؛▭▬▭▬▭▬▭▬▭
⃟◌•◌🕌⬚ زیارت از راه دور
🟩 امامحسینعلیهالسّلام
؛▭▬▭▬▭▬▭▬▭
بسماللهالرّحمنالرّحیم
🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰامَـوْلٰاىَ وَٱبْـنَ مَـوْلٰاىَ وَسَـیِّـدِى وَٱبْـنَ سَـیِّـدِى سلام برتو اى مولاى من و اى فرزند مولاى من و اى آقاى من و اى فرزند آقاى من
🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰامَـوْلٰاىَ ٱݪــشَّـهِـیـدُ بْـنُ ٱݪــشَّـهِـیـدِ وَٱلْـقَـتِـیـلُ بْـنُ ٱلْـقَـتِـیـلِ سلام برتو اى مولاى من شهید فرزندشهید و اى کشته فرزند کشته
🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
🧡وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـــهُۥ ❀
سلام برتو و رحمت خدا و برکاتش برتو باد
🪷اَنـَاْ زٰائِـرُکَ یَـاْبْـنَ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ بِـقَـلْـبِـى وَ لِـسـٰانِـى وَ جَـوٰارِحِـى وَ اِنْ لَـمْ اَزُرْکَ بِـنَـفْـسِـى مُـشـٰاهَـدَةََ لِـقُـبَّــتِـکَ من زائر توهستم اى فرزند رسول خدا باقلب وزبان و تمام اعضا هرچندتو را از نزدیک زیارت نکردم وبارگاه تورا ندیدم
🫧 فَـعَـلَـیْـکَ
🌴اَݪــسَّـلٰامُ
┊ یـٰاوٰارِثَ آدَمَ صَـفْـوَةِ ٱللّٰـهِ
🪷 وَ وٰارِثَ نُـوحِ نَـبِـیِّ ٱللّٰـهِ
┊ وَ وٰارِثَ اِبْـرٰاهِـیـمَ خَـلِـیـلِ ٱللّٰـهِ پس سلام بر تو اى وارث آدم برگزیده خدا، و وارث نوح پیامبر خدا، و وارث ابراهیم خلیل الله
🫧 وَ وٰارِثَ مُـوسـىٰ کَـلِـیـمِ ٱللّٰـهِ
┊ وَ وٰارِثَ عِـیـسـىٰ رُوحِ ٱللّٰـهِ
🪷 وَ وٰارِثَ مُـحَـمَّـدِ حَـبِـیـبِ ٱللّٰـهِ وَ نَـبِـیِّـــٖهۦٓ ✦
وَ رَسُـولِــٖهۦٓ ✦ و وارث موسى کلیم الله و وارث عیسى روح الله و وارث محمد حبیب خدا و نبى او و رسول او
🫧 وَ وٰارِثَ عَـلِـیِّ اَمِـیـرِٱلْـمُـؤْمِـنِـیـنَ وَصـىِّ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ وَ خَـلِـیـفَـتِـــٖهۦٓ ✦ و وارث على امیرمؤمنان وصىّ رسول خداو جانشین او
🪷 وَ وٰارِثَ ٱلْـحَـسَـنِ بْـنِ عَـلِـیٍّ وَصِـىِّ اَمِـیـرِٱلْـمُـؤْمِـنِـیـنَ و وارث حسن بن على وصىّ امیرمؤمنان
💥لَـعَـنَ ٱللّٰـهُ قـٰاتِـلِـیـکَ
✨وَجَـدَّدَ عَـلَـیْـهِـمُ ٱلْـعَـذٰابُ فِـی هٰـذِهِ ٱݪــسّـٰاعَـةِ وَ فِـی کُـلِّ سـٰاعَـةِ خدا لعنت کند کسانى که تورا شهید کردند ودراین ساعت ودرهر ساعت عذاب تازهای برآنها بفرست
🫧اَنَـاْ یـٰاسَـیِّـدِى مُـتَـقَـرِّبٌ اِلـَۍٱللّٰـهِ جَـلِّ وَ عَـزَّ
┊ وَ اِلـیٰ جَـدِّکــِـــ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ
┊ وَ اِلـیٰ اَبِـیـکَ اَمِـیـرِٱلْـمُـؤْمِـنِـیـنَ
┊ وَ اِلـیٰ اَخِـیـکَ ٱلْـحَـسَـنِ اى آقاى من به سوى خداوندمتعال و جدّت رسول خدا وپدرت امیرمؤمنان وبرادرت حسن
🪷وَ اِلَـیْـکَ یـٰامَـوْلٰاىَ
┊فَـعَـلَـیْـکَ ٱݪــسَّـلٰامَ
🧡 وَ رَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَبَـرَکـٰاتُــهُۥ ❀ وبه سوى تو اى آقاى من تقرّب مىجویم، پس سلام و رحمت خدا و برکاتش برتو باد
🫧 بِـزِیـٰارَِتِـى لَـکَ بِـقَـلْـبِـى ☆ وَ لِـسـٰانِـی وَ جَـمِـیـعِ جَـوٰارِحِـی فَـکُـنْ با زیارتى که تورا با قلبم و زبانم وجمیع اعضایم نمودم
🪷 یـٰاسَـیِّـدِی شَـفِـیـعِـى☆ لِـقَـبُـولِ ذٰلِـکَ مِـنِّـی پس اى آقاى من شفیع من براى قبول این زیارتم باش
🫧 وَ اَنَـاْ بِـاْلْـبَـرٰائَـةِ ☆ مِـنْ اَعْـدٰائِـکَ من با بیزارى جستن از دشمنان تو
🪷 وَٱݪــلَّـعْـنَـةِ لَـهُـمْ ☆ وَ عَـلَـیْـهِـمْ اَتَـقَـرَّبُ اِلَـۍٱللّٰـهِ ☆ وَ اِلَـیْـکُـمْ اَجْـمَـعِـیـنَ و لعنت بر آنها به خدا و به همه شما تقرّب مىجویم
🫧فَـعَـلَـیْـکَ ☆ صَـلَـوٰاتُ ٱللّٰـهِ ☆
وَ رِضْـوٰانُــهُۥ ❀
وَ رَحْـمَـتُــهُۥ❀ پس درود و رضوان و رحمت خدا برتو باد.
📚 مفاتیح نوین آیتالله مکارم
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»🏴
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت1
مقدمه:
بسم الله الرحمن الرحیم
مدیون شهدا میمانیم تا روز قیامت.
مدیون ایثار شما و خانواده شما.
مدیون مظلومیت فرزندانتان.
مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه.
