eitaa logo
دوستانه‌ها💞
3.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برای ساندویچ مرغ ، اول مرغ ها رو با نمک ، فلفل ، پیاز ، زنجبیل و زردچوبه پختم و ریش ریش کردم . پیاز رو خلالی کردم و سرخ کردم . مرغ رو به پیاز اضافه کردم ، کمی دارچین و پودر آویشن زدم و خاموش کردم . بعد هم جعفری خرد شده روی اون ریختم و مخلوط کردم . برای هم ، یک لیوان بلغور جو رو با آب مرغ پختم . اواسط پخت ، سه عدد هویج و یک عدد سیب زمینی رو رنده درشت زدم و توی سوپ ریختم . وقتی هویج و جو پخته شد ، رب گوجه فرنگی ، نمک ، فلفل ، اب نارنج اضافه کردم . خاموش کردم ، بعد جعفری خرد شده و زرشک رو توی سوپ ریختم . میشه مرغ ریش ریش شده رو هم ، نیم ساعت آخر به سوپ اضافه کرد . برای اون سس خوشرنگ ، دو قاشق ماست سفت ، دو قاشق مایونز ، یک قاشق روغن زیتون ، سه قاشق آب نارنج ، نمک ، پودر آویشن و دو قاشق آب لبو رو مخلوط کردم . 😋😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 آموزنده و زیبا آدم ها را آدم ها پیر می کنند👏👏 درود ها دکتر👍👍 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
خیابان ها در ساعت ده و نیم شب نسبتا خلوت بود و کمتر از نیم ساعت طول کشید تا از گلشهر به دوهزار رسیدی
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و پرسشگرانه نگاهش کردم . -مردی به نام مانی بهم زنگ زد! مات و مبهوت نگاهش کردم .موشکافانه نگاهم کرد و گفت : -میشناسیش؟ دروغ گفتن به داریوش به مراتب راحت تر بود از دروغ گفتن به این مرد ! -ب...بله ! دوستم ... بود. -بهم گفت نامزدته !گفت داریوش تو رو بزور برده خونه اش .از من خواست نجاتت بدم . و حالا او پرسشگرانه نگاهم میکرد و منتظر بود در رابطه با این اتفاقات برایش توضیحاتی داشته باشم .او آرام بود و نرم! و همین به من جرأت صحبت کردن میداد. سعی کردم در گفتن حرفهایم کمترین دروغ را به کار ببرم .اما بخاطر همین یک ذره دروغ هم عذاب وجدان داشتم. -خب ... یه مدتی هست میشناسمش فکر میکردم میتونم بهش اعتماد کنم.اما دیدم فرد مورد اعتمادی نیست .بنابراین دیگه تصمیم گرفتم نبینمش .اما خب.. اون راحت با این جدایی کنار نیومد. امشب هم احتمالا تعقیبم کرده و بعدش به شما زنگ زده !امیدوار بودم دیگر سوالی نپرسد و مرا وادار به بیشتر دروغ گفتن نکند.بخصوص اینکه در مقابل این مرد دروغ گفتن اصلا کار راحتی نبود !دست و پا و دل آدم میلرزید ! مرجان لامصب جواب نمیداد که نمیداد.اتومبیل کمیل چند اتومبیل عقب تر از ما پارک کرده بود. از آینه بغل میدیدمش! از اتومبیل پیاده شده بود و کلافه و عصبی کنار اتومبیلش قدم میزد. و من واقعا دیگر نمیدانستم کجای نقشه اش خوب پیش نرفته بود که اینقدر عصبی بود! -دیگه به دوستت زنگ نزن .احتمالا گوشیشو با خودش نبرده !واحتمالا تا صبح بر نمیگرده ! خجالت زده گفتم : -من شرمنده ی شما شدم .ببخشید بخدا ! به قیافه ی درهم و فشرده ام لبخندی زد و گفت: -همیشه که همه چی بر وفق مراد و مناسب حال نیست. گاهی اوقات تجربه های اینجوری هم لازمه! باتعجب نگاهش کردم . باز خندید وگفت : -منظورم تجربه هایی مثل شب تا صبح کنار ساحل توی ماشین موندنه! خب چه میشه کرد؟ تو یک دختر جوونی و درست نیست تو رو ببرم خونه ی خودم! و قطعا خودت هم نمیپذیری! پس بهترین جا ،موندن توی این اتومبیله ! شرمنده نگاهش کردم . -باورم نمیشه باعث شدم توی همچین شرایطی گیر کنین .کاش الان میتونستم برم خوابگاه. اما میدونم اگه برم بدجور سین جیم میشم -اینقدر خودتو مواخذه نکن دختر !