eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.3هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین لبخند زد ، و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل. کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد: - دمتون گرم! و ناگاه به خودش آمد: - دوربینا رو چکار کنم حاجی؟ خنده حسین پررنگ‌تر شد: - هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه. کمیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهت‌زده‌اش به حسین نگاه کرد و گفت: - نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین! - برو لوس نشو. وقت نداریم. کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغ‌های اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسم‌الله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد. با خودش گفت: - این نمی‌خواد بگیره بخوابه این وقت شب؟ از فکر خودش خنده‌اش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد ، تا ببیند صدای پای سگ را می‌شنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد. کمیل پشت بی‌سیم گفت: - آقا سگه خوابش برد حاجی! - خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع می‌شه، برو داخل. حسین راست می‌گفت، در چشم به‌هم زدنی کوچه‌باغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمی‌دید ، ولی کم‌کم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفش‌هایش را درآورد تا صدای قدم‌‌هایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ می‌گیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا می‌رود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بی‌پایانش را نمی‌شود کنترل کرد، در کلاس‌های ورزشی ثبت‌نامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دوره‌های آموزشی‌‌اش را هم راحت‌تر از بقیه می‌گذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد. لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید ، و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمی‌ست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جوی‌های کم ‌آبی که میان درختان جاری بود می‌شد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری می‌شود. روی زمین پر بود از علف‌های هرز و بوته‌های کوچک و بزرگ. کمیل یک نگاهش به روبه‌رو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوته‌ها برای استتار کمک می‌گرفت. سکوت وهم‌آلود باغ و این که نمی‌دانست چندنفر داخل باغند،آزارش می‌داد. تازه داشت می‌فهمید چراغ‌قوه چه نعمت بزرگی‌ست! دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پرده‌های ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمی‌توانست از چراغ‌های روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمی‌رفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمی‌خورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز می‌شد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز می‌شد. همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود ، و دست روی دیوار کاهگلی باغ می‌کشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر می‌خورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود ، و درش به سمت ویلا باز می‌شد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت ، تا ببیند صدایی از اتاقک می‌آید یا نه. بجز صدای جیرجیرک‌ها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغ‌های دیگر بودند و تکان برگ‌ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمی‌آمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمی‌شد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمی‌دید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود. درحالی که هربار سربرمی‌گرداند ، و اطرافش را پایش می‌کرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبه‌های روی هم چیده شده را می‌دید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد ، اما حس ششم‌اش او را سرجایش نگه داشت. احساس می‌کرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرام‌تر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمال‌کورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تله‌ای در کار باشد. بسم‌الله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نم‌زدگی در بینی‌اش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبه‌ها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد ، و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغ‌قوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبه‌ها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطری‌های شیشه‌ای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دست‌ساز با قابلیت استفاده در جنگ‌های خیابانی»، یا به عبارت ساده‌تر: «کوکتل مولوتوف!» نگاهی به دبه‌ها کرد؛ با این حساب حتما دبه‌ها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاک‌های کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمی‌توانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان می‌داد ، مدت‌هاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباری‌اش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچه‌ای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمه‌های کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و این‌ها برای کمیل فقط یک معنا می‌داد: جنگ شهری و دعوای خیابانی! خواست از اتاقک بیرون بیاید ، که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او می‌دید ، و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد. مرد به طرف در باغ می‌رفت ، و اطراف را نگاه می‌کرد. کمیل فقط دعا می‌کرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه می‌رفت ، تا این که چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغ‌قوه را در تمام باغ می‌چرخاند. صدای زنانه‌ای از در ویلا شنید: - ببین برق کوچه هم رفته؟ فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچه‌باغ انداخت و برگشت به سمت سارا: - آره. همه جا ظلمات محضه. صدای حسین از بی‌سیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد: - کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟ کمیل نمی‌توانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را می‌شنید که آیه‌الکرسی می‌خواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام می‌کرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند.) 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجره‌های ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمی‌دانست شاخه‌های درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا می‌افتاد واویلا می‌شد... با این حال، زمزمه آیه‌الکرسی به او نیرو داده بود. جوراب‌هایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگی‌های درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمی‌آمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغ‌قوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بی‌معطلی سنجاق قفلی‌اش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقت‌ها کارش راه می‌افتاد. از همان دوازده، سیزده‌سالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانه‌شان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمی‌گرفت؛ نهایتا چند ثانیه! وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچک‌ترین صدایی می‌توانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرت‌هایی مشابه آن‌ها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان می‌داد مدتها‌ست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل می‌توانست بفهمد آن را تازه به آن‌جا آورده‌‌اند. این‌بار صدای حسین خشمگین‌تر و مضطرب‌تر به گوشش رسید: - معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم. کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین می‌شنید. سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟ مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام می‌اومده اینجا. اونم که سفید سفیده. کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمی‌توانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پله‌ها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچ‌وقت کسی وارد باغ نشده است! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️ کمیل چهارزانو نشسته بود ، روی صندلی کمک ‌راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است. کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل می‌کرد چون می‌دانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل می‌خواهد. پنج دقیقه خیلی زود تمام شد. کمیل خجالت می‌کشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت: -آقا... حاجی... حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید. کمیل با شرمندگی گفت: - ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید! حسین لبخند زد: - نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمی‌شناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیم‌متر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف می‌ده! بعد تنه‌اش را کمی چرخاند به سمت کمیل: - خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟ - یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله. - چهره‌ش رو دیدی؟ - نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام می‌آد بهش سرمی‌زنه و احتمالا تامینش می‌کنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجه‌بوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتل‌مولوتوفه! حسین سرش را تکان داد: - به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی! کمیل با نگرانی گفت: - من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی می‌خوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمی‌دونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه - خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش. - جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز دنیا خسته ام پس کی میای یا ابا صالح سبو بشکسته ام پس کی میای یا ابا صالح دعابرای ظهور عج فراموش نشود.🤲 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ╲\╭┓🦋 ╭‌🌺🍂🍃 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاَْشْیاءِ . اى که نامش دوا و ذکرش شفا است اى که بنهد شفا را در هر چیزى که خواهد ای مرهم درد همه دردمندان لباس عافیت برتن همه بیماران بپوشان آمین یا رب العالمین🙏🙏🙏 . "أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ" . به نیت شفای عاجل همه بیماران خاصه شفای کامل و سلامتی بیمارموردنظر الهی بحق یاسین والقرآن حکیم 🙏🥀وبحق ایاک نعبد وایاک نستعین🙏🥀 وبحق والعصر🌼🥀وبحق الله لا اله الا هو الحی القیوم 🙏🥀وبحق آل طه 🙏🥀وبحق پاکان ونیکان 🙏🥀وبحق شهداء وصدیقین 🙏🥀🙏🥀. 🌹🌸اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ وَ یَجعَلُکُم خُلَفاءَ الاَرضِ ءَاِلهٌ مَّعَ اللهِ قَلیلاً مَا تَذَکَّرُونَ🌸🌹 @ckutr6
🌸جمعه یعنی انتظار بی کران 🌸جمعه یعنی دورشو از دیگران 🌸جمعه یعنی طالب مهدی شدن 🌸جمعه یعنی ضدبه عهدی شدن 🌸جمعه یعنی آرزوی فاطمه 🌸جمعه یعنی گریه بی واهمه 🌸جمعه یعنی مست وبی پروا شدن 🌸جمعه یعنی عاشق زهرا شدن 🌸جمعه یعنی تیغ دردست علی 🌸جمعه یعنی هستی هست علی 🌸جمعه یعنی با شهیدان ساختن 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌺جمعه یعنی برقه برانداختن 🌺جمعه یعنی با یتیمان خوب باش 🌺جمعه یعنی ساده ومحبوب باش 🌺جمعه یعنی درد را درمان کنی 🌺جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی 🌺جمعه یعنی یک بهانه یک نفس 🌺جمعه یعنی شاد بیرون از قفس 🌺جمعه یعنی عید یعنی پاک شو همنشین انجم وافلاک شو 🍃🌺اللهم عجل لولیک الفرح .....🌺 @ckutr6
🔅رفع بیکاری 👈 360 مرتبه یا الله 🔆طلب فرزند شدن : 360 مرتبه توحید 🔅ادای قرض 👈 360 مرتبه انا انزلنا 🔆وسعت رزق 👈 360 مرتبه انا انزلنا 🔅طلبکار 👈 360 مرتبه یا حی و یا قیوم 🔆رفع تهمت 👈 360 مرتبه یا الله اعلم 🔅زیارت بزرگ 👈 360 مرتبه ماشاالله 🔆بیرون آمدن از خانه 👈 توکلت علی الله 🔅برکت کشاورزی 👈 360 مرتبه یا رب العالمین 🔆خانه دار شدن 👈 360 مرتبه یا کریم و یا رب 🔅گره در کار آقایان 👈 360 مرتبه یا جواد الائمه 🔆آشنا شدن با قرآن 👈 360 مرتبه یا نور و یا قدوس 🔅پیدا شدن اشیاء گمشده 👈 360 مرتبه نورالله ناظر 🔆رفع اضطراب 👈 360 مرتبه لا حول ولا قوه الا بالله 🔅برکت غذا و پول 👈 360 مرتبه الذی احسن الحسنی 🔆ازدواج جوانان 👈 360 مرتبه یا رئوف و یا رحیم 🔅به راه راست آمدن جوانان 👈 360 مرتبه ایاک نعبد و ایاک نستعین 🔆رفع فقر 👈 360 مرتبه انا انزلنا 🔅شیرین شدن زندگی 👈 360 مرتبه یا عزیز زهرا 🔆کارگشایی 👈 7 مرتبه آیت الکرسی – توحید – مزمل – صلوات 🔅رفع وسوسه 👈 360 مرتبه اعوذ بالله من الشیطان الرجیم 🔆شفای مریض 👈 360 مرتبه یا من اسمه دواء و ذکره شفا @ckutr6
