بعضی وقتها دلم كمی خدا میخواهد!
نه فقط رو به قبلهاش!
دلم میخواهد در آسمانش چرخی بزنم و
دستش را بگيرم و مهمان خانهام كنم.
يک فنجان قهوه تلخ برايش بياورم،
گفتنیهايم زياد است بايد بيدار بماند.
نقشه حسرتهايی را كه كشيدم نشانش دهم
و نگرانیهای فكر خستهام را برايش بگويم.
دوست دارم اشکهايم را تنها او دلداری دهد و پاک كند.
گاهی دلم حضور هيچكس را نمیخواهد
جز كمی حضرت خدا...
❤️
دوستانهها💞
ملاحت را دیدم که با دستش به سمت اتاق من اشاره کرد و با نگاهی معنادار نگاهم کرد که یعنی "حواست باشد ،
-ببین میتونی راه بری؟ میتونی رانندگی کنی ؟ میخوای زنگ بزنم آژانس ؟
نگاه پر از خشم و نفرتی به من و ملاحت انداخت و بی هیج جوابی سالن را ترک کرد و رفت . ملاحت عصبی به طرفم آمد.
-خیلی پست شدی داریوش !چیکارش کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم :
-همون کاری که واسه خاطرش اومده
بود !دو دختر ایستاده در مقابلم ،که هر کدام نقش بسزایی در زندگی من داشتند با افسوس و سرزنش مرا نگاه میکردند .عصبی به سمت میزم
بازگشتم و موبایلم را برداشتم و شماره فرناز را گرفتم. آن دو دختر هنوز نگاهم میکردند و من به فرناز گفتم :
- همین الان منتظرم باش دارم میام دنبالت !پلیورم را از روی دسته صندلی برداشتم و به سمت در خروجی واحد به راه افتادم .اما قبل از خروج ،در مقابل چکاوک که هنوز
با چشمانی ترسیده و مات و مبهوت نگاهم میکرد ایستادم و گفتم :
-دیدی که، من هم بعضی وقتا اینجوری وحشی میشم .مثل چشمای تو! پس مواظب باش خیلی روی اخلاق سگی من مانور ندی،و در مقابل چشم پر از حیرت هردویشان از ساختمان خارج شدم .
*ضیاء الدین*
دیروز بعد از اینکه از اتاق رویا خارج شده بودم و به اتاق خودم رفته بودم؛ برگه لیست ورود و خروج افراد را روی میزم دیدم .خدای من
چکاوک برگشته بود تا این برگه را بیاورد و قطعاً صدای ما را شنیده بود و یا حتی شاید از لای در نیمه باز ما را دیده بود.بدتر از این نمیشد دیگر ! نمیدانستم حالا چطور باید این اوضاع بی ریخت را جمع کنم .به رویا گفته بودم از این ناپرهیزی ها نکند.حداقل در کارخانه از این کارهای جلف خودداری کند. اما گوشش بدهکار نبود. تقصیر خودم بود.زیادی شل گرفته بودم.باید از همان ابتدا سختگیرانه در برابر رفتارهای سبک سرانه اش موضعی جدی اتخاذ میکردم و جایگاه او را به وی گوشزد مینمودم، تمام دیروز تا امروز فکرم درگیر چکاوک و پی بردنش به این قضیه بود. من این دختر را نمیشناختم. نمیدانستم دهانش چقدر چفت و بست دارد.من بیشتر از هر چیز از نقل محافل شدن بیزار بودم.
اصلا خوشم نمی آمد سوژه ای در کارخانه باشد تا افراد در مورد آن صحبت کنند و یک کلاغ و چهل کلاغ تحویل یکدیگر دهند .بخصوص اگه موضوع این بحث و سوژه خودم باشم .با اتاق چکاوک تماس گرفته بودم و منتظر بودم که بیاید. صدایش پشت تلفن کمی گرفته و پریشان بود.شک ام داشت به یقین تبدیل میشد. او قطعاً چیزهایی فهمیده بود !وقتی وارد اتاقم شد؛ آرام سلام کرد و به عادت همیشه در مقابل میزم ایستاد.
