eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
ننه گفت: کدوم دست رد ؟ بگو حتما انجام میدم.. گفتم: میای با من بریم خونمون.. گفت :چه حرفها میزنی ننه ! من ؟ مگه میشه ؟ گفتم :بخاطر من بیا .. گفت :کی رو داره پیش رضا بیاد،کنارتون بخوابه .. گفتم: دوتا اتاق دارم ،منو بچه ها تو یه اتاق ! تو و صغری بیگم هم اون اتاق... ننه کمی فکر کردو‌گفت: اگر هم بیام فقط چند روز میام، اونهم چون دوستِ دارم و نمیخوام ازم دلگیر بشی.. خوشحال شدم ،دوتا بوس ازش کردم و گفتم: بخدا که تو همون ننه منی ! خوشحال خندون از بعد یکهفته از پیش حاج احمد رفتیم،بیچاره حاج احمد که خیلی تنها شده بود، هی میگفت خیلی بی معرفتین ،همتون باهم رفتین... رضا گفت: حاج احمد بمحض اینکه خونه سرو سامون گرفت، باید بیای پیش ما.... اونروز حال عجیبی داشتیم ،از غریبه هایی جدا میشدیم که نزدیکتر از صدتا فامیل بودن،من بزور ننه رو بردم ..صغری بیگم هم که سر جهازیم بود، اگر نمی اومد ناراحت میشدم.. بلاخره از اون خونه رفتیم ،ما به خوش قدم بودن اعتقاد داشتیم، خونه حاج احمد خوش قدم بود ،رفتم ! اماخاطراتش در قلبم جا مونده بود .. حالا در خونه کوچک خودم که به اندازه یک دنیا برام قشنگ بود،ساکن شده بودیم .. سه تایی خونمون رو چیدیم ،دستم پر پول بود ،تمام کم وکسری هامو خریدم، احساس میکردم خوشی بهم رو کرده،دیگه کم کسری نداشتم، همه چی داشتم.. ننه بتول رو یکهفته نگه داشتم ،اما گفت: من میخوام برم پیش احمد برادرم ... به زور اجازه دادم بره ،چون دوستش داشتم و همیشه بعد از خدا اونو ناجی زندگیم میدونستم ! کم کم که زندگیم آروم شد و به سرو سامون رسید، یه نامه به جواهر دادم، اما مدتی گذشت و جوابم رو نداد،دلم شور میزد ،غروب بود رضا از سر کار اومد دیدم پکره ! گفتم :رضا چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفت: حبیبه جان میخوای بریم ده ؟ گفتم :تو با اینهمه کار ! من با اینهمه سفارش !مگه عقلت کمه ،تازه خونه خریدیم، پس قسطا رو کی میخواد بده؟ گفت :حاجی گفته کمکتون میکنم، بعد دوباره بهم گفت پاشو زن ! اگر میای پاشو زودتر بریم ،نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: اصلا خودم کمکت میکنم فقط بریم ده ، و با اصرار منو راهی ده کرد ،صغری بیگم گفت ؛حبیبه من ده نمیام ،عشرت منو ببینه پوستمو میکَنه ... گفتم: بیا بریم ،حالا که من دست تنهام با سه تا بچه میگی من نمیام، عشرت چکارس ! رضا گفت: زود بریم که به تاریکی نخوریم، من تا وسط راه اصلا نمیدونستم ما کجا میخوایم بریم، گفتم: راستی رضا من خونه عشرت نمیاما ! گفت :نه یکسره میریم خونه مامانت ،تازه دو زاریم افتاد گفتم: خونه مامانم ؟ گفت: آره مگه چیه ؟ اشکالی داره؟ گفتم: نه همینطوری ! اما دروغ گفتم،دلم لرزید گفتم :رضا چرا مامان من ! گفت: حبیبه ناراحت نشی اما حال مادرت خوب نیس... تمام بدنم میلرزید گفتم :چی شده رضا؟ راست بگو .. گفت: کمی حالش بد شده ،بردنش بیمارستان.. یهو زدم زیر گریه گفتم: بگو بی بی سالمه .بگو بی بیم طوریش نشده.. گفت حالش بهم خورده، منم در همین حد میدونم، دیگه چیزی نمیدونم .‌ تا خونه بی بی اشک ریختم ،وقتی رسیدم جواهر در رو باز کرد بغلم کرد و گفت: خوش اومدی حبیبه جان ،بیا که مادر چشم براهت بود.. یهو همگی وارد خونه شدیم تا چشمم به بی بی افتاد زدم زیر گریه،گفتم؛ منکه مرُدم چی شده بهت بی بی جان ؟ اما بی بی فقط فقط نگاهم کرد واشکش از گوشه چشمش سرازیر شد.. جواهر گفت :حبیبه جان بی بی نمیتونه زیاد حرف بزنه آخه بی بی !!! بعد گریه کرد... گفتم: جون به لب شدم، یکی بگه چه خبره؟ جواهر زودگفت: مامان سکته کرده ونصف بدنش لمس شده. وای که با شنیدن این حرف خونه رو سرم خراب شد ،دیگه بی بی مثل همیشه حرف نمیزد ساکت بودو باید موقع دستشوییش براش لگن میگذاشتن،خدایا این چه بلایی بود که سرمادرمظلومم اومد؟؟ به رضا گفتم: من تا مادرم خوب نشه به شهر نمیام، کی میخواد مادرم‌ رو نگهداری کنه ؟الان با این وضعیت فقط به منو جواهر میرسه .. معصومه فقط برای غذا پختن باشه و منو جواهر فقط به مادرمون می رسیم،نمیخواستیم معصومه به زحمت بیفته بی بی یک گوشه اتاق مثل یک تیکه گوشت افتاده بود ،شمال هواش طوری بود که وقتی گرم میشد شرجی داشت و کسی که خیلی یکجا میخوابید زخم بستر میگرفت، منو جواهر خیلی مراقب بودیم تا بی بی بدنش زخم نشه ،مادرم چون فشارش خیلی بالا بود این بلا سرش اومده بود .حسن برادرم خیلی بی تاب بود ،همش میگفت بی بی دلش خیلی میخواست عروسی منو ببینه، آخه تازه بی بی ملک براش یه دختر در نظر گرفته بود که قرار بوده رسما خواستگاری کنن .. جواهر میگفت چقدر بی بی خوشحال بوده که این دختر حسن رو پسندیده و قرار بوده که منم برای بعله برون خبر کنن …نگاهش که میکردم دلم بی تاب میشدبا خودم میگفتم ؛ آخ بی بی قشنگم ؛چرا فکر منو نکردی …با بی کسی و غریبی چه کنم؟ ادامه دارد.... @ckutr6
هرروز که از خواب بیدار میشدم، دست و روی مادرم رو تولگن میشستم، با کمک جواهر به پشت می خوابوندمش و پشتش رو با دستمال نمدار پاک میکردم تا عرق نکنه‌‌ وموهای حنازده اش رو شونه میزدم، براش شعر میخوندم و میگفتم:مادر جان من تا وقتی خوب بشی پیش تو میمونم.. بی بی فقط نگاهم میکرد ..یکروز که تو خونه بودم و داشتم به بی بی میرسیدم صدای در حیاط منو بخودم آورد.. صغری بیگم‌ بچه ها رو در اتاقی دور از اتاق مادرم مراقبت میکرد ،بناچار خودم بی حوصله بسمت در حیاط رفتم، فکر کردم فاطمه خانمه که رفته بود برای خونه خرید کنه ،اما با دیدن عفت جا خوردم، سلام کرد همدیگرو بغل کردیم دلم برای بی بی پر بود، یهو زدم زیر گریه ،گفتم :عفت دیدی چه بلایی سرم اومد ؟بی بیم زمینگیر شد .. عفت گریه کرد وگفت: هر کدوم دردی داریم بی درمون،منم خیلی دارم زجر میکشم.. دستشو گرفتم و با هم به اتاق بی بی اومدیم، عفت تا چشمش به بی بی افتاد گفت :لا الله الا الله آدمیزاد چیه ؟کی فکرشو میکرد ملک خانم ،زن کدخدا یه روزی به چنین حالی بیفته ! جواهر که وارد اتاق شد گفت :چه عجب عفت خانم یاد ما کردی ؟ گفت :جواهر جان من انقدر بدبختم که یاد هیچکس نمیتونم بکنم، بعد رو کرد بمن و گفت: انقدر محسن و زنش با هم خوب شدن، مخصوصا که حالا هم یک پسر دارن وبمن مثل یک‌ چی نگاه میکنن، دیگه راه و چاره ای هم ندارم، باید بسوزم و بسازم …بعد نگاهی بمن کردو گفت:من تقاص کارهایی که مادرم به تو کرد رو دارم پس میدم، حبیبه جان حلالمون کن تا منم روی خوشی رو ببینم... من ساکت شدم، اما یهو نگاهم به بی بی افتاد،دیدم واقعا دنیا ارزش کینه نداره گفتم: خوش حلالت باشه ،تو فقط برای مادرم دعا کن ‌‌ عفت اشکش رو از گوشه چشمش پاک کردو گفت :من کی باشم که بخوام کسی رو دعا کنم، بعد گفت: راستی حبیبه فهمیدی طلعت هم شانسی برای بچه دار شدن نداره ؟ اونم مثل منه .. گفتم :آخ ،عفت یادم نیار که چه بلایی مادرت و زن برادرت سر من آوردن، راستشو بگم اصلا دلم نمیخواد ببینمشون، من رفتم شهر ! اما برای خودم کسی شدم، ولی اون طلعت نااهل تا قیام قیامت بجایی نمیرسه.. گفت :پس خبر نداری که تصمیم گرفته از خونه مادرم بره ،بیچاره حسن ،که نه زنش بچه دار میشه، نه جرأت داره از ترس طلعت زن بگیره، تازه طلعت گفته: مگر من از حبیبه کمترم منم باید از اینخونه برم‌ وکم کم ماهم جمع کنیم بریم شهر … خنده تلخی کردم و‌گفتم: عفت تو چه میدونی من چطور زندگی کردم ؟