eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
12.7هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 کمی عشق🥰🥰 آنقدر زیبایی که حتی اگر سهم من شاید نباشی همین که دنج ترین گوشه قلبت برای من باشد راضیم تو زیباترین خواهش قلب منی ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است. داستان زندگی اعضا... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
قسمت چهارم گفت پاشو شام درست کن خواهرام شاغلن خسته میشن.. روی گاز از نهار کلی غذا مونده بود.گفتم د
قسمت پنجم طلاق عاطفی تو زندگی ما خیلی زودتر از حد تصورم اتفاق افتاد.ماه به ماه همبستر هم نمیشدیم.برای همین هیچ وسیله پیشگیری هم مصرف نمیکردم.دوست نداشتم بچه دار بشم تا برای خودم همسلولی داشته باشم.تنها سوختنم بهتر بود... .من از زیبایی هیچی کم نداشتم و اون از حضور اجتماعی هیچی کم نداشت. برای خونه دوربین نصب کرد.از چندین سمت در ورودی.... نزدیکای عید بود که علائم بارداری داشتم.حدسش نباید سخت باشه...یک کلام گفت از من نیست و من هم که به عفت خودم اطمینان داشتم موقعیت خوبی بود تا خودمو ثابت کنم. جای اسلحه کمریشو میدونستم.آوردم و گفتم میریم آزمایش ژنتیک اگه از تو بود میکشمت اگه از تو نبود تو منو بکش... خندید گفت مال این حرفا نیستی... گفتم ثابت میکنم حالا ببین خودکشی میکنم یا دیگر کشی...خواهر کوچکترش که دانشجو بود آزادی بیش از حدش کار دستش داد..اون درحالت اجبار  با یکی از همکلاسیهاش ازدواج کرد. روزهای جهنمی ادامه داشتن.دوسه هفته یکبار میرفتیم خونه مادر و اونجا هم جز پدر کسی از احوالم خبر نداشت.اشکهای درون پدر رو از چشماش میدیدم. جالب زندگیمون این بود که  شوهرم،خواهر کوچکمو برای یکی از همکاراش معرفی کرده بود. پدر حتی موافقت نکرد که بیان خواستگاری و این یه بهانه دیگه بود برای کتک زدن من در حالی که شش ماهه باردار بودم. خواهر بزرگش هم قبل از زایمان من با یه شغل آزاد ازدواج کرد. (بماند که مراسم عروسی خواهرشوهرام چقدر تهمت شنیدم..یه روز که برق رفته بود ادعا میکرد که خودم دوربینارو قطع کردم و برادرزاده اش درحالی که من ۸ ماهه باردار بودم اومده خونه.)از گفتن هیچ تهمتی اِبایی نداشت..متاسفانه شوهرِ خواهر شوهر بزرگم،یه نَموره اخلاقش به داداشش رفته بود و از فردای عقد اجازه نداد بره سرکار(تدریس تو مدرسه).. این هم تلنگری برای آقا نبود.خواهر کوچکترش هم زندگی به سامانی نداشت.مادرش هم روزگار پیری وبال جاریم بود.یه روز گفت: بعد زایمانت مادرمو میارم پیشت که چند سالی هم ما ازش نگهداری کنیم.البته میل خودته میتونیم اسباب کشی کنیم روستا میش مادرم... چه عجب!!!به منم حق انتخاب داد.... اما دیگه روم باز شده بود.روش وایستادمو گفتم قبول نمیکنم.جوابش خیلی دندانشکن و افتضاح بود. "خواهرامو که از سرت واکردی؛آزاد باش و هرزگیتو بکن.اما به همین خیال باش...میکشمت" دوباره به طرفم حجوم آورد و با ضربه ناخوداگاهی که به شکمم خورد باعث شد ۲۰ روز مونده به وقت زایمانم دردم شروع بشه. رفتیم بیمارستان؛ هیچ چیزمون به زن و شوهری که منتظر اولین بچه شون بودن، شبیه نبود. یادم رفت بگم که دوران بارداری از آزمایش ژنتیک نمیدونم به چه دلیلی منصرف شد... از بیمارستان که مرخص شدم مادرم هم همراهم و مثلا برای مواظبت از من که زایمان سختی داشتم اومد.تو فامیل همه به مادرم میگن خنثی،دیگه شده بود لقبش و خودشم باورش شده بود که همین جوریه. شوهرم که میدونست مادرم هیچی عین خیالش نیست خیلی پیش مادرم هوا برش نمیداشت.اما با دیدن پدرم با انواع و عنوانهای مختلف زباناً آزارم میداد.میدونست پدرم زجر میکشه. اسم همه بچه های فامیلو پدرم میذاشت اما هنوز بچه دوازده روزه من اسم نداشت.روز سیزدهم شناسنامه رو کوبید روی میز آرایش و گفت:چه اشتباهی کردم قبل از اینکه مطمئن بشم بچه منه ،به اسم خودم شناسنامه گرفتم. داشتم بچه رو شیر میدادم و مادر رفته بود به پدر سربزنه و برگرده. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