-لطفاً بشینین
- ممنونم راحتم.
نگاهش کردم. انگشتانش را در هم زنجیر کرده بود و نگاهش روی دستانش بود. نگاهم نمیکرد. کمی استرس داشت. برگه لیست دیروز را در مقابلش گذاشتم و از او پرسیدم :
- اینو دیروز تو آوردی تو اتاق من؟
-بله !
-کی آوردیش ؟نگاهم کرد. متوجه سوال های پیوسته و مچ گیرانه ام شده بود. آب دهانش را فرو برد و آرام گفت.
- چند دقیقه بعد از این که رفته بودم؛ برگشتم و اینو آوردم.
از جایم بلند شدم .قدم زنان از او دور شدم و طول اتاق را پیمودم .بعد دو مرتبه راه رفته را باز گشتم. چرخیده بود و اما نگاهم نمیکرد. در مقابلش با فاصله ای اندک ایستادم. اولین بار بود که این قدر از نزدیک او را نگاه می کردم .
-خانم سایانی ؟
صدایش که زدم؛ یک آن نگاهم کرد. من نمیدانم چرا ناخودآگاه به این چشم های زیبا خیره شدم ! خد ای من! واقعا چشم هایش چه رنگی بود ؟! آبی؟ خاکستری؟ یا ترکیبی از این دو؟چه چشمهای زیبا و گیرایی داشت. مرا به یاد تابلوهای زنان اصیل ایرانی می انداخت. وای خدای من! داشتم به چه چیزهایی فکر میزدم ! لعنت به تو رویا
-لطفا بشین میخوام باهات صحبت
کنم. این واقعا چیزی نبود که میخواستم به او بگویم. اما انقلاب خفیفی که در درونم به راه افتاده بود؛ منِ با تجربه را وادار کرد برای کمی آرام گرفتن و کمی مسلط شدن بر بی قراریِ نامحسوس و اندک و عجیب وجودم ، وقت کشی کنم. چشم آرامی گفت و روی یکی از مبل ها نشست. آب دهانم را فروبردم .لیوانی آب برای خودم ریختم ونوشیدم .دو سه تا نفس عمیق و بی صدا کشیدم و بعد در مقابلش روی یکی از مبل ها نشستم. هنوز نگاهم نمیکرد. همان بهتر که نگاهم نمیکرد. چشمهایش داشت تمرکزم را به هم میزد. اتفاقی که در تمام این سال ها تاکنون برای من نیفتاده بود. چشمهای درشتِ وحشی اش اصلا نمیگذاشت روی صحبتهایم تمرکز کنم و این موضوع مرا کلافه میکرد.از دست خودم عصبانی بودم. نمی دانم چرا ! اما داشتم با درونم واگویه میکردم و خودم را مواخذه مینمودم که این گونه تحت تاثیر زیبایی های یک دختر جوان قرار گرفته بودم .
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
بعضی وقتها دلم كمی خدا میخواهد!
نه فقط رو به قبلهاش!
دلم میخواهد در آسمانش چرخی بزنم و
دستش را بگيرم و مهمان خانهام كنم.
يک فنجان قهوه تلخ برايش بياورم،
گفتنیهايم زياد است بايد بيدار بماند.
نقشه حسرتهايی را كه كشيدم نشانش دهم
و نگرانیهای فكر خستهام را برايش بگويم.
دوست دارم اشکهايم را تنها او دلداری دهد و پاک كند.
گاهی دلم حضور هيچكس را نمیخواهد
جز كمی حضرت خدا...
❤️
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دایی دیوانه ی من... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
در محل حرف افتاده بود كه دايی عاشق شده است
سنم كم بود نميفهميدم چه ميگويند؛
از مادرم پرسيدم با كلی اخم و تخم گفت هيچی نيست!
