10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*✍️«الگوی دولت اسلامی با دکترسعید محمد»*
🎥 #ویدئو | کاندیداتوری سعید محمد
✍️ دوماه قبل کمتر کسی باور میکرد 《سعید محمد》نامزد جدی #انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ شود اما حالا فقط در #اینستاگرام حدود ۲۰۰۰۰ محتوای تبلیغاتی با #هشتگ سعید محمد ساخته شده است
هشتگهایی که در توئیتر بعد از استعفای وی از #قرارگاه_خاتم ، بیشتر و بیشتر شده و #سعید_محمد به یکی از ترند های #توئیتر تبدیل شده است.
#جوان_ حزب اللهی_ مجرب
# دکتر سعید_ محمد
# مرد_عمل
✌️🗳🇮🇷
به بانوان حامی #سعیدمحمد بپیوندید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2424932C0dc1e42b39
#عکس_نوشت | باروسکا بانوی #تازه_مسلمان اوکراینی:
✅ وقتی شهادتین گفتم خوابم را به یاد آوردم....
🆔 @Clad_girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 این محتوا بیشتر از تمام پیج هایی که دارید نیاز به #حمایت داره
از اونایی که #اینستاگرام دارن
هنوز کسی مونده که عضو پیجمون نشده باشه؟ 😡💔
🤨بیا برو فالو کن ببینم بدووو
✅ دختران چادری را همراهی کنید✌
✘ #اینستاگرام 👇
#Instagram : Clad_Girls_ ⬅⬅
instagram.com/clad_girls_
🔻خیانت عظیمی که به مادران کردند
اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد
مادر و مادربودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان میتواند بکند.
.
.
🔖امام خمینی (ره)
📚نقش مادر در تربیت
.
.
📬این رو برای مادرها بفرستید.
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستم
... آهی کشیدم .
_ وقتی سیزده بدر برگشتین انگار تمام غصههای عالم ریختن رو سر من .بسکه ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه ـ اینقدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان . شب بود علی آقا گفت :« فکر کنم مامان بابات رسیدن .بلند و تلفن بزن خانه سکینه خانم و هر چند ساعت دلت میخواد حرف بزن .»
مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم ، برف ریز و قشنگی میبارید . صبح شده بود. آسمان روشن بود . دلم میخواست هرچه زودتر بروم و پسر را ببینم . زیر لب گفتم :«علی آقا تو پسرمون رو دیدی؟»
دلم شکست ...
تا یادم افتاد علی آقا دیگر نیست و بچهام پدر ندارد بغض میکردم . تنم میلرزید یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت. دوباره علی آقا رو توی اتاق دیدم ؛داشت میخندید. هر جا چشم میگرداندم آن جا بود ؛کنار تخت مادر ،کنار پنجره ،پایین تخت خودم ، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف . انگار علی آقا به اندازه دانه هایی برف تکثیر شده بود . برف می بارید و پشت هره پنجره پر از برف می شد .
بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو ، اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علیآقا را .
گفتم :« علیآقا باید خودت مواظب ما دوتا باشی . من تنهایی نمی تونم» حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید :« چشم گُـلُـم. چشم» با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم .
ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود . باورم نمیشد این همه خوابیده باشم . مادر توی اتاق نبود . گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند . برف قطع شده بود ؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود . پرده های بنفش اتاق پراز گلهای ریز و نارنجی و زرد بود . از دو طرف خیلی باسلیقه و مرتب جمع شده بود . اتاق تمیز و مرتب و خوشبو بود . بلندشدم و روی تخت نشستم . حالم خوب بود . دیگر خوابم نمیآمد و احساس درد نمیکردم . به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن ...
این پرده ها چقدر به نظرم آشنا میآمد . یادش بخیر ! برای خانه دزفول پرده های این شکلی خریدیم .
از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره . پردههارا توی دستم گرفتم و بو کردم . بوی دزفول را میداد ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls