🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمتاول
فصل یک : خاطراتم فیلم میشود
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم . گفتم :« علی آقا ، تا چندماه دیگه بچمون اینجا بدنیا میاد ».
با تعجب پرسید :«اینجا؟»
گفتم :«خب ، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه ، بهترین بیمارستان همدانه.»
علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت :«نه ، ما به بیمارستانی میریم که مستضعفین اونجا میرن . اینجا مال پولداراس . همه کس وسعش نمیرسه بیاد اینجا»
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود . عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود . وقت و بیوقت درد میآمد به سراغم . وصیت علیآقا را به همه گفته بودم . آن روزها خانه مادرشوهرم پر از مهمان بود و دوروبرمان هم شلوغ .
مادرهم آنجا بود ، تا گفتم حالم خوب نیست ، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه که بیمارستانی دولتی بود ، رفتیم . همین که وارد بیمارستان شدیم ، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد :«بچه شهید چیتسازیان داره به دنیا میآد .»
.....
#ادامهدارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمتدوم
....کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند.دوروبرم پر شده بود از پرستار و دکتر.خیلی زود خبر توی شهر پخش شد.مردم به بیمارستان تلفن می زدند و و احوال من و بچه را می پرسیدند.مادر،که تمام مدت بالای سرم بود،مجبور می شد گاهی برود و تلفن ها را جواب بدهد.با اینکه دکتر ها گفته بودند آثاری از زایمان دیده نمی شود،رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم.
آن شب درد نداشتم،اما صبح روز بعد دردها شروع شد.این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند.اما،بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند.《چیزی نیست.نگران نباشید.آثاری از زایمان زودرس دیده نمی شه.》اصرار کردم بگذارند به خانه بروم.اجازه مرخصی ندادند.چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید.مادر دست پاچه شده بود.چند بار این اتفاق تکرار شد.هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان می دادند و با ناامیدی همان حرف های قبلی را تکرار می کردند.
........
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀 #مسابقه
📖 #گلستان_یازدهم
#قسمت_سوم
.....عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶
بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع)
دوباره دردهای کش دار و کُشنده به سراغم آمده بود.
نمی دانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت می کشیدم.
فکر می کردم نکند مشکلی پیش آمده!
نکند نمی توانم بچه ام را به دنیا بیاورم!
دلم تنگ بود و غصه دار.
هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم.
داغش برای همه، مخصوصا برای من ، تازه بود.
عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریز ریز گریه می کردم و با علی آقا حرف می زدم.
توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمی رسید، علی آقا را صدا می زدم.
با خودم گفتم:«علی جان،کمکم کن!
نکنه برای بچه مشکلی پیش ومده؟!
از دکتر و پرستارا خجالت می کشم.
مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن.
کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد، زودتر و بدون دردسر بیاد . دوست ندارم کسی زو به زحمت بندازم.»
پس از اذان مغرب درد بیشتر شد.
بلند شدم و به سختی وضو گرفتم...
#ادامه_دارد
🆔 @clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمتچهارم
.....وضو گرفتم و نماز خواندم.فاصله درد ها اول هر یک ساعت بود؛
بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت.مادر همچنان بالای سرم بود.گفتم:
«حالم بده»
مثل هر بار دستپاچه شد.
تند دوید دنبال پرستار ها.باز پرستارها دورم حلقه زدند.
پرستاری که معاینه ام می کرد گفت:
«به امید خدا،امشب به دنیا میآد».
دکتر آمد و دستور داد آمادهام کنند.
با کمک پرستار ها لباس اتاق عمل را پوشیدم.برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند.
مادر بی اختیار اشک میریخت.
با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم.مادر،گریه کنان،پشت سرم میدوید.
خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت:
«به مادرشون هم لباس بدید».
کمی بعد،مادر،که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود،آمد و کنارم ایستاد.
در آن لحظه های پـُر درد فقط برای بچه دعا می کردم.
من هم مثل همه مادر ها نگران سلامتی بچه ام بودم.
از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم ....
#ادامهدارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_پنجم
....فکر می کردم کودکی لاغر و کوچک بهدنیا خواهم آورد.آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر،جنسیت بچه را حدس می زدند.بنا به تشخیص اغلب زن ها بچه ام دختر بود.