صدامو آروم کردم و گفتم :اول جوراب بافتم ،لیف بافتم تا بلاخره خودمون رو پیدا کردیم.. عفت خیره نگاهم میکرد که گفتم: آقاجان در حق رضا بد کرد، اونکه می دونست من سه تا بچه دارم ،چرا دستمون رو ول کرد ؟ چرا برامون کاری نکرد؟ عفت گفت :الحمدالله حالا که داداشم گفته کارش خیلی خوب شده پس نگران نباش .. عفت کنار اتاق طوری نشسته بود که انگار غم تمام عالم تو دلشه ،دلم براش کباب شد، از یکطرف غم بی بچه ایی و از طرف دیگه هوو …و هزاران درد دیگه.. اونروز به زور خونمون نگهش داشتم، اما اصلا از شمسی نپرسیدم ،فقط بهش گفتم: به هیچ وجه نمیخوام مادرتو ببینم … من یکماه خونه بی بی موندم ،اما رضا هفته دوم به شهسوار برگشت.. روزهای سخت بیماری مادرم رو هرگز فراموش نمیکنم م،ادر مهربونم حال در بستر بیماری بود،گاهی وقتا که دلم میگرفت میگفتم :بی بی جان،مگر تو بمن قول نداده بودی که به خونه جدیدم بیای ؟ خب حالا خونه خریدم دیگه بیا مادر،سعی کن بخودت کمک کنی راه بری، بشینی .. اما انگار بی بی پذیرفته بود که از پا افتاده ،به ماه دوم بیماری مادرم وارد میشدیم ،علی و حسن بمن گفتند: حبیبه جان لطفا به خونه ات برگرد ،همسرت گناه داره، ممکنه مادرما سالها با همین وضعیتش زندگیش ادامه داشته باشه، تو میخوای ده بمونی ؟ برو شهسوار پیش شوهرت،ما مراقب بی بی هستیم … اونروز خیلی دلم گرفت گفتم :شماها علناً دارین بیرونم میکنین ؟ هرسه تاشون گفتن: این چه حرفیه میزنی ما برای خودت میگیم،تو باید بری به زندگیت برسی، ما هم وظیفمونه مادرمون رو نگهداریم. اول سماجت کردم، اما بعد دیدم حرف حسابی میزنن ،من باید به زندگیم برمیگشتم ،تا کی میخواستم از مادرم‌نگهداری کنم ،بلاخره بعد از دوماه بار و بندیلم رو جمع کردم و با صغری بیگم راهی شهسوار شدم، اما دلم پیش بی بی موند.. معصومه با اینکه دو‌تا بچه داشت، دائم از مادرم پرستاری میکرد ،جواهر هم همینطور ! بچه دار بود، اما بی وقفه پیش بی بی بودن ..ده ما هنوز امکاناتی نداشت، آرزو میکردم ایکاش امکاناتی بود مثل ماشین، تلفن ،که متاسفانه هیچکدوم نبود،که از مادرم خبر دار بشم ‌.دیگه به زندگیم دلخوشی نداشتم ،این خونه دیگه برام ذوق نداشت، دلمرده شده بودم، من دختر جوانی که هنوز بیست و‌شیش سال داشتم، باید حالا داغ بی مادری رو هم تحمل میکردم ، @ckutr6
آخه چطوری میشد ؟ من هنوز داغ آقاجانم بر دلم بود ،هنوز یاد آقاجان جیگرم رو کباب میکرد،آخ مادر جان چطور دلم طاقت بیاره تو درد بکشی و من اینجا باشم …. گاهی کار بافتن رو رها میکردم، ساعتها اشک می ریختم، زندگی رو بخودم سخت کرده بودم ،رضا هر روزکه منو با اون وضع می دید بهم محبت میکرد، میگفت :حبیبه جان آرام باش، بخدا کارت غلطه، تو زندگی رو بخودت تلخ کردی، هر کسی یکروز به دنیا میاد یکروز هم از دنیا میره، پس ما نباید انقدر زندگی رو به خودمون تلخ کنیم ... ولی من فقط زار میزدم،میگفتم چرا ؟ چرا مادر من ؟ رضا بهم گفت: که تا وقتی بی بی کاملا خوب نشه هر پونزده روز منو به ده میبره ! وقتی این قول رو بهم داد یه کم دلم آروم گرفت …دیگه روز شماری میکردم تا پونزده روز تموم بشه و به دیدن بی بی برم ..