8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
سس مایونز خانگی
.
موادلازم:
روغن گیاهی نصف لیوان
تخم مرغ کامل دو عدد
نمک یک ق مرباخوری سرخالی
آبلیمو یک ق م خ
سرکه دو ق م
فلفل سفید نصف ق م
درصورت دلخواه سس خردل اندازه نخود و با پودر خردل نصف ق چ
.
.
.
درست کردن سس نکاتی داره که رعایت کنید میتونید سس خونگی خوشمزه و باغلظتی درست کنید.
.
❌ميتونيد زير كاسه همزن يخ قراربدين تا موقع هم زدن مواد سريع تر سفت بشه❌
❌ اصلا از روغن سرخ كردني استفاده نشه❌
❌روغن رو حتمن كم كم قاشق قاشق اضافه كنيد وهركجا ديدين سفت شد از اضافه كردن روغن خودداري كنيد❌
❌زود نااميد نشين و هم زدن رو متوقف نكنيد❌
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
#داستان_کوتاه
☯️ روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🔻#تلنگر
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید
مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
مرد فقیرى بود که ...
همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به شکل قالبهای یک کیلویى می ساخت
و مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و
ما یحتاج خانه را مى خرید .
روزى مرد بقال به اندازه کره ها
شک کرد و آنها را وزن کرد
اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم،
تو کره را به عنوان یک کیلو به من
مى فروختى در حالى که ...
وزن آن ۹۰۰ گرم است!
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم.
چندی قبل یک کیلو شکر
از شما خریدیم
و آن را به عنوان وزنه قرار میدادیم
از ماست که بر ماست
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
⛔️ مقايسه ممنوع!
هی نشستیم و گذاشتیم ما را مقایسه کنند،
"از پسر عموت یاد بگیر!"
"پسر فلانی رو ببین چقدر موفقه!"
"نصف توئه، ببین به کجا رسیده!"
یا که بدتر،
خودمان، خودمان را مقایسه کردیم!
"چرا مثل فلانی توی فامیل درآمد ندارم؟"
"چرا مثل فلانی از زندگیم راضی نیستم؟"
"چرا مثل فلانی خونه و ماشین خوب ندارم؟"
"چرا مثل فلانی توی فلان دانشگاه دولتی قبول نشدم؟"
و هزار جور چرای مختلف و قیاس های اعصاب خرد کن دیگر که خودمان بریدیم و خودمان هم دوختیم!
نپرسیدیم فلانی که خودمان را با او مقایسه میکنیم،
واقعا تماما مثل و مانند ماست؟
زندگی را مثل ما گذرانده؟
مشکلاتش، دغدغه هایش، خوشی هایش، آرزوهایش، همگی با ما برابر بوده اند؟
فرصت هایش چطور؟
یا زحمتی که برای رسیدن به آن جایگاه کشیده؟
بدون در نظر گرفتن تمامی عوامل،
هیچوقت،
تکرار میکنم،
هیچوقت نمیشود و نباید دو چیز را مقایسه کرد،
آن هم دو آدم کاملا متفاوت!
تنها کسی که باید خودمان را با او مقایسه کنیم،
خودِ دیروزمان است!
تنها چیزی که باید مقایسه کنیم،
حال امروزمان با دیروز است!
باقی مقایسه ها را بخواهیم یا نه،
مردم خود به خود برایمان انجام میدهند،
حداقل خودمان به آنها دامن نزنیم
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده کادوپیچی ماگ👌😍🎁
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌷خـــدای عــزیز و مـهربان
⭐مهربانیت همانند امواج دریا
🌷پی در پی ساحل وجودم را در بر میگیرد
⭐و به دستِ قدرت تو
🌷تمام تیرهای بلا شکسته میشود.