دايی ات زده به سرش،
ديوانه شده...
با خودم فكر كردم ای بابا بيچاره دايیام ديوانه شد...
كمی كه گذشت فهميدم دخترِ خان هم ديوانه شده!
درست مثل دايیام
همزمان باهم ديوانه شده بودند
دايی ام دير به خانه می آمد!
هروقت هم میآمد حسابی بهم ريخته بود!
دلم برای مادربزرگم ميسوخت،تک پسرش ديوانه شده بود...
چندماه بعد فهميديم برای دخترِ خان خواستگار آمده؛
تعجب كردم!
اخر مگر ديوانهها هم ازدواج ميكند!؟
شب كه دايیام به خانه آمد از دهانم پريد و گفتم؛
بايد میبوديد و ميديدید خودش را به در و ديوار ميزد!
درست مثل همان كبوتری كه با پسرِ اصغر نانوا در حياط با تيركمان چوبیاش زديم و كبوتر طفلكی وقتی به زمين افتاد هنوز جان داشت ولی از حركاتش معلوم بود درد دارد!
دايیام انگار كه درد داشت هی به خودش ميپيچيد...
با خودم گفتم ای وای ديوانه شدن هم مكافاتی دارد!
بايد مواظب باشم ديوانه نشوم...
خيلی طول كشيد تا بفهمم دايیام از اين ناراحت بود كه ميخواستند دخترِ ديوانهیخان را شوهر بدهند!
با خود گفتم خب حق با دايیام هست ميخواهند مردک را بدبخت كنند كه چه؟!
شب عروسیِ دختر خان كه رسيد،
مادرم و مادربزرگم و پدرم، دايی را در اتاقش زندانی كردند؛
تا نيايد و عروسی دختر ديوانه را خراب كند!
دايیام مدام خودش را به در ميكوبيد و فحش ميداد...
به عروسی رفتيم
دخترک ديوانه بود!
برعكس همه عروسها كه ميخنديدند، اين ديوانه گريه میكرد و تمام زحمات شمسی آرايشگر را به باد داده بود...
مادرم هم ناراحت بود؛فکر كنم همه دلشان برای پسرک ميسوخت؛
آخر از رفتارش معلوم بود ديوانه نيست و سالم است!
شب كه به خانه برگشتيم مادرم با اضطراب كليد انداخت و در اتاق دايی را باز كرد...
دايی كف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت...
دايی رنگ صورتش شده بود گچ ديوار!
مادرم جيغ ميزد و به سر و صورتش ميكوبيد...
همسايه ها آمدند!
قلب دايیام ايستاده بود:)!
آن روز بود كه فهميدم ديوانهها قلب ضعيفی دارند!
ديوانههای عاشق قلب ضعيفی دارند🦋
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#داستان
«سعادت»
دوستی می گفت:
سمیناری دعوت شدم که در ورودی, به هر یک از مدعوین بادکنکی می دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند,تقاضا کرد با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اطاقی که سمت راست سالن بود، بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.
سپس از آنها خواست ظرف ۵ دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد .
من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم ، همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود ، تماشایی.
مهلت ۵ دقیقه با ۵ دقیقه اضافی به پایان رسید ، اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
این بار سخنران، همگان را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد, هرکس بادکنکی
را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.
بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داد:
این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میاندازیم و نمیدانیم ،
سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است.
به یک دست سعادت آنها را بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.
و آیا هدف از خلقت انسان، چیزی جز این بوده است؟
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
#حکایت
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم خواهش می کنم کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های خبرنگار، او را شناخت و از او خواست برایش بخواند که بر روی تابلو چه نوشته اشت؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✨خـــدایا
❄️در این شب سرد زمستانی
✨آرامش را نصیب همه دلها بگردان
❄️خـدایا
✨شبی بی دغدغه
❄️آروم و بی نظیرقسمت
✨عزیزان و دوستانم بگردان
شبتون بخیر 🌙✨
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88