دوستای گلم رمانمون آنلاین پی دی اف نیس که هر لحظه پارت بزارم بخدا سخته تایپ کردنش
و شما دوست گلم
خدایی که گفته از رگ گردن به شما نزدیکترم قطعا بغض های گلوت میبینه امیدت ب خدا باشه ولی اینم بدون خدا گفته سرنوشت هیچ کسی رو عوض نمیکنم تا خودش بخاد قدر خودت بدون تو یدونه ای به خودت اعتماد داشته باش برای بهتر شدن کیفیت زندگیت تلاش کن پی وی مهتا هم بهم پیام بده
دوست دارم مرسی که منو قابل میدونین
🙏🙏🙏❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#دعای_فرج
هرچہ ڪردم بنویسم ز تو مدح وسخنی
یا بگویم ز مقام تو ڪہ یابن الحسنی
این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشٺ:
پسرحیـــدر ڪرار، تو ارباب منی
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج الله تعالی #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_را😍
اللهم عجل لولیک الفرج
#پنج_شنبه است قطعا #خیر است🌱💚💚💚
۱۴۰۲/۰۲/۲۱
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅
◍⃟🍃♥️ @Malakeonline
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" به نام حضرت دوست "
چگوارا چقدر قشنگ میگه:
رﺳﯿﺪﻥ به ﻓﺮﺩﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ
ﺗﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ،
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ
ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ.
ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭستشان ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎید.
#روزتون_بزیبایی_گلها🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅
◍⃟🍃♥️ @Malakeonline
🔴🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_کوتاه_تجاوز
بابام سریع زنگ زداورژانس امدامادیگه دیرشده بودعموم برای همیشه رفته بود..
وقتی امبولانس امدجسدببره بازم حرفهای درگوشی شروع شدهرچی بودبین خودشون بودباهم بحث میکردن وبه من چیزی نمیگفتن حتی تومراسمشم متوجه سنگینی نگاه دوست اشنامیشدم ولی بازم کسی بهم حرفی نمیزد
خانواده ی بهزادهم توهمه ی مراسم عموسعیدم حضورداشتندومن میدونستم برای سردرآوردن ازاین رفتارهای عجیب غریب اطرافیانم میان میرن،چون اونها هم به یه چیزهای شک کرده بودن..
این وسط ظاهربهزادانقدرتابلوشده بودکه همه فهمیده بودن یه چیزی مصرف میکنه وبا حقارت نگاهش میکردن..
بعد فوت عمو سعیدم حال خونه خوب نبود چون عمو خیلی آدم خوب و مهربونی بود
چند ماهی از فوتش گذشته بود
این وسط کم کم عروسی خواهرم که نامزدم بود نزدیک میشد
همه با ذوق برای عروسیش آماده میشدن
من که هیچ ذوقی نداشتم ولی با این عروسی یکم به خودم اومده بودم
اما پولی واسه خرید لباس نداشتم
روز عروسی رسید و بهزاد دوباره در حال مصرف مواد بود که تا منو دید دارم آماده میشم به خاطر توهماتی که زده بود
بی دلیل به سمتم اومد و منو کتکم زد هرچقدر ممانعت میکردم
نمیشد
فقط کتکم میزد و منم زیر دستش زار میزدم
وقتی کتکاش تموم شد یه ساعتی گذشته بود
خودمو تو آینه دیدم همه جای صورتم کبود بود
به خودم و اون مردی که باعث این حقارتم شده بود لعنت میفرستادم
نتونستم عروسی خواهرم برم
و رفتم و یه بسته قرص رو تو مشتم خالی کردم
با درآوردن هر قرص فریاد میزدم و گریه میکردم
دل به دریا زدم و خودمو از این زندگی کوفتی نجات دادقرصارو خوردم...
ادامه دارد...
عزیزم ایلای از شنبه شروع میکنم ولی نه این شنبه☺️☺️
فقط یک روز یه پارت گذاشتما😳😳😳
همه ما زندگیمون منحصر به فرد👌
اگه اتفاق زندگیت خیلی جالب تو پی وی مهتا برام بنویس لطفا
واینکه به زودی کانالمون خیلی فرق خواهد کرد یکم صبر کنین نرگس تازه از عروسیافارغ شده میخاد کانال سروسامون بده من وق نمیکنم نمیتونم هم رمان بنویسم ادیت کنم پست بزارم .....😩