#ظالم هست، #مظلوم هست و همیشه #مدافعی هم هست که ایمان دارد به خدا،به #قیامت و به #قیام منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا.
«تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان»
یادداشت نویسنده؛
سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی».
جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق!
سنیه منصوری 98/12/15
زینب سادات ایستاد.
چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ
بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند:
_از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت.
صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد:
_جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد.
رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینبسادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا،
نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت:
_میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد....
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش
نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: _چی شده داداشی؟
ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم.
زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزادهش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت:
_تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزادههاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد:
_منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرفهای برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت:
_خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت:
_خسته نیستم
بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت:
_نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سیسییو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند.
چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که
همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینبسادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت:
_حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت:
_میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی.
زینب سادات با خود فکر کرد،
خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@ckutr6
╰❤️🕊🌼🕊❤️╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت31
زینب سادات آرام حرف میزد.
اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند. نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید:
_من هستم خواهری!
و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانوادهاش را. آخرین یادگاری های برادرانش را!
احسان کنار صدرا نشست.
سیدمحمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت:
_این از نظر والدین عروس! والدین داماد کجا هستن؟
احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت:
_راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت. الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست.
رها ادامه داد:
_بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان
امروز ما، همون ارمیای هفده-هجده
سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه
قدم به میدون بگذاره.
زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت:
_میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونههات حس میکنی، سنگینتر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید. بگذارید اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حالا به این جوان فرصت ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید!
**********
محمدصادق فریاد زد:
_نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار رو بکنن!
مسیح دستش را گرفت و نشاند:
_با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد!
مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچهها بیرون رفتهاند. اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد.