🌸سوره جمعه برای پیداشدن مال. 🌸 🌸سوره مجادله برای مهرو محبت همسرومعالمه 🌸 🌸سوره طوربرای پایداربودن وبرگشت مال. 🌸 🌸سوره حجربرای برکت مال. 🌸 سوره نمل برای شفا مریض و برآوردن هرحاجتی 🌸 🌸سوره تغابن برای ادای قرض 🌸 🌸سوره حج برای کامل شدن دین 🌸 سوره مریم برای هدایت دختران 🌸 🌸سوره احزاب برای گشایش بخت. 🌸 سوره یونس برای بچه دار شدن 🌸 🌸سوره محمد برای اخلاق 🌸سوره اعلی برای هدایت جوانان 🌸 🌸سوره والقلم برای آسان شدن ودرس خواندن 🌸 🌸سوره مزمل برای مهر محبت 🌸 🌸سوره جن برای وسوسه 🌸 🌸سوره فتح برای گشایش کار. 🌸 🌸سوره حشر برای آرامش درزندگی 🌸 🌸سوره کهف برای بیدارشدن 🌸سوره حجرات برای زیاد شدن مال 🌸 🌸سوره حدید برای محکم شدن وآرامش 🌸 🌸سوره انبیاه برای رهاشدن از بنده و گرفتاری 🌸 🌸سوره مؤمنون برای به راه راست رفتن 🌸 🌸سوره صف برای فتح وپیروزی 🌸 🌸سوره اسرابرای شفای مریض و بهانه گیری. 🌸 🌸سوره یوسف برای عظمت و بزرگی 🌸 🌷فاتحه :مانع خشم الله 🌷یاسین :مانع تشنگی روز قیامت 🌷واقعه :مانع فقر 🌷دخان:مانع ترس روز قیامت 🌷ملک :مانع عذاب قبر 🌷کوثر:مانع خصومت 🌷کافرون :مانع کفروقت مرگ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @ckutr6
﷽ ـ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ دو عمل ویژه برای روزهای جمعه ماه مبارک رجب (امروز چهارمین جمعه این ماه) ـ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ❚ توضیحات جامع و کامل است تا آخر بخوانید❚ 1⃣ 💢 خواندن نماز در روایت است که هـر که در ❚❮ روز ❯❚ ماه مبارک رجب 🟣 بین 🟡 نماز ظهر 🔴 و عصر ⃢⃢⃢⃢🧎🏻چهار رکعت نماز (دوتا دو رکعتی) 🔹در هـر رکعت: 🧎🏻⇇ حمـد ╬‌‌ 🧮 ۷ مـرتبه آیة‌الکرسی ╬‌‌ 🧮 ۵ مـرتبه سـورهٔ توحیـد ⇉ بخواند و بعد از خواندن این چهار رکعت نماز، 🧮 ۱۰ مـرتبه بگوید: ☜اَسْـتَـغْـفِـرُٱللّٰـهَ ٱݪّـَذیٖ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا هُـوَ وَ اَسْـئَـلُـهُ ٱݪـتّـَوْبَـةَ 𔓘⇣𔓘⇣𔓘⇣𔓘⇣𔓘 ♥️خـداوند متعال برای او از روزی که این نماز را خوانده تا روزی که از دنیا برود، برای 🧮 هـزار کار نیک بنویسد و در عوض هـر آیه‌ای که خوانده است، شهری در بهشت از یاقوت سرخ و به‌جای هـر حـرف قصـری در بهشت از گوهر سپید عطا کند و برایش زنان زیباروی بهشتـی را به همسری درآورد و از او خشنود گردد بی‌آنکه برایش خشمـی به دنبال داشته باشد و در زمره عبادت‌کنندگان به شمار آید و سرانجام او را به سعادت و آمرزش پایان دهد. ❮ حدود ۹دقیقه طول می‌کشد ❯ 🦋☘ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ ┊ 🦋☘ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ┊ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ 🦋☘ 🦋☘ 2⃣ 💢خواندن صـد سوره توحید روایت شده هـر که در روز جمعه ماه رجب 🧮 صـدمـرتبه 📖سـوره توحيـد بخواند، در قیامت برایش ☄نوری پدید می‌آید که او را به بهشت راهنمائـی کند 📚مفاتیح الجنان در اعمال ماه رجب ❮ حدود ۱۵دقیقه طول می‌کشد ❯ 🦋☘ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ ┊ 🦋☘ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ┊ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ ┊ 🦋☘ ┊ 🦋☘ 🦋☘ ❚❮ در دستور این نماز آمده است که این نماز بایستی بعد از خواندن نماز ظهر خوانده شود لکن کسانی که در نماز جماعت و جمعه شرکت می کنند، یا نماز عصر راخوانده و فراموش کرده‌اند، می‌توانند بعد از خواندن نماز عصر،این نماز را بخوانند ◌◍◌◍◌◍◌◍◌ اَللّٰهُ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا هُوَٱلْحَیُّ ٱلْقَیُّـومُ لٰا تَـأْخُـذُهُۥ ◌ سِنَـةٌ وَ لٰا نَوْمٌ ◌ لَـهُۥ ❀ مٰا فـِۍٱݪـسَّـمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِۍ ٱلْـاَرْضِ مَنْ ذَٱ ٱݪّـَذیٖ یَـشْـفَـعُ◌ عِـنْـدَهُۥ ❀ اِلّٰا بِـاِذنِـهۦٓ ✦ یَعْلَمُ مٰا بَيْـنَ اَيْدیٖهِمْ ◌ وَ مٰا خَلْفَهُمْ ◌ وَلٰا یُحیٖطُونَ بِشَـیْءِِ ◌ مِنْ عِلْمِهۦٓ ✦ اِلّٰا بِمٰا شٰاءَ وَسِعَ کُرْسـیُّٖـهُ ٱݪـسَّمٰاوٰاتِ وَٱلْـاَرْضَ◌ وَ لٰا یَـؤُدُهُۥ ❀ حِفْظُهُمٰا ◌ وَ هُوَٱلْـعَلـیُّٖ ٱلْـعَظیٖمُ 🕊️⃢ ◌◍◌◍◌◍◌◍ ❚❮ لازم به ذکر است که طبق روایات وارد شده،آیة‌الکرسی همین یک آیه است و خواندن همین یک آیه کافی‌ست البته ◽️ اگـر کسی دو آیه بعدش را هم بخواهد بخواند اشکالی ندارد. ❚❮ لازم نیست در ابتدای هر بار که آیة‌الکرسی را می‌خوانیم را هم بگوئیم ولی به قصد مطلق ذکر-یعنی به قصد برخورداری از ثواب- می‌توانیم بگوئیم. ❚❮ کسانی که آیة الکرسی را از حفظ نیستند می‌توانند از روی قرآن یا از روی موبایل بخوانند یا کسی بخواند و او هم تکرار کند ❚❮ نشر این پیام صدقه جاریه است. ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ ๋࣭ ˖⋆ @ckutr6