدین؟
یاسر خیز بلندی به سمتش برداشت و یاسین سریع تسلیم شد.
- آی غلط کردم. نیا نیا.
اما یاسر تاندون گردنش را گرفت و گفت:
- آفتاب از کدوم طرف در اومده؟
سحرخیز شدی.
یاسین دستش را روی دست برادرش
گذاشت و گفت:
- فشار ندیا. کربلایی حسین ناخوشه. بابا من رو بیدار کرد برم نون بگیرم.
یاسر رهایش کرد و گفت:
- آها. برو و زود برگرد. گشنمه.
پنیر خامه ای هم بگیر.
یاسین پشت چشمی نازک کرد.
- خودت تا الان بیرون بودی. نمی تونستی بخری که خواب من خراب نشه؟
یاسر با محبتی واضح موهای یاسین را تا جایی که می شد به هم ریخت و گفت:
- تا نونوایی رفتن و برگشتن کسی رو نکشته. بجنب که تا دوش می گیرم برگردی.
یاسین که از محبت ناگهانی برادرش احساساتی شده بود گردنش را کج کرد و گفت:
- یه بوس میدی؟
یاسر نتوانست خنده اش را مخفی کند. به جای بوسه مشت آرامی به بازویش زد و گفت:
- زود برگرد. عجله دارم.
یاسین دستی برای من تکان داد و رفت. از پشت به قامت استوار یاسر نگاه کردم و اندیشیدم "تو که می تونی اینقدر قشنگ مهربون باشی چه اصراری به بد بودن داری.
پا بر زمین کوفتم و گفتم:
- دروغ میگی. باز داری میری که بمونی. از دست یاسین ناراحتی دوباره منو تنها میذاری. می دانستم تلاش کرده با یاسین صحبت کند ولی او روی خوش نشان نداده بود.
- چه دروغی عزیزم؟ تو رو هم بتونم تنها بذارم مامان و بابا رو نمی تونم. به خدا از مدرسه تماس گرفتن و گفتن فرم های تسویه حسابم مشکل دارن. میرم اونو حل می کنم و دو سه روزه برمی گردم.
محکم بغلش کردم و گفتم:
- بگو جون ترنج. گونه ام را بوسید.
_به جون ترنج.
می دانستم غرورش شکسته. بی محلی یاسین برایش گران تمام شده بود اما اینقدر عزت نفس داشت که به روی خودش نمی آورد.
- وقتی برگشتی با همدیگه با یاسین حرف می زنیم. بی جا میکنه گوش نده. این دفعه مجبورش می کنیم. تبسم غمگینی کل صورتش را تار کرد.
- تو رو خدا دیگه بی خیال من و یاسین شو. ما نه شکل هندسیمون به هم می خور، نه روحیات و اخلاقمون. به زور که نميشه مثلث و دایره رو با هم چفت کرد. وصلهی ناجور میشن. یاسین قبول کرده دیگه. تو هم قبول کن.
با انگشتانم دستانش را پوشش دادم.
- ولی هردوتون ناراحتین. من میفهمم. من می شناسمتون. نه یاسین حالش خوبه و نه تو. اون احمق که نمی دونه چطوری باید از دردش کم کنه و بدتر گند می زنه تو هم که این جوری رفتی توی خودت و بیرون نمیای. حداقل اگه می خواین قید همدیگه رو بزنید دوستانه اين کار رو بکنین. شما با هم بزرگ شدین تو یه خونه زندگی می کنین اینجوری قهر بودنتون خیلی زشته. بیشتر از همه هم منو عذاب میده. چون خودم رو مقصر می دونم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
. 🚨 #اطلاعیه_مهم_فوری 🚨
. ســـلام بر دکـــتــر ســــعیــد جــلــیـــلی .
شما به جمع حامیان دکتر جلیلی دعوت شده اید
💢 کانال حامیان#دکتر_جلیلی رو همه عضو بشن
👌👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1257505050C1ea8fbb470
https://eitaa.com/joinchat/1257505050C1ea8fbb470
👆 راه #شـهـیــد_رئـیــسـی ادامــه دارد👆
⚠️ مطالب دکتر جلیلی را اینجا ببینید⚠️