محمدصادق جواب مسیح را داد:
_اون پسر چی داره؟ اون به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان!
مسیح گفت:
_اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هرچی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی!
مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود.
محمدصادق: _یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره!
مریم گفت: _درست صحبت کن.
محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت:
_زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده!
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یکبار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد.
ادامه داد:
_زندگی #قلدری کردن نیست. #تحقیر کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.ندیدی #منّتهایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی
بخاطر #دروغهایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای
خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهاردیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود.
مریم ادامه داد:
_مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم اینِ که #خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که #اجبار نباشه.
مسیح گفت:
_من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد:
_آزاد؟ با حرفها و تهدیدها و منتهایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم،......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@ckutr6
╰━❤️🕊🌼🕊❤️━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت37
احسان برادرانه نگاهش کرد:
_من بدون تو خواهرت را نمیخواهم!
چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد:
_من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچوقت از هم جدا نمیشویم!
ایلیا پرسید:
_حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد:
_هرجا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچکس رو بیکس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانیهای
بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم.
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بیکسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد....
و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: _با اجازه...🥺
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان.
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و
شانه اش را لمس کرد:
_همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان!
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست!
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت:
_با اجازه پدر و مادرم... بله...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بیکسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد.
برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط!
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه میشوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!..
.
.
.
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کردهاش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت:
_آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد،
لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید:
_سلام.
احسان با تمام احساسش گفت:
_سلام خانوم! سلام بانو! صبحت بخیر! غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید:
_همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد:
_البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنیدها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژهی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد،
و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@ckutr6
╰━❤️🕊🌼🕊❤️━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت39( آخر)
_.... در کنار رودخانهای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت:
_مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت:
_الآنم مُردهام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادم بیام!
زینب سادات:
_یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه:
_برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات:
_بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه:
_کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیتهای زیادی داشت!
حساب کتاب مسولین #سختتر از مردم عادی هستش!
زینب سادات:
_من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه:
_مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات:
_کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه:
_اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات:
_مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه:
_فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست.
زینب سادات:
_مامان من چکار کنم؟
آیه:
_بیشتر به چیزهایی که میدونی #عمل کن. به خودت #مغرور نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هرکاری میکنی ببین به درد #اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هرچی #بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا
راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هرچی بیشتر #رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت.
زینب سادات:
_مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخندهای پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد:
" پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش! "
احسان گفت:
" سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری
گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... "
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد:
_جانم بابا!
صدرا: _سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: _سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: _زینب جان پیش تو هست؟
احسان: _بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: _گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
_سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت:
_ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید:
_خبر نداشتی؟
زینب سادات : _میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: _چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید:
_اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: _دلت آروم شد؟
زینب سادات: _دل من هیچوقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچوقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: _و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچوقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخندهای آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند.
زینب سادات گفت:
_همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: _پس مادرت اسطوره بود برات؟
ادامه 👇👇👇
@ckutr6
╰━❤️🕊🌼🕊❤️━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
👇ادامه پارت 39👇
زینب سادات سری به تایید تکان داد:
_آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم #الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! (سلاماللهعلیها) پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید #بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (صلیالله علیه و اله) هستن! از اون روز #الگوی_من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید:
«اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟»
بعد لبخند زد و زمزمه کرد:
« #اسطوره_ام_باش_پدر...»
