eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌸یکشنبه تون پرانرژی🍃 و کوله بار زندگیتون💕 پرباشه ازبرکت الهی🍃 امیدوارم امروز🌸 خوشبختی 🍃 سلامتی💕 پیشرفت و 🍃 روزی فراوان 🌸 نصیب تون بشه    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
(زندگی انسان) 🔹روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند. 🔸پس از مدتى به خانه‏ى کوچکى که در کنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم که در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏کرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى مى‏کند، خدمت مى‏کنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏که شما خانه‏ى مرا برکت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کم‏ترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم". 🔹داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد. 🔸روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مى‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک مى‏کرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود. 🔹روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مى‏کرد. تا جایى که چشم کار مى‏کرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏کرد. 🔸ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود. 🔹و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است... ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است. داستان زندگی اعضا... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است. داستان زندگی ا
قسمت اول سلام. چه دورهمی قشنگی دارید. اگه قصه هاتون برای عبرت گرفتنه،منم میخوام قصه زندگیمو بنویسم.استفاده از تجربه کسی که تو زندگی به خاطر سهل انگاشتن موضوعی که همه فکرمیکنن خیلی مهم نیست،حداقلش اینه که میتونه چشم مادرا رو بازتر کنه.دخترا که وقتی عاشق میشن( اول از همه خودمو میگم،به دل نگیرین)کور میشن. با این ضرب المثل قصه زندگیمو شروع میکنم. عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است. سعی میکنم؛سعی میکنم...که خلاصه بنویسم. دانشجوی سال سوم ادبیات بودم.طبع شعری زیبا و شعرهای کوتاه که نقل محافل و مراسم دانشگاه بود.از همونجا و از مراسم دهه فجر که شعرخودمو خوندم یکی از اساتید رشته علوم اجتماعی عاشقم شد.دبیر رسمی بود و هفته ای ۲۰ ساعت هم تو دانشگاه تدریس میکرد.آرزوی خیلی از دانشجوها بود که با چنین موقعیتی ازدواج کنن.از طریق استادمون علاقشو بیان کرد. ازش خیلی خوشم اومد.از اینکه عاشق شعرم شده بود،تو آسمونا پرواز میکردم.🤗🤗 بعد از امتحانات پایانترم با دوتا خواهرش که مجرد بودن اومدن خواستگاری.مادرش مریض بود و ساکن روستا بودن.دخترا یکی دانشجو و دیگری معلم ابتدایی،با داداششون تو شهر زندگی میکردن. رفتیم که حرفامونو بزنیم.گفت خونه فعلی رو میفروشم و دوطبقه میخریم و خواهرامم تو ساختمون ما ساکن میشن.نزدیکای انتخابات مجلس بود.ازمن درباره سیاست پرسید و من که هیچی نمیدونستم به قول خودش از درس علوم سیاسی، نمره منفی گرفتم. اینها برام مهم نبود.اما پدرم همون اول گفت که موافق نیست.میگفت اولا مغروره و دوم اینکه خواهراش مانع یه زندگی آروم هستن.با پدر هم چند دقیقه ای از سیاست حرف زدن... دفعه دوم که اومد تا دلیل مخالفت پدرمو بدونه و به قول خودش قانعش کنه؛ پدرم به خاطر موافقت من همه چیزو به عهده خودم گذاشت و برام آرزوی خوشبختی کرد. دو هفته بعد مراسم جشن نامزدی گرفتیم.پدرم همچنان ناراضی.مادرم خنثی بود در کل تو کار ما دوتا خواهر دخالت نمیکرد. گفتم انگشتر رو خودت برام بخر.میخوام انتخاب خودت باشه.(تو شهرما روز نامزدی عقد دائم خونده میشه و در عرض یه هفته ثبت ازدواج میشه).روز نامزدی عقد رو خوندن و برای فردا قرار شد مرخصی بگیره که برای کارای آزمایش و ثبت و... صبح زنگ زد و گفت:میام دنبالت.بهتره صُبونه نخوری شاید آزمایش نیاز به ناشتا داشت. زنگ در رو زد.پدرم ازش خواست بیاد خونه تا من حاضر بشم اما گفت:  به دخترتون گفته بودم حاضر بشه که معطل نشیم. من یک دل نه...صد دل عاشقش بودم.اصلا متوجه بی احترامیهاش نمیشدم.