شاید تا آخر عمر دیگه همچین موقعیتی برات پیش نیاد که بخوای شب تا صبح توی ماشین و کنار ساحل بمونی و به امواج دریا گوش بدی تا خوابت ببره! بعد نفس عمیقی کشید .در اتومبیل را قفل کرد. شیشه ها را بالا کشید و گفت: -من خیلی وقته بیدارم! اینقدر خسته ام که احتمالا خیلی زود خوابم میبره .تو هم سعی کن بخوابی چکاوک خانوم! چشماتو ببند .روی صدای امواج دریا تمرکز کن . قول میدم خیلی زود خوابت ببره . جوری حرف میزد انگار بارها تجربه اش را داشت .صندلی اش را کمی خم کرد و سرش را روی پشتی آن گذاشت .شب بخیر آرامی گفت و چشمهایش را بست. و خیلی سریع نفس هایش منظم شد.معلوم بود که خیلی خسته هست. به همین راحتی به خواب رفت! و من چقدر احساس امنیت میکردم در کنار این مرد! و همین حس امنیت باعث شد خیلی زود چشمانم گرم شود، به توصیه اش عمل کردم .چشمهایم را بستم، به صدای امواج دریا گوش سپردم و خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به خواب رفتم! چشمهایم را باز کردم .صبح شده بود .باورم نمیشد خیلی راحت چند ساعت خوابیده باشم .آن هم در اتومبیل ضیاءالدین دریاسالار!هوای درون اتومبیل کمی سرد شده بود.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و او را نگاه کردم .روی صورتش به سمت من بود و مثل یک پسر بچه آرام خوابیده بود .نفس هایش فوق العاده منظم و آرام بود.خوش چهره بود و چهره اش به دل می نشست .با دیدن او ناخودآگاه لبخند روی لبانم نشست .شاید بخاطر حس اطمینان و اعتمادی که تزریق میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
دو پيمانه ارد را با دو قاشق مرباخوري خمير فوري ،،سه چهارم استكان روغن مايع ،دو قاشق مرباخوري بيكن پودر ، دو قاشق غذاخوري شير خشك و كمي وانيل ،مخلوط كرده يك پيمانه و نيم اب هم اضاف كنيد ،و خوب هم بزنيد تا خمير شلي مانتد غلظت ماست بدست بياد ،،خمير را در مكان گرمي قرار دهيد تا حجمش دو برابر شود ،،سپس درون ظرفي كه ارتفاع داشته باشه تا نصفه روغن بريزيد وو دستكش دست كنيد با دست مقداري از خمير را برداريد و دستتونو مشت كنيد ،خميري كه از بين انگشت شستتون ميزنه بيرون با قاشق كوچكي تند تند برداريد و باندازيد تو روغن داغ ،لقيماتها حسابي پف خواهند كرد و زمانيكه خوب قرمز شدن بيريزيد تو صافي ،روغن اضافيشو بگيريد و بريزيد درون ظرف مورد نظر و روش شيره يا عسل بريزيد نوش جان 💕
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﯿﮑﻮﺗﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺁﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯿﺸﻪ ....!!! ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯزنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻣﻮﺭﻓﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻥ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻬﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻥ ....!!!! ﺑﻌﻀﯽﺍز زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﻟﮑﻞ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻣﯿﺪﻥ ....!!! ﺑﻌﻀﯽ از زنها ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻫﺮﻭﺋﯿﻦ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﭼﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ....!!!! ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯزنها ﯾﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻫﻮﺍﺷﻮﻧﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ....!!! به سلامتی همه زنها...