یکی از اصلی ترین پایه های شخصیت سالم ، داشتن اصالت است. این که تن به انجام هركاری نمیدی به این معنی نیست كه نمیتونی! بهش میگن "چهارچوب"! چهارچوبی كه خودت برای خودت تعریف میكنی و پایه و اساسش از "خانواده" شكل میگیره... كسی كه چهارچوب داره، "اصالت" داره... اصالت رو نه میشه خرید، نه میشه اداشو درآورد و نه میشه با بزك و دوزك بهش رسید! اصالت یعنی دلت نمیاد خیانت كنی، دلت نمیاد دل بشكنی، دلت نمیاد دورو باشی، دلت نمیاد آدما رو بازی بدی.... این بی عرضگی نیست! اسمش "اصالته".. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📕 خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند... نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : رفیق ساعتی سکوت کن تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم... خرگفت: نمی‌توانم، چرا که درست همین ساعت نوبت آواز من است و ترک عادت رنج جان دارد و بی محابا. فریاد عرعر سر داد... کاروانیان با خبرشدند وذهر دو را گرفتند و به بار کشیدند فردا به آبی عمیق رسیدند و عبور خر از آن ناممکن شد... پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد... شتر تا به میانه آب رسید شروع به تکان خوردن کرد. خر گفت: رفیق اینچنین نکن که اگر من افتم غرق شدنم حتمی است شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..! "هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد 👌 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔹 ۲۷ فروردین / حمل ۱۴۰۳ 🔹 ۶ شوال ۱۴۴۵ 🔹 ۱۵ اوریل ۲۰۲۴ 💠 مناسبت‌های دینی 📜 صدور اولین توقیع علیه‌السلام برای حسین بن روح نوبختی (۳۰۵ هجری) 🌓 امروز قمر در «برج سرطان» است. ✔️ مناسب برای امور زیر است: ✅امور ازدواجی ✅خرید وسیله سواری ✅امور زراعی ✅رفتن به تفریحات سالم ✅اقدامات قضایی ✅کندن چاه و کانال ✅فروش کالا و‌ ملک ✅بذرافشانی ✅درختکاری ✅استحمام 🚘 مسافرت مکروه است. 👶 زایمان مناسب و نوزاد عمر طولانی دارد. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب دوشنبه) خوب و‌ فرزند به روزی خود قانع باشد. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت موجب بلای ناگهانی می‌شود. 🩸 حجامت، خون‌دادن باعث رعشه در اعضا می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی و موجب برکت می‌شود. 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۶ سوره مبارکه «انعام» است. ﴿﷽ الم یروا کم اهلکنا من قبلهم﴾ خواب بیننده اندک آزردگی ببیند، صدقه بدهد تا رفع شود. ان شاءالله چیزی همانند آن قیاس گردد. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن). 📿 ذکر روز دوشنبه «یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه. 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیری میشود. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌺الهی اون دلخوشی که منتظرش هستید،خیلی زود اتفاق بیفته ان شاءالله 🌺 شبتون آروم ✨🙏     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
رویا با چه شادی و خوشحالی آن را گرفت و باز کرد !نمیدانم چه بود؛بعد از صرف شام یک لحظه دیدم که دست رو
دخترا عذر خواهی میکنم واقعا یادم رفته بود مرسی که اطلاع دادین چون باید تبلیغ سر موقع میزدم ابنجوری جا پارت میزارم که برگردم پارت بزنم که امروز یادم رفت عوض چکاوک امروز ۳ پارت میزارم که بشوره ببره😁😂 به خانه رسیدم لباسهایم را درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و زیر پتو خزیدم، انگار درمن زمستان شده بود یخ زده بودم،در آخرین لحظات تصمیمم را عملی کردم و شماره ی ضیاءالدین را گرفتم! نمیدانم چرا این کار را کردم! نمیدانم چرا داشتم به این حماقت دامن میزدم! انتظار نداشتم تماسم را پاسخ گوید او که با معشوقه ی زیبایش مشغول بود و کام میگرفت! اما بعد از دو تا بوق جواب داد و با صدای خواب آلود و خماری گفت: -چکاوک! خدای من! چی شده این وقت شب! حالت خوبه؟ و من با تمام قدرتی که از دلتنگی و عشقم میگرفتم؛از ته قلبم، با تمام وجودم بر سرش فریاد زدم: - ازت متنفرم ضیاءالدین دریاسالار! برای همیشه برو به جهنم! و موبایلم رابا تمام قدرتم به دیوار مقابل کوبیدم .موبایلم هزاران تکه شد و هر تکه اش در گوشه ای از اتاق فرود آمد!درست مثل قلب بی پناهم که هزار تکه شده بود! و من دو مرتبه به زیرپتو خزیدم *ضیاءالدین* جواب نمیداد!لعنتی! موبایل لعنتی! در دسترس نبود !زنگ نمیخورد، چکاوک جواب نمیداد و من نمیدانستم نصف شب چه شده و قضیه از چه قرار است!با سرعت سرسام آوری به سمت خانه ی پدرم میراندم! رویا را با آن حال و روز خرابش تنها در خانه رها کرده بودم و اما هوش و حواس و دلم پیش چکاوک بود، فکرم پیش این دختر ناز و دوست داشتنی بود که چند صباحی بود تمام فکر و ذکر و وجودم را به خود مشغول کرده بود!چقدر نگرانش شده بودم !صدایش مثل همیشه نبود !در حالت عادی امکان نداشت با این لحن و این کلمات با من صحبت کند! خدا را شکر که این وقت شب خیابانها خلوت بود و من در کسری از ثانیه به خانه پدرم رسیدم !کلید یدک را آورده بودم. در را باز کردم و به سرعت خود را به خانه چکاوک رساندم. کلید خانه را نیز داشتم.از همان موقع ها ،همان بیست و پنج سال پیش که با پروانه در این خانه زندگی میکردم!خانه در سکوت و سکون فرو رفته بود! تاریکِ تاریک! چقدر عجیب بود !چکاوک هیچ گاه در تاریکی نمیخوابید! هیچگاه !تمام شبهایی که من از دور شاهد خانه اش بودم؛ او تمام چراغ های طبقه پایین و بالا را روشن میگذاشت! امشب حتما اتفاقی افتاده بود، هر چی صدایش زدم جواب نداد به طبقه بالا رفتم دراتاق خوابش نیمه باز بود داخل شدم وتیکه های شکسته موبایل را دیدم که کف اتاق ریخته بود حتما گوشی را به دیوار زده بود، خود را به تختش رساندم و در یک لحظه پتو را کنار زدم از کنار پنجره نور کمی میتابیدو من فرشته کوچکی دیدم که غرق خواب بود، قلبم سقوط کرد با دیدن این فرشته ولی الان وقتش نبود باید میدانستم چه شده است ،صورتش کمی نم دار بود. انگار گریه کرده بود.اخم هایش در هم بود.پریشان احوال و ناآرام به نظر میرسید.صدایش زدم.پاسخ نداد. دستم را روی بازوی برهنه اش گذاشتم !چقدر داغ بود و این مرا نگران میکرد! او را تکاندم! -چکاوک !چکاوک!بیدار شو عزیزدلم! از نگرانی دارم میمیرم چکاوک!چشمهایش را آرام و با مکث باز کرد و مرا در کنار خود دید.اول ناباورانه نگاهم کرد !و بعد از گذشت اندک مدتی ناگهان همچون دختر بچه های کوچک زد زیر گریه! پشت دستش را روی دهانش گذاشته بود و گریه میکرد! - خدای من! چی شده؟ بهم بگو عزیزدلم! کسی اذیتت کرده؟ حالت خوبه؟ او را آرام از شانه های ظریف و نحیف و کوچکش گرفتم و بلندش کردم و روی تخت نشاندم، لیوانی آب برایش ریختم و به دستش دادم! دستم را پس زد !کوتاه نیامدم و مجبورش کردم آب را بخورد ! بعد از نوشیدن آب انگار کمی حالش بهتر شد! اما هنوز اشک میریخت! با پشت دست اشکهایش را پاک کردبا آن چشمان وحشی و اخم های درهم نگاهم کرد و گفت: -چرا اومدی؟ -چی میگی چکاوک؟ با اون حرفایی که تو پشت تلفن به من زدی ؛میتونستم نیام؟! دختر من از نگرانی مُردم! چی شده؟ با خشم و عصبانیت در چشمهایم ،چشم دوخت و گفت: - چی شده؟! واقعا میپرسین چی شده؟! بعد پوزخندی زد و با لحنی پر از درد گفت: -مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمتون! چرا اومدین؟ از جایش بلند شد و در نیمه باز اتاق را بازتر کرد و کنار درایستاده و گفت: -لطفاً از این خونه برین! قسم میخورم حواسش نبود که با این لباس و این ظاهر در مقابل من ایستاده بود و داشت دیوانه ام میکرد،حالا نمیشد به حرف هایش گوش داد، از بس که تمرکزم از دست رفته بود و نگاهم روی تمامی اندام زیبای نیمه ... می... از جایم بلند شدم و در مقابلش ایستادم.سعی کردم کمی او را آرام کنم. باید با هم حرف میزدیم تا بفهمم مشکل چیست !دو دستم را روی بازویش گذاشتم. - آروم باش عزیز دلم خواهش میکنم آروم باش و بهم بگو چی شده؟ از چی ناراحتی؟ ناباورانه نگاهم کرد ! -باورم نمیشه که این سوال رو از من میپرسید! .....