🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت84
حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد .
با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟
ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه
اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید :
اینقدر درد دارین ؟
ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟
با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم
با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید .
با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟
ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم
ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟
به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان
ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟!
ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی ....
ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟
رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت :
انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم
انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده "
قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ...
زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد ....
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ckutr6
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت85
خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد .
مهدا : مامان ؟ مامانی ؟
ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟
ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم
ـ واقعا باید این اردو بری ؟
ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم
از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم
ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من .
مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ...
ـ باشه برو ، شبت خوش ...
بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد .
به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید .
مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟
ـ چجوری ؟
ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود
ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد
ـ دلیل نمیشه
ـ چی بگم !
ـ من یه حدسایی میزنم
ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟
ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ...
ـ فال گوش واستادی ؟
ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید
ـ نباید گوش وای..
ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟
ـ خب چرا ولی...
ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن ..
اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟
بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟
چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟
ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ...
ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟
ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست
ـ خب که چی ؟
ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟
🍁 به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ckutr6
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت86
حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد .
نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند .
با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ...
بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست .
هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم .
تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند .
مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد .
وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد .
وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود .
بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود .
امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن
ـ چطور ؟
ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد
ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن
ـ آره واقعا
ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم
ـ باشه
ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین
ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم .
ـ ما وظیفمونو انجام میدیم .
🍁 به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ckutr6
✨
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ساعت دوباره 8 شد وقت عاشقیست
🌹 تقدیم به صاحت مقدس امام رضا(علیه السلام)🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ما صَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
🌷🌷🌷
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم یاعلی
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
🌹دوستان وعزیزان بزرگوارسلام
باعرض تبریک خدمت شماسروران وآرزوی،نهایت بهره وری از ماه مبارک رجب ،،ان شاءالله ،بعداز نماز صبح وفردا دعاهای وارده ،دراین ماه تقدیم حضور سبزوارزشمندتان میگردد
وهمنواباهم ،زمزمه میکنیم که
ماه رجب فرارسید
🌼رجب ،فرارسید......
من می مانم ... و ... خدا... و سجاده ای که ماههاست منتظر نوای
"یا من ارجو......" لحظه شماری میکند....
🌼رجب ،فرارسید....
و من و خدا ، باهم قرار گذاشته ایم ....
او ؛؛؛ قرار است مرا ببخشد....
و من؛؛؛ قرار است، برای مهمانی عظیم رمضان آماده شوم....
🌼رجب فرارسید ...
اله من ،، رجب را ماه استغفار ، خوانده است....
ماه توبه...
ماه پاک شدن....
و ماه آماده شدن ،، برای ضیافت رمضان...
🌼باااااااید خودم را برای
*استقبال از ضیافت رجب*
آماده کنم.....🌸🌸
من الله التوفیق
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
3_5686075355991900166.mp3
5.91M
💚 اومده سحاب رحمت،
💚 اومده امام باقر
👤 حاج میثم مطیعی
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🌸از روشنی طلعت رخشنده «باقر»
🎊شدنورعلوم نبوی برهمه ظاهر
🌸دراوّل ماه رجب ازمشرق اعجاز
🎊گردیدعیان ماه تمام ازرخ باقر.
🌸🎊ولادت امام محمدباقر
(علیه السلام) مبارک باد💫💐
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
@ckutr6 🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#رفع_گرفتاری
■ از شیخ بهایےنقل است
✍🏼 براے رفع شدت گرفتارے
شب جمعه نیت روزه فردا
را بڪند سپس بعد از نماز
صبح ۶۰۰ مرتبه این ذڪر را بگوید
🍂ماشاءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ🍂
📚منبع:
📃سر المستتر،ص۱۷۲
📃ختوم واذڪار،ص۳۹
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
@ckutr6 🍃🍂🌸🍃🍂🌸
@ckutr6 🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#ختم_سورہ_ڪوثر_براے_خواب_دیدن_پیامبر
💮هر ڪس آخر شب 1000 مرتبـہ سورہ ڪوثر را بخواند و صلوات بفرستد پیامبر اڪرم صل اللـہ علیـہ و آلـہ را در خواب خواهد دید بسیارے از اهل علم آن را مجرب دانستـہ اند
💮مرحوم محدث نورے این عمل را در شب جمعـہ بعد از نماز شب ذڪر ڪردہ است
📚مخزن تعویذات ص 73 ، نجم الثاقب ص 576
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
@ckutr6 🍃🍂🌸🍃🍂🌸