🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_سیزدهم
... کمی بعد گوشی رو از گوشش در آورد و روبه پرستار گفت:« فشار هیستولیکش هشته .»
پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:« پس سرمت کو؟» نمی دانستم چرا این چیزها را از من میپرسیدند
جواب ندادم . همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخدار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم . پرستار دومی , دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود برداشت و گفت:« دکتر ندیدت؟»
پرستار اولی همانطور که سرم را وصل می کرد لبخندی زد و گفت :«بسکه پسرت همه را خوشحال کرده پاک مامان را فراموش کردیم.»
لبخندی زدم .
وقتی پرستار سرم را وصل کرد چند آمپول تزریق کرد توی آن. آمپولها مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت ؛ موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشیْ پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون میچکید . پرسیدم:« حال بچه چطوره؟» پرستار دستش را گذاشت روی شانهام با لبخندی آرامبخش جواب داد:« خوب! شیطونیه برا خودش، همه بیمارستان رو گذاشته سرکار .مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه را بغل گرفتن تا همه از پشت شیشه ببیننش.» پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخدار گذاشت و گفت :«سرمت یه ساعت طول میکشه چند تا آمپول مسکن توش ریختم . الان خوابت می بره .» بعد از رفتن پرستار تازه به دور و برا اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبرو یک و نیم را نشان میداد. دلم میخواست بلند شوم و لامپهای فلورسنت سقف را خاموش کنم . هرکاری کردم، دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد ؟! چرا خوابم نمی برد؟! به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می ریخت و به طرف دستم سرازیر می شد خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود . به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می آمد پیشم؟! یعنی میخوابید روی این تخت؟! یا باز در منطقه بود و عملیات؟! چقدر دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت . چه روزهایی داشتیم توی دزفول ...
یاد آن روز افتادم : سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵ ....
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
•
در هلند به دنیا آمد، دکترای تخصصی خود را از هلند گرفت اما معتقد بود انقلاب اسلامی کشتی نوحی است که نباید از آن جا ماند. عطای هلند را به لقایش ترجیح داد
🆔 @Clad_girls
.
❣ خداوند رحمت آورد بر بنده ای که روابط میان خود و زنش را نیکو کند، در این صورت خدای عزوجل زمام امور همسرش را در اختیار او قرار داده، او را سرپرست و اختیار دار زن میسازد.
#سبک_زندگی
🆔 @Clad_girls
دلانه🍃
لبخند،اشک،قهقههوهقهق
همهاشبهانهاستبرایبهتورسیدن،برایباتوبودن،برایِبرایتوبودن.
لبخندمیزنمبهکجفهمیهایشان،اماازجنستلخ
اشکجاریمیشودازفراقتو...
قهقهازشوقنعمتهاییکهتنهابهطفیلیوجودشماعطامیشود🤲🏼
وهقمیزنمازغمغربتشماواجدادپاکتان😔
نمیگویمحقانتظاررابهدرستیاداکردهایمکهنکردیم😓
امادلمانحسابےتنگهست.
#دلانه
#صاحبزمانه
🆔@clad_girls
#ریحانہ 🌱
سَخت اَست ولـےهـَمیشهـ بـَرسـَرْدارَمـ..🎀⃟🌿
مَݩ چـادُریـَمـ نـِشـاݩ بـَرتَـردارمــ..🌹⃟🌈
بُگْذارهَرکه هَرچه خواهـَدگویـد؛☀⃟🌾
مَݩ اِرثیهءحَضرت مادَر دارمــ..💐⃟✨
🆔@clad_girls
پسرش نیست، که تا گریه کند بر پدرش
پس شما گریه بر آن کشته بیداد کنید
#تسلیت_یا_امامرضا
🖤@clad_girls
نگـذاریـد کـه مـعـصومــه خبــردار شــود
رحـم بـر حـال دل دخـتـر نـاشــاد کنید
#تسلیت_بانو
🖤@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت کسی را که
به شما اظهار محبت میکنه
قبول کنید
#حضرت_اقا_خامنه_ای
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
#روشنگری ساختار سپـــ💚ـــاه ساختاریه که، مبنای تفکریش بهش میگه امروزت باید از دیروزت بهترباشه! 🤔❗️
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روشنگری
مدیریت تو سپــ💚ــاه،
یعنی مدیریت تو صحنه:)
🤔❗️
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_چهاردهم
... من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبار ها را می تکاندیم ، اما هر کاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد ؛ نه پردهای داشت و نه فرش به اندازهای که همه جا را پر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می کردیم ، هر چقدر همه جا را میسابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت .
نزدیک ساعت ده صبح در زدند . فکر کردم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد . چادر سر کردم و رفتم پشت در؛ پرسیدم :«کیه ؟» صدا ناآشنا بود ؛ گفت:« منم . معاون علی آقا ، سعید صداقتی.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا میافتم با خودم می گویم کاش با او اهواز نرفته بودیم .کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردم. حتما آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش میرفت . اما متاسفانه در را باز کردم .هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم ؛ اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم .
پرستاری بالای سرم ایستاده بود .نگاهم می کرد و لبخند میزد . پیچ سرم را چرخاند . آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت . پتو را کنار زد ، هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد .درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می کشیدم، دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد، مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند .از درد بی اختیار داد کشیدم .پرستار پتو را روی سینهام کشید و گفت :«تموم شد ! ببخشید لازم بود .»سری تکان دادم . سرم را از دستم دراورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود کنارم ایستاد و پرسید:« فرشته جان حالت خوبه؟»
شکمم به شدت درد می کرد، با این حال گفتم :«خوبم »
مادر مشغول مرتب کردن پتو روسری و سر و وضعم شد .با شادی گفت:« نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل . مردم یهریز تلفن میزنن و احوالت را میپرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.»
با غصه به مادر نگاه کردم . دلم میخواست علی خواهم بود و زنگ میزد. کاش بود ؛ بغض راه گلویم را بسته بود دلم میخواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را میدیدم یا چشمهایم را میبستم و خاطراتم را با علی آقا دوره میکردم .مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت گلایل سفید بودند . آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت:« بوکــن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم . روی تابوت پر از گل بود ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls