eitaa logo
🏴 دختــران چــادری 🏴
164هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
16.5هزار ویدیو
273 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 بسم رب الشهر .... چندروز پیش بار و بندیلمان رو برای یه سفر یکماهه بستیم .... یک دوستی داریم که همیشه میگه تشریف بیارید ... ما هم گاه و بیگاه میشویم 😊 هرسال یک ماهی در خانه اش را برای همه مان باز می گذارد .... برای همممه کسانی که میشانسندش و نمی شناسند اورا ... رفیقمان بخیل نیست . هروقت سال هم بروی در خانه اش رابزنی باز میکنند ، از فرستادگانش گفته اند ، هیچ دری نیست که عاقبت رو فرستنده باز نشود 😍 گفتم فرستادگان ،بله ، 14 نفر هستند که از نزدیکترین افراد به او روی زمین هستند ... عرض میکردم ،او همیشه مارا دعوت میکند و ماهم هی ناز میکنیم 😉 ولی انقدر مهمان دوست و مهمان نواز است که خودش یک ایامی را مشخص کرده مجبوری باید برویم مهمانی 😍😃😄 هرسال خودش در را باز میگذاشت تا همه بیایند و هی زنگ ایفون را نزنند و فرشتگان پای ایفون نشوند ... اما امسال طوری شده که خودش یکی یکی یکی برای هرکسی که به اندازه یک عدس حتی دوستش دارد ،دعوتـ📩 ـنامه اختصاصی فرستاده تا طرف حتی بخاطر رودربایستی هم که شده برود .تازه نمینویسند با خانواده هرکسی تنهایی میرود . آنجا که رسید میبیند ....عـ😳ـه بقیه هم هستند . بلیط ها هم در کارت دعوت هست... ماهم که چند سالی است در خانه شان برای این مهمانی که بهترین غذا ها و لباس ها و .... درآن مهیاست ، تلپیم ✋ و این داستان ها شرح امسال ماست 👇👇 ... 🍂نویسنده : نرجس فخرروحانی ـــــــــــــــــــــ 🔴عضو شوید 👇👇👇 🎀 https://eitaa.com/clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آغاز شد ⚔ این ویدئو باید به دست تمام دنبال کننده های مصی برسه خانمی که دوست داشت آزاد باشه و ماسک نزنه توسط امر به معروف شد و تغییر کرد و تصمیم گرفت هدف خودش رو از کمپین توضیح بده مصی خانم ، ممنونیم که برای نجات جامعه ی ما و حفظ سلامت فردی و اجتماعی ، امر به معروف و نهی از منکر میکنید ‌. امیدوارم خود شما هم با این کلیپ متوجه ی این شده باشید که ما هم مثل خود شما حق داشتیم که رو نقد کنیم البته بنده شما رو به کمپین دعوت میکنم و من هم مثل شما به کمپین نه میگویم و به قانون احترام میگذارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
از خاطرہ‌ے چادرے شدنش تعریف میڪرد..⇣ ↫میگفت: رمضان بود خواستم براے◥میهمانے خدا◣ بهترین لباس را بپوشم... ...وابستہ شدم♡ 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
💠| امام صادق (علیه السلام) : 🍃 دعای روزه دار موقع افطار مستجاب میشود. 🔅🔆🔅🔆🔅 نماز و روزه هاتون مقبول درگاه حق🙏 💠دعا برای تعجیل فرج فراموش نشود مارو از دعای خیر خودتون بی نصیب نکنید💚 😋 میتونید سفره افطاری ساده تون رو برامون ارسال کنید ! 🆔 @Clad_girls
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎤🎧 💠 ربّنا با صدای زیبا وملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی... 🌸🍃 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستپاچگی ننه ترنج ۸۰ ساله روی آنتن زنده وقتی می‌بینه موهاش از روسری بیرون زده😍 گناه داره @Clad_girls
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿   ⬅ اگر تا حالا نـخوندے ⬅ اگر نماز میخونی ولی حضور قلب نداشتی ⬅ این   فوق العاده را از دست نده 👌  🔻🔻 @Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴📢 / توجه 👆👆👆 🎖از این فایل صوتی داریم 📚 بخشی از کتاب زندگانی بانوی ایرانی 🆔 @Clad_girls