که اگه نباشن، دنیات جهنمه.......!!!!! وچه زیباگفت نادرابراهیمی: در زندگی هر مرد. . . "مخدری هست به نام " زن" !!! زنی که دوستش دارد. نبودش... قهرش... دوریش... خماری می آورد و آب میکند ابهت مردانه اش را!!! و اینگونه است که میگویند : "قــــــــــدرت" جاذبه ی مرد است! و "جــــــــــاذبه" قدرت زن !😉 کپی کن به افتخار هر چی زنه✌ به افتخار مامانا 🌹 همسرا و خواهرا ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماامتحانش کنید هم فوق العاده خوشمزه هست هم خیلییی کم هزینه ترازبیرونیا میشه توخونه درست کنید هم کم هزینه ترهم سالم تر😉😘 500 گرم مرغ (جوجه مرغ ) مواد لازم برای سس: 1 شیشه دلستربدون طعم 2 قاشق غذاخوری آرد 1 تخم مرغ 1 قاشق چایخوری بکینگ پودر 1-2 حبه سیر نمک، فلفل، فلفل قرمز، آویشن ، ادویه کاری - ادویه ها رو 1 قاشق چایخوری سر پر استفاده کردم. طرز تهیه: موادسس روباهم مخلوط کنید. سپس مرغ ها را به سس آغشته کرده و چند ساعتی بگذارید بماند و بعد یکی یکی توی روغن سرخش کنید. فوق العاده خوشمزه میشه نوش جان😍😋 💕
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم 250 گرم کره نرم شده 1 لیوان پودر شکر 3 زرده تخم مرغ 1 استکان کمر باریک نشاسته ذرت وانیل 1 قاشق چای خوری نصف قاشق چای خوری بکینگ پودر 3.5 لیوان ارد (3 فنجان کافیه اگه خیلی چسبنده بود کم کم اضافه کنید) طرز تهیه: ابتدا کره و پودر قند را می زنیم تا یکدست بشه. سپس زرده تخم مرغ را اضافه می کنیم. بعد نشاسته ذرت را اضافه کرده و مخلوط می کنیم. در اخر هم وانیل و بکینگ پودر و ارد الک شده را کم کم اضافه می کنیم تا خمیر نرم و لطیفی بدست بیاد. خمیر یکم باید چسبندگی داشته باشه ولی نه زیاد. داخل سینی فر را کاغذ روغنی انداخته و میتونین خمیر را داخل قیف بریزین و بهش شکل بدین البته چون خمیر کمی سفته باید به قیف فشار بدین. سینی را به مدت تقریبی 10 دقیقه در فر 180 درجه قرار بدین. اگه نپخته بود یکم دیگه زمان بدین ولی خیلی زود میپزه البته اگه به همین سایز درست کنین. در اخر هم بعد از خنک شدن بسکوییت ها را با مارمالاد و شکلات اب شده و پودر پسته و نارگیل تزیین کنید. شیرینی مناسبی واسه عید هم هست.
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ‍ از بین آدمای زندگیتون، دل‌نازکا رو بیشتر دوسشون داشته باشید. بیشتر هوای اونایی که دلشون قد گنجیشکه رو داشته باشید. همونا که زود میرنجن و به روت میارن ازت رنجیدن. ولی زودم میبخشنت و یادشون میره چی شده. همونا که زود عصبانی میشن و از کوره درمیرن و زودم آروم میشن و باز بهت لبخند میزنن. دل‌نازکا هیچوقت آدمای ترسناکی نیستن! هیچوقت ناامنت نمیکنن! چون دلِ اینکه کینه ازت بگیرن و بشینن نقشه برات بکشن ندارن! دل نازکا هیچوقت زمین نمیزننت! قدرِ اونا که دلشون زلالِ آبه و چشاشون آینه بدونید. فرشته‌های پاک و مهربون زندگی‌ان کسایی که با چند دهه سن و سر و شکل آدم بزرگا، هنوز قلبِ یه بچه دوساله تو سینه‌شون میتپه! 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانه‌ها💞
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و پرسشگرانه نگاهش کردم . -مردی به نام مانی بهم زنگ زد! مات و مبه
شاید بخاطر حمایتی که دیشب از من، از یک دختر غریبه کرده بود. چیزی ته ته قلبم شادی می کرد .چیزی خیلی کمرنگ وناشناخته وعجیب و غریب !پیراهنش نازک بود. قطعا احساس سرما میکرد. باز از آن فکرهای چکاوکی به ذهنم رسید . از درون کیفم شال بافتی کرم رنگی که دیروز محض احتیاط از خوابگاه برداشته بودم ،بیرون کشیدم .نیم خیز شدم و دو طرف شال را خیلی آرام روی سرشانه اش انداختم تا کل سینه اش را فرا بگیرد و کمی گرمش کند. باورم نمی شد یک روز بخواهم اینکار را در اتومبیل پدر داریوش برای پدرش انجام دهم .اما سرنوشت چه بازیهایی که با آدم نمیکرد .و من حالا نگران سرماخوردن مردی بودم که چند وقت قبل بخاطر تهمت هایش از او متنفر شده بودم !خواستم سر جایم برگردم که شال از یکی از سرشانه هایش سر خورد و افتاد پایین .ای بخشکی شانس ! دوباره نیم خیز شدم تا گوشه ی انتهایی شال را از روی پایش بلند کنم و مجددا روی سرشانه ی پهنش بگذارم،که ناغافل چشمهایش را باز کرد. دلم هرّی فرو ریخت .من دو زانویم را روی صندلی خودم گذاشته بودم و یک دستم را روی فرمان قرار داده بودم تا تکیه گاهم باشد و نیفتم . کاملا روی او نیم خیز بودم ،بگونه ای که صورتم با صورتش هیچ فاصله ای نداشت وحالا که بیدار شده بود و صورتش را به سمت من چرخانده بود نفس گرمش را روی گونه و گوش و نیمرخم احساس میکردم .تره ای از موهای افسارگسیخته ام که از بند شال رها گشته بود، روی صورتش ریخته بود و حالا،از همان وقت ها بود که دستپاچه شده بودم وهرکاری ممکن بود از من سر زند .او حیرت زده و متعجب ،با چشمانی پر از شگفتی ،باهمان صدای خمار و خوابالود به منی که در همان ژست و حالتِ نیم خیز،خشک شده بودم گفت : -چیکار میکنی دختر؟! و از آنجا که آدم دستپاچه و ناشی قطعا سوتی میدهد؛ و من میخواستم هرچه سریعتر به صندلی خودم برگردم ،ناگهان دستم از روی فرمان چرمی اتومبیل لیز خورد و خیلی شیک و مجلسی با صورت روی پایش افتادم .وای خدایا ! مرا بکش! خفت از این بیشتر! ضایع شدن از این بالاتر!حالا تکیه گاهی نداشتم که دستم را به آن بگیرم و بلند شوم .دستم سرگردان در هوا معلق بود و به دنبال تکیه گاهی میگشت که ناگهان دستان مردانه اش مرا از روی خودش بلند کرد وخیلی آرام سرجای خودم برگرداند،حالا جوری خجالت میکشیدم که در تمام عمرم نکشیده بودم .گمانم آنقدر قرمز شده بودم که حد نداشت .و زبانم طبق معمول برای توجیه باز شده بود . -من ...خب ..هوا سرد بود...گفتم شال رو بندازم... یعنی اومدم که ..خب شال سر خورد..منم که ... یعنی نفس کلافه ای بیرون داد .دستی روی گلویش کشید .انگار هوا برای تنفس نداشت .بی هیچ حرفی در اتومبیل را باز کرد و به سرعت از اتومبیل خارج شد. یک حال عجیب و غریبی داشت و من میدانستم که گند زده بودم .خدایا ! چرا باید اینقدر مرا ضایع کنی! مگر من چه گناهی مرتکب شده ام که مستوجب اینهمه بلا و خجالت باشم ! دیدمش که لب ساحل ایستاد و دو دستش را داخل موهایش فرو کرد و به دریا خیره شد. بعد یک لحظه ،ناگهانی رویش را برگرداند و مرا نگاه کرد .به سرعت چشم دزدیدم من که از خجالت داشتم میمردم! و او هم مجددا به دریا چشم دوخت .دو دستش را که درون موهایش بود، پشت گردنش کشید .پیراهنش درون شلوارش بود .پیراهن را از کمربند بیرون کشید و انتهای آن را روی شلوارش انداخت .بعد ازکمی تعلل، به اتومبیل بازگشت و بی هیچ اشاره ای به اتفاق چند دقیقه ی قبل گفت : -الان خوابگاه بازه؟ اگه این ساعت بری مشکلی برات پیش نمیاد؟ ساعت ، هفت را نشان میداد.من که ازخجالت نمی توانستم نگاهش کنم فقط گفتم : -نه مشکلی نیست..البته اگه براتون..زحمتی نیست ... و او بی هیچ حرفی مرا به خوابگاه رساند. باز عذرخواهی کردم و بی آنکه نگاهش کنم از اتومبیل پیاده شدم .خداحافظی آرامی کردم و با سرعت نور به سمت خوابگاه دویدم .تا از مقابل دیدگانش محو گردم و بیشتر از این بخاطر کاری که انجام داده بودم عرق شرم و خجالت نریزم ! ادامه دارد ... 🍃🍃🍂🍃