در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا،برادر علی آقا شهید شد.روزهای سختی بود!لحضه هایم با گریه و غصه و ناله می گذشت؛بعد هم که علی آقا.بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلوییم پایین نمی رفت.خیلی لاغر شده بودم،مثل زن های باردار نبودم.خیلی ها اصلا باورش نمی شد حامله ام.درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم.نمی خواستم فریاد بزنم.به همین دلیل لب هایم را می گزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار می دادم.مادر به پهنای صورتش اشک می ریخت .از شدت درد،اشک های من هم سرازیر شد.مادر دستم را روی لب هایش گذاشته بود و تند تند می بوسید.
......
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_ششم
.....دستم خیس شده بود.از درد،علی را صدا می زدم و کمک می خواستم و التماسش می کردم.
دست چپم را جلوی صورتم گرفتم.حلقه ازدواجم بوی علی را می داد.آن را بوسیدم.یکدفعه علی آقا را دیدم.روبه رویم ایستاده بود و می خندید.با دیدنش درد را فراموش کردم.باورم نمی شد.علی آقا آمده بود؛حیّ و حاضر. داشت به می خندید و به من روحیه می داد. گفتم:((علی جان،کمکم کن.کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم.نمی خوام صدام رو کسی بشنوه.خواهش می کنم کمک کن.))
لب هایم را گاز می گرفتم و دست مادر را فشار می دادم.مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت.کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد.زیر لب ذکر《یاعلی》گرفته بودم،دیگر چیزی نمی شنیدم؛انگار از این دنیا قطع شده بودم.علی آقا هی خندید و بی صدا حرف میزد.چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم.
وقتی صدای گریه بچه بلد شد،تنم سست وسبک شد.
.........
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_هفتم
......چه حس خوب و قشنگی بود!دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد نیم خیز شدم.دکتر و پرستار ها می خندیدند.یکی از پرستار ها با شادی گفت:《پسره،ان شاءﷲ جای پدرش هزار ساله بشه!》
همه به هم تبریک می گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت:《پسر خوشگلت رو دیدی؟ببین چه آقاییه!》پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پرِ کلاغی.
علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود.آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید. مثل لحظه آخرین خداحافظی قشنگ و نورانی بود.زیر لب گفتم:《علی جان ممنون.》
بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت.او را وزن کردند؛شنیدم که می گفتند:《دو و نیم کیلو است.》
چند پرستار دور بچه حلقه زدند.مادر خم شد و صورتم را بوسید.هنوز داشت اشک می ریخت،اما صورتش پر از خنده بود.در گوشم گفت:《فرشته،ماشاءالله پیغمبریه!》
به روبه رو نگاه کردم؛جایی که علی آقا ایستاده بود.هنوز آنجا بودو داشت می خندید.دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می زد.دوست داشتم از آن بالا ...بیاید پایین.پسرش را بغل کند و بگویید:《فرشته جان،گلم،دستت درد نکنه،چه پسر نازی برایم آوردی.》
.........
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_هشتم
......مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد.خانم دکتر رفت.
پرستار ها رفتند و پسرم را بردند.چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش.تنم سست و کرخت شده بود،اما درد داشتم . برگشتم و پشت سرم به دیوار روبه رو،جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم:《علی جان، ممنون.باورم نمی شه ؛چه زود راحت شدم.تو هم باهام بیا.خواهش می کنم!
تنهام نذار!دلم برات تنگ شده!》
از اتاق عمل بیرون آمدیم.علی آقا را کنارم احساس نمی کردم.گریه ام گرفت. اشک جلوی چشم هایم را تار کرد.گفتم:《علی جان،این همه تحمل کردم.بعد ازرفتنت،بغضم رو قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد.ببین وظیفه ام رو چه خوب انجام دادم.تنها نذار!نرو!من رو با خودت ببر!علی،منم می خوام باهات بیام به همین زودی خسته شدم.
..........
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_نهم
......طاقت دوریت رو ندارم.کاش این قدر خوب نبودی!کاش اقلاً اذیتم کرده بودی!》
یادم افتاد وقتی با او می خواستم به دزفول بروم گفت《اونجا جنگه،شب و روز بمباران می شه.من همیشه پیشت نیستم.اونجا تنهایی.تحمل داری؟》
با خوشحالی گفتم:《آره!اقلاً اونجا زود به زود می بینمت.》
اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوشی و شیرینی وجود داشته باشد،بی شک،همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم.