(پدرم فرش فروش بود.خیّری مهربون که تو بازار احترام خاصی داشت).اما تازه داماد انگار حرمت شکنی میکرد و من که گرم عشق بودم حالیم نبود.نامزدم وقتی ۸ سالش بود پدرش فوت شده بود.پدرم میگفت کسی که تو سفره یه زن بزرگ شده و دست محبت پدر ندیده،زندگی باهاش کمی سخته. رفتیم آزمایش... اول از نامزدم آزمایش گرفتن و ساعت ۱۲ ظهر بود که زنگ زدن و منو هم برای آزمایش خواستن.نمونه گیر یه مرد میانسال بود.نامزدم گفت اجازه نمیدم یه مرد ازت نمونه بگیره.خلاف شرعِ... یه خانوم اومد ازم نمونه گرفت. گفت بریم یه انگشتر دیگه بگیر،این خیلی به دلم نمیشینه...وارد زرگری که شدیم اتفاقا همون زرگری بود که پدرم همیشه ازش برامون طلا میخرید. زرگر مودبانه بلند شد و گفت مبارکه خانومِ....نامزدم سرخ شد عین آهنی که تو کوره داغ بشه،یه انگشتر خودش پسندید و برداشت اما  فقط چشمش به من بود که چطوری به زرگر نگاه میکنم. قرار شد بریم نهار...یه ساندویچ خرید و تو ماشین خوردیم.باز به دل نگرفتم. برادر که نداشتم و پدرم هم همیشه میگفت مرد بی غیرت زنشو شُهره ی شهر میکنه و من این رفتاراشو پای غیرت گذاشتم.نمیدونستم که این رفتار یعنی سوء ظن؛پارانوئید یا همون شکاک که عامه میگن. از یه استاد دانشگاه و فرهنگی این اخلاق واقعا بعید بود.دو هفته بعد از نامزدی به مادرم گفتم که چه رفتارایی داره،مادرم با افتخار گفت:من اگه زن خوشگلی مثل تو ‌داشتم میذاشتم تو گاو صندوق که دست و نگاه هیچکی بهش نرسه..😳😳 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
-وَ اَنتَ اَولَی مَن رَجَاهُ.. تو سزاوار ترین کسی هستی که بر او می‌توان تکیه زد و امید داشت🤍 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ! ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ. ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ. ﺍﺯ ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺑﻪﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﮐﻨﺪ. ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ، ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ: ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ... ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تسبیحات حضرت زهرا (س) بعد از نماز خیلی اثر دارد. اگر کارت گره خورده تسبیح حضرت زهرا (س) را زیاد بگو، پیامبر (ص) آنرا به حضرت زهرا تعلیم داد تا در امور دنیوی دخترش گشایشی شود. آیت الله ناصری ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😂😂طنز جبهه(بخون و بخند)😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی تجربه‌گر: از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم، چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان (عج) میرسه ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 پرچم های سیاهی از خراسان که با امام مهدی بیعت میکنند 🌕 آقا امام باقر عليه‌السلام فرمودند: پرچم‌هاى سياهى كه از خراسان خارج مى‌شوند، وارد كوفه شده؛ زمانى كه مهدى عليه السلام ظهور فرمايد، آنان را طلبيده و بيعت مى‌كنند. عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ تَنْزِلُ اَلرَّايَاتُ اَلسُّودُ حَتَّى تَخْرُجَ مِنْ خُرَاسَانَ إِلَى اَلْكُوفَةِ فَإِذَا ظَهَرَ اَلْمَهْدِيُّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بَعَثَ إِلَيْهِ بِالْبَيْعَةِ. 📗الغيبة(للطوسی) ج ۱، ص ۴۵۲ 📗الخرائج و الجرائح، ج۳، ص۱۱۵۸ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۲۱۷ --------------------------------------------- ✅ منظور از خراسان در لسان احادیث، خراسان حال حاضر نیست بلکه خراسان بزرگ است که از سرحدات چین و هند شروع میشد و بسیاری کشورها از جمله قرقیزستان، تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان و بخش بزرگی از ایران را در بر میگرفت، بطوری که سرحدات غربی آن تا شهر رِی می رسید. در هرصورت سرزمین خراسان در طول تاریخ، هیچ گاه دارای مرز ثابت جغرافیایی نبوده و تحت تاثیر عوامل مختلف، محدوده‌اش همواره کاهش یا گسترش یافته ‌است. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