یکسال به همین منوال گذشت، گاه و بیگاه به خونه پدری میرفتم تا مادر زمینگیرم رو ببینم ،اما بار آخری که رفتم با همه دفعات فرق میکرد، اونروز بی بی رو روی تخت نشونده بودیم، اما همش چشماش به در اتاق بود ،حرف نمیزد، انگار خوشحال بود یه جوری بود، اونروز منو جواهر مادرمون رو به حمام برده بودیم، موهاشو شونه کردم و براش بافتم، یادمه هوا کمی سرد شده بود، براش یه جوراب بافته بودم که پاش کردم، یه چایی براش ریختم که خودم بهش چایی رو دادم خورد، بعد با اشاره دست گفت پتو رو بکش روم.. بخیال خودم بی بی خوابید ،منم آرام در اتاق رو بستم و با جواهر تو مطبخ مشغول غذا پختن شدیم، معصومه هم در کنار ما کمک میکرد، یهو گفت: حبیبه جان مادر چیزی لازم نداشت؟ گفتم: نه خوابیده ،بعد که هرسه تا مون کارمون تو مطبخ تموم شد ،باهم به اتاق رفتیم ،ازدور دیدم رنگ بی بی پریده ، گفتم: وای بی بی جان سردته ؟ جوابی نشنیدم، پتورو کنار زدم ،بی بی تنش سرد شده بود، آرام روی صورتش زدم بی بی جان ! مادرجان ! اما بی بی انگارسالها بود مرده بود، خودم رو‌روی پاهاش انداختم، بلند فریاد میزدم بی بی ! چرا تنهام گذاشتی؟ چرا فکر منو نکردی؟هیچ کس جلو دارم نبود، بی بی انگار رو لبش لبخند بود ،فریاد میزدم ؛بی وفا ؛آره بخند ؛منم جای تو بودم میخندیدم، داری میری پیش شوهرت، پیش کدخدا ! پس ماچی ؟ ماهارو به کی سپردی ؟ بچه هام از گریه من گریه میکردن، علیرضا بیشتر عقلش میرسید میگفت: مامان یعنی مادربزرگ رفت پیش خدا ؟ دستاهامو رو سرش میکشیدم میگفتم :آره رفت ! دیگه هم برنمیگرده ،علی و حسن که به خونه اومدن با دیدن جنازه مادر شوکه شده بودن... حسن بی تاب بود، تو زمان بیماری بی بی حسن عقد کرد، اما خب عروسی نکرده بود، بی بی عروسی حسن رو ندید ،هممون داغون شدیم ،من هرگز نزاشتم بی بی بفهمه چه روزگاری کشیدم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم ،بلکه خوشحالم بودم، چون نمیخواستم مادرم بفهمه چه برمن گذشته ،بی بی چه کاری می تونست برام بکنه جز غصه ! چه سخت بود داغ مادر ! جیگرم سوخته بود، دیگه مونسی نداشتم ..راستی بی بی چرا خونمون رو ندید ؟ اصلا نفهمید من کجاخونه خریدم، چون هروقت بهش میگفتم فقط نگاهم میکرد..قربون چشمات برم بی بی که هیچ وقت خونه ام رو‌ندیدی ..تازه میخواستم روی آرامش رو ببینم که این اتفاق افتاد ..تو دلم به عشرت حسودی کردم که چرا اون زنده اس و مادر من از دنیا رفت، دوست نداشتم قیافشو ببینم، یاد طعنه هاییکه به مادرم زد افتادم، آخ که چقدر مادرم مظلوم بود ،فقط نگاهش میکرد …در چشم به هم زدنی کل فامیل خونمون بودن ،هرکی یه جور از خوبیهای بی بی میگفت، علی گفت بهتره که جواز دفن بی بی رو بگیریم ،خوبیت نداره که میت بیشتر از این رو زمین بمونه ..اما من فریاد میزدم علی به بی بی نگو میت ،بگو مادرمون .. تو ده رسم بود هرکه میمرد ،همه به دیدن خانواده اش می اومدن ،ما هم که سرشناس بودیم، تقریبا همه ده بدیدنمون اومدند ،در بین مهمانها ناگهان صدایی نظرم رو جلب کرد .. سلام حبیبه تسلیت میگم غم آخرت باشه ! سرم رو بالا گرفتم… آره عشرت بود. تمام وجودم کینه شد گفتم :سلامت باشی، اما الان باید بیای منو ببینی ؟ تا قبل از این عروست نبودم؟ دوساله که ما از پیش شما رفتیم، یه حال و سراغی ازما نگرفتی، حالا اومدی که دلم رو بیشتر بسوزونی؟چی میخوای از جونم ؟ نکنه دوست داری الان بغلت کنم ؟ عشرت فقط خیره خیره نگاهم میکرد گفتم: نه نه ! هرگز …الانم برو بمن سر سلامتی نده، بروبه جواهر تسلیت بگو که داغ دلم رو تازه تر کردی،تو حتی به پسرت هم سر نزدی، بخیالت که یک شی اضافه خونه ات بود که دورش انداختی ؟ چهره سبزه ی تند عشرت قرمز شد وباصدای تو دماغیش گفت : حبیبه گذشته ها گذشته، بیا با هم آشتی کنیم، الان قدر تو رو بیشتر میدونم … من که اصلا حالیم نبود دارم چه کاری میکنم، شروع کردم به زدن روی پاهام وگفتم: بی بی جان ! بی بی جان ادامه دارد.... @ckutr6