دی ماه سال ۱۳۶۵ بود و اوج بمباران و موشک باران و دزفول و اهواز.علی گفت:《با من می آی؟》
زود گفتم:《یعنی می شه؟》
شبانه وسایل ضروری زندگی مان را دوتایی جمع کردیم؛چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرت های دیگر.
صبح روز بعد،همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم.در این بیست و هفت سال چقدر به آن روز ها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را می کند،ناخودآگاه یاد دی ماه ۱۳۶۵ و دزفول می افتم.واقعا هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود.لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال،عطر دل انگیز برگ های درخت لیمو و اکالیپتوس،هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف می کنم با من است ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_دهم
.....اصلا آن ماههای اول بعداز شهادت علی آقا ، کار هرروزوشبم این بود ؛ ساعتها پتویی روی صورتم میکشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم هایم را میبستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار میکردم ؛ بدون کم و کاست ...
اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف میشد ، در ساعات بعد و درهمان حالتی که گفتم سعی میکردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم . مثل آن شب در بیمارستان فاطمیههمدان درحالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپول های مسکنی بود که بعداز زایمان به من تزریق شدهبود . گفتم که دلم میخواست علیآقا پیشم باشد . مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر میکشید . دوست داشتم او بود . عجیب دلم برایش تنگ شدهبود . همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را ، که بوی بتادین و الکل و دارو میداد ، رویسرم کشیدم و چشم هایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول ...
عاشق این تکه از خاطراتم هستم . شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانهای که توی مسیر همدان-دزفول توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که میدیدم . خانه ، ساختمانی و تازهساز و یکونیم طبقه بود ؛ بدون امکانات . درشهرکی در حاشیه دزفول به نام شهرک «پانصد دستگاه »...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_یازدهم
....زودتراز ما دوست علیآقا، هادی فضلی¹ ، رسیده بود ، باهمسر و دختر کوچکش زینب .
چقدر خسته بودیم آن شب . اصلا نفهمیدیم کی و چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم .
صبح زود با سروصدای علیآقا از خواب بیدار شدیم . علی آقا بعداز نماز صبح رفته بود و نان خریده بود ، شلوغ میکرد و با سروصدا سعی میکرد بیدارمان کند . ما توی هال خوابیده بودیم و آقاهادی و اهل و عیالش توی پذیرایی . بلندشدم و تندوفرز رختخوابها را جمع کردم . آقاهادی هم به کمک علیآقا آمد و و سفرهصبحانه را انداختند . زینب هنوز خواب بود . بعداز صبحانه ، علیآقا و آقاهادی لباسهای فرن سپاهشان را پوشیدند . موقع خداحافظی پرسیدم :« کی برمیگردید؟»
علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت میکرد . گفت :«معلوم نیست . سربازی هرروز میاد دم در . اگه خرید یا کاری داشتین ، بِشِش بگین »
وقتی علی آقا و آقاهادی دررا پشتسرشان بستند و رفتند ، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم . از روی بیکاری و شایدهم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی در خانه .
دستشویی و حمام توی حیاط بود ؛ سمت چپ . حیاطی بود نقلی و جمعوجور و حدودا پنجاه شصت متر ، دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درامده بود . نور تیز خورشید چشم را میزد . کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم . ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان میشدیم . هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیستوچهارمتری . آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت ؛ نه کابینت شده بود و نه کاشیکاری . اما، تا چشم کار میکرد از در و دیوارش خاک میبارید و آتوآشغال آویزان بود . ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم میشد به زیرزمینی تاریک با دوتا اتاق ؛ یکی بزرگ با پنجرهای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ و با پنجره ای نزدیک سقف ، که باز میشد داخل حیاط خلوتی کوچک بو دیواری بلند پنحرهای که توی حیاط باز میشد . یک لامپ صدوات بیریخت هم از سقف آویزان بود که بهزور با کمک نور حیاطخلوت اتاق را روشن میکرد . چندروز بعد این اتاق شد اتاق من و علیآقا . خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود .
با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب ، که آن وقت یکسالونیمه بود ، بیدار نشده خانه را تمیز کنیم . چادرهایمان را دراوردیم و روسریها را پشت گردنمان گره زدیم و سفرهرا جمع کردیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد ....
#ادامه_دارد
__________________________
۱. هادی فضلی ۱۴خرداد ۱۳۴۱ درشهرستان مریانج از توابع استان همدان بهدنیا آمد و درعملیات مرصاد در تاریخ ۱۳۶۸/۵/۷ د منطقه چارزبر اسلام آباد به شهادت رسید . شهید هادی فضلی از نیروهای قدیمی واحد اطلاعاتعملیات بود و درزمان شهادت فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۲ لشکر انصارالحسین استان همدان بود .
