هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
💠 تا سرزمین وحی همراه شما
🔹 با تماس صوتی و تصویری سروشپلاس بدون وقفه و با اتصال پایدار گفتگو کن.
📲 برقراری ارتباط با کمترین هزینه؛
🌐 اتصال با اینترنت رومینگ؛
✨سرعت و کیفیت در اتصال تماس؛
📌 دریافت و نصب:
https://srsh.ir/haj_splus
التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانوم_خونه
🏠🧕🏻✨شما هم موافقيد؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_حسین
از ته دلم برای هر کسی که محبت ائمه توی دلش نچشیده دعا میکنم بچشه که لذتی بالاتر از این نیست..
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
تو جملهی ؛
« هیچی همینجوری تماس گرفتم! »
یه دنیا دلتنگی موج میزنه ، مگه نه؟🫠
@vlog_ir
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
❣️ازم پرسیدی، عشق مثل چی
میمونه؟
❣️گفتم، عشق مثل بارونه...
گاهی اونقدر محکم و بیرحمانه میباره،
که واسه فرار کردن ازش، میخوای برگردی
و از ادامهی راه منصرف شی یا یک چتر تهیه میکنی و با احتیاط به راهت ادامه میدی...
❣️اما، بعضی وقتها هم، این
بارون خیلی آروم و بی سر و صدا میباره، جوری که تازه تو نیمههای راه میفهمی خیس شدی و راه برگشت هم خیلی طولانیه...
❣️عشق همیشه آدم رو غافلگیر
میکنه ،مثلِ بارون...❤️❤️🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
البته گاهی هم بر عکس میشه و والدین
آینه خوبی نیستند یا اگر آینه خوبی باشند ممکنه فرزند
خوب نباشه☺️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
اونجا که هادی معراجی میگه:
گرچه در چشم خلایق خسته و کم طاقتیم
خلوتی داریم و حالی خوش که با آن راحتیم..!
@vlog_ir
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خواستگاری
چه سوالهایی در خواستگاری بپرسیم؟
چه سوالهایی مفید هستن؟
با ما همراه باشین.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشق فقط بزرگ علوی که برای محبوبش
مینویسه:
«در خیابانهایی که هرگز آمد و شد نداشتی
در ساعاتی که میدانستم مشغولِ کار هستی
در خانههایی که اصلا صاحبانِ آنها را نمیشناختم همیشه منتظرت بودم.»
@vlog_ir
❤️❤️
روایت واقعی زندگی ایلای
به قلم #یاس
تمام شب تنها بودم
میخوابیدم بیدار میشدم
منتظر بودم ثریا خانوم یا ابراهیم یکیشون بیاد
خیلی میترسیدم
شبهایی که ابراهیم پیش من نبود به هوای اینکه پدر شوهر و مادر شوهرم طبقه پایین هستند دلم قرص بودو نمی ترسیدم
ولی الان که خونه خالی خالی بود
خیلی میترسیدم
با کوچکترین صدایی از خواب می پریدم به طوری که تپش قلب می گرفتم
دعا می کردم صدای گربه ای چیزی نیاد
چون اینجوری حتماً از ترس غش می کردم.
تا خود صبح شاید بیشتر از ۲۰ بار خوابیدم و بلند شدم
خوابیدم بلند شدم
صبح که شد دوباره به گوشی ابراهیم زنگ زدم جوابی نداد
از اونجایی که شام هم نخورده بودم خیلی گشنه بودم
نشستم و صبحونه خوردم
به فاطمه زنگ زدم و اطلاع دادم که چند روزی آرایشگاه نمیرم
هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر گیج میشدم چیکار کنم
و تنها چیزی که میدونستم این بود تحمل مواد فروشی ابراهیم مثل تحمل زن دومش دردناکه ک قلبمو میسوزونه...
رفتم پایین و خونه ثریا رو مرتب کردم
دوباره به واحد خودمون برگشتم و ناهار بار گذاشتم
نمیدونستم تو بیمارستان چه خبر هست
تنها شماره ای که داشتم شماره ابراهیم بود که جوابی نمی داد
دلم به شور افتاده بود
تلویزیون باز کردم و از آنجایی که تمام شب رو تقریباً بیدار بودم خیلی زود خوابم برد
خوابی عمیق
ای کاش که نمیخوابیدم
صدای باز شدن در رو شنیدم
ولی خوابم به قدری سنگین شده بود که نمی تونستم چشمامو باز کنم
دلم می خواست این کارو بکنم ولی خیلی سخت بو
د برای همین هم به خوابیدن ادامه دادم
همچنان صداهای آروم آروم به گوشم میرسید ولی اهمیتی نمی دادم
با صدای ابراهیم از خواب بیدار شدم
چشمامو آروم آروم باز کردم و به دو چشم برزخی و عصبانی ابراهیم که درست صورتش نزدیک صورتم کرده بود نگاه کردم
به یکباره از خواب پریدم و گفتم
_تو اومدی
ابراهیم با دندان های قفل شده گفت
_ آره اومدم باهات اتمام حجت کنم
این حرفو که زد یک چیز خیلی داغ وحشتناکی زیر دستم درست زیر انگشت شصتم احساس کردم
ابراهیم با یک دست دست دیگرم و با پاهاش باهامو قفل کرده بود
و یک چیز داغ رو کف دستم گذاشته بود
از انتهای حنجره ام داده بلندی کشیدم
احساس کردم قلبم سوخت
ابراهیم از پشت دندانهای قفل شده اش گفت
_ برای اولین و آخرین بار بهت میگم
کاری به کار من نداشته باش
به خاطر داد و هوار های توی سلیطه پدر من تا دم مرگ رفت
حالا از این به بعد
دهن گشادتو می بندی و هیچ کاری به کار من نخواهی داشت وگرنه خودم میکشمت الای
دیگه حوصله منو سر بردی
دستها و پاهامو ول کرد
با چشمهای اشکی به دستی که انگار قلبم بود و به شدت میزد نگاه کردم
ابراهیم با دسته ی یک قاشق به کف دستم داغ گذاشته بود
آنهم چه داغی
داشتم از سوزش و درد میمردم
تا میتوانستم دادکشیدم گریه کردم
ابراهیم وقتی که داشت از در خارج میشد گفت
_ هر چقدر میخوای گریه کن داد بزن هیشکی دیگه توی خونه نیست
میرم بیمارستان تا من میام فکراتوبکن
یا خفه میشی از این به بعد حرفی نمیزنی یا گور خودتو کندی
رفت و در را کوبید
نفسم داشت بند می اومد از بس که جیغ کشیده بودم و گریه کرده بودم
ابراهیم رفته بود و باز هم توی خونه تنها بودم
با گریه مامانو صدا میکردم
_آخ مامان آخ
_مردم مامان کجایی
پا شدم و مثل دیووانه ها این ور اون ور میرفتم و زیر لب میگفتم
خدا منو بکش خدا یه مرگ بده راحتم کن
بعد جیغ کشیدم و با گریه میگفتم
باباااااا...ببا منو ببر
✅✅پارت103رمان زیبای ایلای رو خوندید اگه تا حالا رمان روایت واقعی ایلای رو نخوندی یا خودندی و دوس داری بازم بخونی بزن رو لینک زیر 👇👇👇👇
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b