⭐تو هر زمان با من و در کنار من بودهایی
🌷به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظههایت
⭐وجود زمینیَم را ملکوتی گردان
🌷تا آنچه تو میخواهی باشم
⭐و از آنچه من هستم رها شوم
🌷که تو بی نیاز و من غرق نیازم
⭐شبتون در پناه خدا
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈23 بهمن / دلو 1402
👈2 شعبان 1445👈12 فوریه 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🔷آغاز وجوب روزه ماه مبارک رمضان (2 هجری). یعنی ۱۵ سال روزه بر مسلمانان واجب نبوده.
🔥مرگ معتز عباسی(255.ه)
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅درختکاری.
✅سلف خریدن پیش خرید محصولات کشاورزی.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅و عقد قرارداد خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم و شایسته است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️دیدار با اشراف و بزرگان.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️اغاز معالجات و درمان.
✳️و افتتاح کسب و شغل نیک است.
✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: زبان چنین فرزندی از دروغ و تهمت مبرا است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حاجت روایی می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، خوب نیست.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 3 سوره مبارکه "آل عمران" است.
نزل علیک بالحق مصدقا لما بین یدیه...
و از معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
دوستانهها💞
*چکاوک* باران آنقدر شدید شده بود که نزدیک غروب، هوا حسابی تاریک شده بود.سریع جمع و جور میکردم تا به
نگاهش! وای! آن آبی پر تلاطم داشت دریای وجودم را شدیدا مواج میکرد و من حالا مات و مبهوت و هیپنوتیزم
این چشم ها شده بودم جوری مبهوت نگاهش میکردم که گوشه ی لبش خندید وقتی آرام گفت:
-اگه این چشمات رو همینطور به من بدوزی تضمین نمیکنم که فردا آقای مظفری برامون حرف در نیاره ها!
چقدر بی پروا شده بود این مرد در این شب بارانی! و من چه بی پروا
نگاهش میکردم !یک آن به خود آمدم و نگاهم را به زمین دوختم و آرام گفتم :
-ببخشید !
حالا او چشم از من برنمیداشت و نگاهش را به صورتم سنجاق کرده بود.سنگینی نگاهش را به وضوح احساس میکردم.لب گزیدم .داشتم می مردم از این حجم هیجان و تپش قلب! جمله اش همزمان شد با صدای رعد بلندی و تشخیصش سخت شد.اما بخدا قسم من این جمله را شنیدم که گفت:
-معلوم هست چشمای وحشیت چیکار
داره میکنه با منِ بیچاره؟!
ناباورانه نگاهش کردم. و آرزو داشتم تکرار کند تا یقین پیدا کنم همین حرف را زد! وای چه رعد بد موقع و بد وقتی بود! خواستم از او بپرسم چیزی گفتین؟ که آقای مظفری وارد
شد و سررشته ی کلام و نگاه را از ما گرفت، ضیاءالدین کمی صدایش را صاف کرد و نسبتا بلند گفت :
-بفرمایید خانم سایانی. میرسونمتون!