عشرت یک لحظه ساکت شد، زن ساحره ای که سالها منو زجر داد، کسی که بیشتر از یک مادر که به گردن اولادش حق داره، منو کتک زد... یاد روزهای سردی که جوراب می بافتم و کنار خیابان می نشستم تا جورابهاموبفروشم افتاده بود،بخودم میگفتم مگر پدر رضا نداربود ،چرا رضا رو فراموش کرد؟ اما خدا برام بهترین ها رو رقم زد .. عشرت پر روتر از این حرفها بود ،چادر چیتش رو تا پایین لبش آورد و شروع کرد گریه کردن ! هی میگفت ای وای ملک خانم، حلالم کن تو زن مظلومی بودی ،من بدکردم و تاوانشم دادم، می بینی تنها ماندم ! تنها ماندم ! در اصل جلو من داشت زجه میزد که من بفهمم طلعت از اونجا رفته ،حالا دیگه هیچکس پیشش نبود ،فقط تا دلش خواست بلا سرمن آورد،همون کلحسین سراغی از رضا نگرفت،راستی مگه رضا پسرش نبود ؟ پس چطور انقدر خونسرد بود ،عجب روزگاری شده بود.. همون موقع صغری بیگم دست علی اصغر رو گرفته بود وارد اتاق شد، گویا بچه ام سراغ منو گرفته بودو صغری هم آورده بودش،تا چشم عشرت به علی اصغر افتاد گفت :ای قربونت برم ننه ! چقدر بزرگ شدی ،بعد با فشار دادن دندونش روی هم دندون قروچه ای برای صغری بیگم کرد و گفت: اگر تو همدستی نمیکردی ،اینها خونمون زندگی میکردن .. صغری بیگم کز کرده کنارم نشست ،با ترس دم گوشم گفت :خانم جان این چی میگه؟ گفتم: محلش نزار و اصلا ازش نترس …دیگه بزرگ شده بودم ،نترس شده بودم ،چه دیر فهمیده بودم که نباید از آدمها ترسید، نباید رودربایستی کرد،باهرکسی باید مثل خودش رفتار کرد، حالا دیگه از نظر عقلی بزرگ شده بودم و هرگز زیر بار حرف زور نمیرفتم... جمعیت هر لحظه بیشتر بیشتر میشد،تو ده ما زنها برای غسل دادن میت نمی رفتن، وقتیکه میت آماده میشد، برای خاکسپاری خانمها هم می رفتن، انگار که دیگه بی بی آماده شد،با دستای خالی از مال و منال، اما پر از خوبی بار سفر بسته بود ،علی بلند صدا زد بلند بشین بریم گورستان،همه جیغ زدن من انقدر فریاد زدم از حال رفتم.. رضا داخل اتاق اومد، عشرت تو اون موقع حساس رضا رو بغل کرد و بوسیدش، بهش گفت: رفتی که رفتی بی معرفت ؟ رضا گفت :فعلا جای این حرفا نیست، بزار حبیبه رو بلند کنم ببرمش و بی اهمیت به عشرت بلندم کرد،همونجا تو دلم گفتم خدایا مبادا روزی منم کاری کنم که پسرام ازم رو گردون بشن ،خدایا بمن عقل بده تا همچین کاری رو نکنم ... رضا زیر بغلم رو گرفته بود، پاهام جونی نداشتن ،خاک سرد رو که بی رحمانه عزیزان مارو در آغوش میگرفت رو آماده کرده بودن و خاک ملک خانم عزیزم رو در آغوش گرفت و مادرم برای همیشه از پیش ما رفت و در آرامگاه خودش قرار گرفت ،اونروز فکر میکردم اصلا روی زمین نیستم،یه جوری بودم حس بی کسی عجیب بر من غلبه کرده بود، قبول دارید که هیچ جا خونه پدرو مادر نمیشه ،دیگه امیدی نداشتم و مثل آدمای بیمار شده بودم ،ظهر جمعیت زیادی برای ناهار بخونمون اومده بودن، برادرهام برای مراسم آشپز گرفته بودن و اونها هم همه مراسم مادر رو به نحو احسن انجام دادن، از همه مهمتر این بود که عشرت و کلحسین هم به خونه ما اومده بودن و عشرت موقع خوردن بد جوری از غذا استقبال میکرد و من از اون مدل خوردنش بیزار بودم ،طلعت با پررویی با حسن به خونمون اومده بودن، ولی من محلش نزاشتم، نمیدونم اونا پیش خودشون چی فکر میکردن؟؟ فکر میکردن چون بی بی مرده، همه چی تمام شده ؟ روزها گذشتن من تا چهلم بی بی در خانه پدریم ماندم، اما رضا به شهسوار رفت تا مراسم چهلم پامو به خونه عشرت نزاشتم، دیگه برام اهمیت نداشتن، وقتی چهلم بی بی شد، کلحسین بخونمون اومد و منو یه گوشه کنار کشید و گفت: حبیبه جان ما هم اشتباه کردیم ،تو تا حالا خطا نکردی ؟ بیا و خانمی کن بخونمون برگرد، ماهم دم پیری تنها شدیم.. گفتم من ؟من هرگز به اون خونه بر نمیگردم، اینو فراموش نکن آقاجان مارو پای برهنه از خونه ات بیرون کردی و پشت سرتم نگاه نکردی.. در ثانی من شهسوار خونه خریدم، زندگی دارم اینجا بیام چه کنم ؟ با شنیدن خریدن خونه کلحسین جا خورد و گفت: چی ؟ چطوری ؟ گفتم: با زور بازوی خودمون ،چطوری نداره ،پس شما فکر کردین ما بدبختیم ؟ کلحسین که حسابی شوکه شده بود گفت: مبارکت باشه، من فکر میکردم مستاجر هستی.. گفتم :نه ما از اولش هم راحت بودیم .. خلاصه که اصرار کلحسین هم بی نتیجه ماند. ننه بتول هر روز کنارمون بود، زنی که منو از اون زندگی فلاکت بار نجات داد.. کم کم بعد از مراسم ها ،من هم باید به شهسوار میرفتم، اونروز برای همیشه با خونه پدریم خداحافظی کردم، با آقاجان و بی بی هم‌ جداگانه خداحافظی کردم، رضا اومده بود که منو با خودش به شهر ببره، بخودم گفتم: دیگه حالا حالاها به ده برنمیگردم ،راستی اینو نگفتم که برای ده ما هم برق کشیده بودن و همه از امکانات برق برخوردار بودن، اما هنوز تلفن در روستای ما نبود، @ckutr6
با جواهر خداحافظی کردم و گفتم :من دیگه طاقت اومدن به خونه آقاجان رو‌ندارم تورو خدا تو سراغم بیا .. دست بچه هامو گرفتم و با صغری بیگم و رضا به شهر رفتیم، بعد از رسیدنم به خونه‌احساس میکردم دیگه جونی ندارم، دلم نمیخواست کار کنم ،سفارشهام تلنبار شده بود،همه سراغ سفارششون رو میگرفتن، اما جونی برای کار کردن نداشتم.. یکروز که بی حوصله تو خونه نشسته بودم، دیدم رضا با حاج خلیل به خونمون اومدن، حاج خلیل مرد بزرگی بود، از همه مهمتر دنبال آدمهای صاف و صادقی بود که روشون حساب باز کنه... با خوشرویی ازش پذیرایی کردم گفت: منو ببخش که دیر اومدم بهت سر سلامتی بگم، خدا رحمتش کنه .. گفتم: تقدیر منم این بوده حاج آقا... گفت: دختر ناشکری نکن ،پدرو مادر برای هیچکس موندنی نیست ،داغشون سخته میدونم اما تو هم باید زندگیتو بکنی، این دلیل نمیشه که کارهاتو ول کنی … گفتم :چشم حاج آقا شروع میکنم .. بعد با خنده گفت :اصلا یه ژاکت برای من بباف تا روزهای سرد زمستون تنم کنم... با خوشحالی گفتم به دیده منت !!! حتما می بافم، بلند شدم متر رو آوردم دادم دست رضا، گفتم :رضا جان اندازه حاج آقا رو همینطور که بهت میگم بگیر و من یادداشت میکنم.. خلاصه اندازه حاج آقا رو گرفتم و از فردای اونروز شروع ببافتن کردم ،هی بافتم و بافتم تا کمتر به پدرو مادرم فکر کنم ،اول بلوز حاج آقا رو بافتم ،بعد سفارشهای دیگه ام رو . رضا که اومد خونه گفتم: رضا جان این بلوز رو ببر بده به حاج آقا تا هوا سرده ازش استفاده کنه.. فردای اونروز وقتی رضا به کارخونه رفته بود و ژاکت رو به حاج آقا داده بود، انقدر خوشش اومده بود که چهل تومن داده بود،به رضا گفته بود: اینو بده حبیبه خانم تا دلش گرم بشه و بتونه بیشتر ببافه.. اون پول خیلی زیاد بود ،حداقل پول چهار تا ژاکت بود، اما از حاج آقا این کارها بعید نبود، چون خیلی مردم دار بودو میخواست هم صفت خودش رو نشون بده ،هم منو دلگرم به کار کنه.. روزها میگذشتن، یکشب در عالم خواب بی بی رو دیدم، با گریه و گلایه گفتم: بی بی جان چرا رفتی ؟چرا منو تنها گذاشتی ؟ بی بی بغلم کرد گفت :حبیبه تو دیگه تنها نیستی،کم غر بزن ،مگر من کجا رفتم دختر ! پاشو داره برات همدم میاد... گفتم: ای بی بی، من کی رو دارم که بیاد ؟ گفت: همینکه من بهت میگم یه نفر میاد و تورو از تنهایی در میاره.. از خو‌اب پریدم تنم خیس عرق بود، بخودم گفتم: وای چرا اینطوری شدم؟ چرا انقدر عرق کردم؟ همون موقع پاشدم ورق و خودکار آوردم: یه نامه نوشتم واسه جواهر ! گفتم :جواهر جان خیال نداری به دیدنم بیای؟ تو رو خدا بیا من خیلی تنهام ،شما همتون دور هم هستین، بعد کلی ناله زدم از تنهایی و بی کسی و در آخر براش نوشتم؛ خواب بی بی رو دیدم که گفته برات داره همدم میاد ،ولی من فقط شک به تو کردم وهی نوشتم … بعد رفتم نامه رو پست کردم ،وقتی بخونه اومدم صغری بیگم با بچه ها خونه بود، اینم بگم علی اکبر مدرسه میرفت و دوتا بچه ها پیش صغری بیگم بودن ،منم شروع به بافتن کردم ،اما هرروز حالم بدو بدترمیشد ..یکروز همینطور که داشتم بافتنی می بافتم ،سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .. بعد از مدتی باصدای جیغ جیغ صغری بیگم به خودم اومدم ،گفتم :چیه چه خبره ؟ چی شده ؟ صغری بیگم گفت: وای خانم جان از حال رفتی ! اصلا باورم نمیشد اولش ترسیدم و خودمو باختم، ولی بعد گفتم چرا باید بترسم . صغری بیگم گفت :ببین خانم جان، فردا صبح که علی اکبر رو بمدرسه بردم، میام باهم بریم همون درمانگاه دور میدون.. منم قبول کردم، فردای اونروز با صغری بیگم و دوتا بچه ها به مطلب دکتر درمونگاه رفتیم، دکتر کمی ازم سوال کرد که جواب دادم، بعد دکترگفت خانم بار دار نیستی . گفتم: وای نه اقای دکتر ،مطمئنم .. گفت: یه آزمایش واسه بارداریت میدم و یکی هم آزمایش خون میدم تا بهتر دردت رو بفهمم ... گفتم باشه برگه ها رو دستم گرفتم و بسمت آزمایشگاه رفتم، که یهو حالت تهوع گرفتم، سریع رفتم اول آزمایش بارداریمو دادم، میخواستم مطمئن بشم که باردار نیستم‌‌ آزمایشگاه بهم گفت دوساعت دیگه جواب رو میدم، به صغری بیگم گفتم: همین جا بشینیم تا جواب آماده بشه، همونجا به انتظار نشستم ، پرستار که با جواب آزمایشها اومد، گفتم: خانم جواب منم حاضره ؟ گفت: بله.. گفتم :تورو خدا ببین جوابش چیه ؟ در پاکت رو باز کردو گفت :به به مثبته ! شما بارداری.. همونجا خشکم زد به صغری بیگم گفتم: وای ننه از کجا آخه؟ چنان رو دستم کوبیدم که صغری بیگم با خنده گفت: ای وای خُب اونجور رو دستت نزن بیچاره !!!بعد غش غش خندیدو گفت: چنان میگی آخه از کی ! خب از من بارداری !!! گفتم: صغری بیگم اذیتم نکن، بخدا من چطور با این دل تنگم ،با این روزگارم با این غصه هام دو باره بچه داری کنم؟اونم یه پسر دیگه ! کاش دختر بود ... ادامه دارد.... @ckutr6
‍ ❄️✨🌸 دعای هنگام خوابیدن 🌙🌄 💥«باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا»💥 «بار الها!بانام تو میمیرم وزنده خواهم شد.... 😴 هنگـام خواب😴 اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُکَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّدٍ نَبِيِّ رَحْمَتِکَ وَکَلِمَةِ نوُرِکَ وَاَنْ تَمْلاََ قَلْبي نوُرَ الْيَقينِ وَصَدْري نوُرَ الا يمانِ وَفِکْري نوُرَ النِّيّاتِ وَعَزْمي نوُرَ الْعِلْمِ وَقُوَّتي نوُرَ الْعَمَلِ وَلِساني نوُرَ الصِّدْقِ وَديني نوُرَ الْبَصآئِرِ مِنْ عِنْدِکَ وَبَصَري نوُرَ الضِّيآءِ وَسَمْعي نوُرَ الْحِکْمَةِ وَمَوَدَّتي نوُرَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ حَتّي اَ لْقاکَ وَقَدْ وَفَيْتُ بِعَهْدِکَ وَميثاقِکَ فَتُغَشّيَني رَحْمَتُکَ يا وَلِيُّ يا حَميدُ آمینَ ،آمین ❄️✨🌸 🍃هرڪس قبل ازخواب آنقدر اسم💚یاڪریم💚رابگوید ڪه خوابش ببرد ملائکه مدامی كه خواب است براے او دعای مستجاب کنند.. ❄️✨🌸 دعای بلند شدن از خواب 🌞 💥«الْحَمْدُ للهِ الَّذِي أَحْيَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا وَإِلَيْهِ النُّشُورُ»💥 @ckutr6 