پایان ۹۹/۴/۴
من الله توفیق
سنیه منصوری
🇮🇷رهبر انقلاب:
اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانهی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند،باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲
☘پایان☘
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@ckutr6
╰━❤️🕊🌼🕊❤️━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
25.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای پیرترین دختر دنیا
رقیه جان ... رقیه جان ... رقیه جان
اندازهی تو موی سفید نداشت بابا
رقیه جان ... رقیه جان ... رقیه جان
#زمینه📺
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
#شهادت_حضرت_رقیه(سلام الله علیها)💔
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
@ckutr6 کانال ارتباط با خداحاج_حسین_حقی_حضرت_رقیه_س_شب۳رمض (1).mp3
زمان:
حجم:
25M
💠 مدح استثنایی+روضه جانسوز
حضرت رقیه علیهاالسلام
🔸بانام تو ملائکه پرواز میکنند
🎙با نـــوای حــاج حسیـن حقـی
مدح_روضه_حضرت_رقیه سلام اله
فیض_سحر
حاج_حسین_حقی
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
@ckutr6 کانال ارتباط با خدا1_19840263859.mp3
زمان:
حجم:
9.65M
آرامش قلبم و
دنیای من اومده
عالم رو خبر کنین
بابای من اومده
#زمینه🔊
#نریمان_پناهی🎙
#شهادت_حضرت_رقیه(س)💔
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ephjbm
﷽
🌹دستورالعمل شیخ حسنعلی نخودکی رحمةاللهعلیه
♻️آیتالله حاج شیخ حسنعلی نخودکی رحمةاللهعلیه فرمود:
میخواهید یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالاتر باشد.
بعد از هر نماز این پنج کار را انجام بدهید :
1⃣👈🏻 آیة الکرسی تا هو العلی العظیم
2⃣👈🏻 تسبیحات حضرت زهرا(سلامالله علیها)
3⃣👈🏻 سه تا قل هو الله.
4⃣👈🏻 سه تا صلوات.
5⃣👈🏻 آخر آیه ۲سوره طلاق از من یتق الله و آیه۳
🌺وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَّهُ مَخْرَجًا (۲)
وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا(۳)🌺
🧮 ۳ مرتبه
و فرمود:
من هرچه دارم از عمل کردن به این ۵ مورد بعد از هر نماز دارم.
_______________
➬
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
سعی کنیم بعداز هرنماز به این سفارش عمل کنیم
یا
حداقل بعداز یک نماز در شبانه روزانجام بدیم ، کم کم اثراتش رو که در زندگی دیدیم ، عادت به خوندنش میکنیم .
خیلی پرفضیلت هست .
بعضی چیزها ارزش یادگرفتن را دارند.
ساده از کنارشون نگذریم.
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خواب میدیدم ، که کنار ضریح تو اشکای نمنم بارون میشه ،...💔😞
✎ #امام_حسین (ع) ☫
✎ #کربلا ☫
✎ #امام_زمان ﴿ﷻ﴾ ☫
✎ #اربعین ☫
✎ #الامام_الخامنئی ☫
✎ #سفرنامه_اربعین ☫
✎ #مرگ_بر_اسرائیل ☫
✎ #اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج ☫
🤲 اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَجَ وَ العافِیَةَ وَ النَّصرَ بِحَقِّ الحُسَینِ عَلَیهِ السَّلامُ وَ اجعَلنا مِنَ المُستَشهَدِینَ بَینَ یَدَیهِ ،...✋️
🌼 فرج مولا صاحب الزمان صلوات 🌼
اَلّلهمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمََدِ وَ آل مُحَمَّد
وَ عَجِّل فَرَجَهُمْ
#کانال_ارتباط_با_خدا
• ⃟🇮🇷 ⃟𖠇☫࿐ྀུ༅࿇༅═
@ckutr6
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 همه دارن میرن کربلا ،...❣️
✎ #امام_حسین (ع) ☫
✎ #کربلا ☫
✎ #امام_زمان ﴿ﷻ﴾ ☫
✎ #اربعین ☫
✎ #الامام_الخامنئی ☫
✎ #سفرنامه_اربعین ☫
✎ #مرگ_بر_اسرائیل ☫
✎ #اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج ☫
🤲 اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَجَ وَ العافِیَةَ وَ النَّصرَ بِحَقِّ الحُسَینِ عَلَیهِ السَّلامُ وَ اجعَلنا مِنَ المُستَشهَدِینَ بَینَ یَدَیهِ ،...✋️
🌼 فرج مولا صاحب الزمان صلوات 🌼
اَلّلهمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمََدِ وَ آل مُحَمَّد
وَ عَجِّل فَرَجَهُمْ
#کانال_ارتباط_با_خدا
• ⃟🇮🇷 ⃟𖠇☫࿐ྀུ༅࿇༅═
@ckutr6