چند دقیقه بعد در اتومبیلش، روی صندلی جلو، در گرمای مطبوع بخاری نشسته بودم. سکوت کرده بود و حواسش جمع مقابلش بود.و یا شاید هم جمع چند دقیقه قبل و حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود.از فکر اینکه ضیاءالدین خان دریاسالار با آن ابهت و اقتدار و جدیت و سرسختی، آن جمله را به من گفته باشد؛ قلبم داشت می ایستاد و داشتم قالب تهی میکردم . زیر چشمی نگاهش میکردم و به جمله ی آخرش می اندیشیدم. و اینکه خودش در جلو اتومبیل را برایم باز کرده بود تا قصدم برای نشستن روی صندلی عقب، از همان ابتدا منتفی شود.جذابیت هیکل مردانه و ورزیده اش بدجور به چشمانم
نشسته بود. یعنی قرار گرفتن در میان این بازوهای درشت مردانه و این سینه ی ستبر حمایتگرانه چه احساسی داشت؟! آخ! توبه! توبه! بمیری چکاوک! آخر این چه فکرهایی
هست که به آن ذهن منحرفت می آید! خدایا مرا ببخش! من اینقدر بی پروا و بی حیا نبودم که اینگونه بخاطر ظاهر جذاب یک مرد دستخوش احساسات شوم! دیگر واقعا داشتم میزدم به سیم اخر! نگاهم را به زور و با کلی فحش و بد و بیراهی که به خودِ بی پروایم میدادم، از او گرفتم .حالا داشتم باانگشتان دستم بازی میکردم .دست و دلم میلرزید. معلوم بود استرس دارم .امیدوار بودم او متوجه نشود باران به شدت میبارید و بیشتر از چند قدم جلوتر قابل دیدن نبود. ورودی شهر ترافیک وحشتناکی حاکم بود و ما مجبور به توقف شدیم،خدایا !در این فضای نزدیک در کنارم نشسته بود و من،چکاوک سایانی، با آن همه ادعای جسارت و جرأت، در کنار او تمام دست و پایم را گم میکردم .بدون اینکه نگاهم کند با صدایی نسبتا آرام که ردی از لحن کلام قبلی اش در ان دیده میشد؛ سرزنش گرانه با دستش،به ترافیک و تاریکی اطراف اشاره کرد و گفت :
-توی این تاریکی و این ترافیک،خودت تنها می خواستی برگردی؟!
لب هایم ناخوداگاه کش آمدند .
-خوب شد دختر ندارین وگرنه بیچاره میشد ! خب! بسلامتی یک کلمه هم از
مادر عروس، میمُردی آن وامانده ها را غلاف میکردی چکاوک بانو!یک تای ابرویش را بالا برد و نگاهم کرد. منم که حالا آن ورِ قلدرم کمی چانه اش گرم شده بود و حالش جا آمده بود ؛گفتم :
-خب راست میگم دیگه !کاملا به سمتم چرخید .
-توی این آب و هوا و این تاریکی که چشم چشمو نمیبینه، هربلایی سر آدم بیارن کسی باخبر نمیشه. مخصوصا خانم ها که ضعیف تر و آسیب پذیرتر هستن !
باز ورِ قلدرم زِر زد :
-من نه ضعیفم ،نه آسیب پذیر! خودم میتونم از حقم دفاع کنم!لبخند بازیگوشی یک لحظه روی لبانش خانه کرد و خیلی سریع هم آن لبها را ترک گفت .جوری که آن چهره را شیطان
و بازیگوش تر میکرد.خیلی عجیب بود. این مرد هزار چهره داشت.با هر حالت و سبک جدید، چهره اش به گونه ای جدید میگرایید. نمیدانم .شاید فقط من اینگونه فکر میکردم .اما هرچه بود، دلچسب بود ! دیدنی بود! روح نواز بود! اعتماد و حمایت بود! سکوت کرد و هیچ نگفت .و من از تداوم سکوتش و نگاهش خجالت کشیدم و نگاهم را به جایی جز چشمهایش دوختم .
-تا کی وقت داری برسی خوابگاه ؟
-ساعت...ساعتِ ده !ساعت اتومبیل را نگاه کرد.
-ساعت شش و نیمه ، هرچند این ترافیک بنظر خیلی طول بکشه اما، سعی می کنم تا اون ساعت برسونمت.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🗓۱۴۰۲/۱۱/۲۳
☀️صبح بخیر
🌹سلام عاقبتتون بخیر
🌼به عزیزی گفتم: صبح به خیر
🌻در پاسخم گفت: فرجامت نیک
🌼به وجد آمدم از پاسخش
🌻چه دعایی
🌼من برای او خیری خواستم
🌻به کوتاهی یک صبح
🌼و او خیری برای من خواست
🌻به بلندای یک سرنوشت
🌼فرجامتان نیک الهی به امید خودت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88