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دعای فرج اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّء وَ ضاقَتِ الاْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماَّءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّء اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُم وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَر اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّد اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمان الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرین 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفرج💚 @ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهى... 🍁دراین شب زیبای پاییزی 💫سلامتی را 🍁نصیب خانواده هایمان 💫دلخوشی را 🍁نصیب خانه هایمان 💫وآرامش را 🍁نصیب دلهایمان گردان 💫آمیـــنَّ 🙏 شبتون گرم محبت 💫🍁 @ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح را آغاز میڪنیم ✨با نام خدایی 🌸ڪه همین نزدیڪیهاست ✨خدایی ڪه 🌸در تار و پود ماست ✨خدایی ڪه 🌸عشق را به ماهديه داد ✨و عاشقی را 🌸 در سفره دل ما جای داد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو @ckutr6
🍃🌷 آخر هفته خود را معطر 🍃🌷 کنیم به عطر خوش صلوات 🍃🌷 بر حضرت محمد و خاندان 🍃🌷 پاک و مطهرش 🍃🌷 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌷 وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌷 وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @ckutr6
🌻سـلامی گرم 💓در طلوعی زیبـا 🌻تقدیم شما مهربانان 🌻سلامی به زیبایی عشق 💓و به لطافت دل مهربانتون 🌻آرزومیکنم 💓پنجـره دلتـون 🌻همیشه رو 💓به خوشبختی باز بشه صبح پنجشنبه پاییزیتون بخیر💓🌻 @ckutr6
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 🔮🔭 🔭 💎 تقویم نجومی 💎 ✴️ پنجشنبه 👈8 آذر/ قوس 1403 👈26 جمادی الاول 1446👈28 نوامبر 2024 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 3:52 بامداد قمر وارد برج عقرب می شود. 📛 و شنبه ساعت 15:22 قمر از برج عقرب خارج می گردد. 🎇 امور دینی و اسلامی. 📛 و مسافرت هم خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزاد متوسط الحال است. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️جراحی چشم. ✳️خرید باغ و زمین. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️درختکاری. ✳️جابجا کردن درخت. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️کشیدن دندان. ✳️ و آبیاری نیک است. 📛ولی امور اساسی و زیر بنایی. 📛معاملات کلان. 📛مسافرت. 📛و انور ازدواجی خوب نیست. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست. 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ،از مباشرت به قصد فرزند آوری اجتناب گردد. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث رهایی از بلا می شود. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث خلاصی از مرض می شود. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 27 سوره مبارکه " نحل" است. قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین... و چنین برداشت میشود که جاسوسی خبری برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و بفهند که خبر او صحیح است. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان https://eitaa.com/ckutr6 با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨ 🔭 🔮🔭 🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 @ckutr6