____________________________
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
... فاطمه به طرف زینب درید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین . زینب هاج و واج به ما نگاه میکرد . خواب زده شده بود. زد زیر گریه ، هر کاری می کردیم ساکت نمی شد . صدای گرومپ گرومپ ها بیشتر شد . خانه می لرزید روی خاک و خل زیر زمین نشسته بودیم ، از یک طرف زینب از ترس جیغ میکشید و گریه میکرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم میترسیدیم بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی می کرد وقتی کمی سروصداها خوابید رفتیم بالا فاطمه داشت شیشهشیر زینب را میشست و من هم زیر کتری را روشن میکردم که دوباره صدای ضدهوایی ها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم ، با این حال دویدیم به طرف زیرزمین نیم ساعت دیگر هم گذشت ، از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا . فاطمه شیشهشیر زینب را آماده کرد ، شیرش را داد . چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد میکردند تعجب کردیم. باورمان نمیشد با آن همه سر و صدا و ترق و تروق این مردم اینقدر راحت و بی خیال زندگی کنند . کمی بالاتر توی لواشی، عدهای به صف ایستاده بودند نانوا مردی بود قد بلند و لاغر و سیاهچرده که با مهارت خاصی چون نان را باز میکرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست میکرد ، بالا و پایین می پرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور می چسباند .
یک گاوداری هم روبروی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی میفروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم :«فردا صبحانه آش میخوریم مهمون من.»
چند پرستار وارد اتاق شدند و پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم، پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید :«حالت خوبه؟» بهتزده نگاهش کردم . انگار یک دفعه از دنیای دیگر پر شده بودم روی آن تخت .
پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی هم را ، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند بالا داد .
–مشکلی نداری؟
نمیدانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمیدهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
همراهان محترم 😊
با جستجوی #مسابقه و یا #گلستان_یازدهم میتوانید به قسمتهای گذشته ، دسترسی پیدا کنید ☺️
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_سیزدهم
... کمی بعد گوشی رو از گوشش در آورد و روبه پرستار گفت:« فشار هیستولیکش هشته .»
پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:« پس سرمت کو؟» نمی دانستم چرا این چیزها را از من میپرسیدند
جواب ندادم . همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخدار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم . پرستار دومی , دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود برداشت و گفت:« دکتر ندیدت؟»
پرستار اولی همانطور که سرم را وصل می کرد لبخندی زد و گفت :«بسکه پسرت همه را خوشحال کرده پاک مامان را فراموش کردیم.»
لبخندی زدم .
وقتی پرستار سرم را وصل کرد چند آمپول تزریق کرد توی آن. آمپولها مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت ؛ موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشیْ پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون میچکید . پرسیدم:« حال بچه چطوره؟» پرستار دستش را گذاشت روی شانهام با لبخندی آرامبخش جواب داد:« خوب! شیطونیه برا خودش، همه بیمارستان رو گذاشته سرکار .مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه را بغل گرفتن تا همه از پشت شیشه ببیننش.» پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخدار گذاشت و گفت :«سرمت یه ساعت طول میکشه چند تا آمپول مسکن توش ریختم . الان خوابت می بره .» بعد از رفتن پرستار تازه به دور و برا اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبرو یک و نیم را نشان میداد. دلم میخواست بلند شوم و لامپهای فلورسنت سقف را خاموش کنم . هرکاری کردم، دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد ؟! چرا خوابم نمی برد؟! به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می ریخت و به طرف دستم سرازیر می شد خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود . به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می آمد پیشم؟! یعنی میخوابید روی این تخت؟! یا باز در منطقه بود و عملیات؟! چقدر دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت . چه روزهایی داشتیم توی دزفول ...
یاد آن روز افتادم : سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵ ....
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_چهاردهم
... من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبار ها را می تکاندیم ، اما هر کاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد ؛ نه پردهای داشت و نه فرش به اندازهای که همه جا را پر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می کردیم ، هر چقدر همه جا را میسابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت .
نزدیک ساعت ده صبح در زدند . فکر کردم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد . چادر سر کردم و رفتم پشت در؛ پرسیدم :«کیه ؟» صدا ناآشنا بود ؛ گفت:« منم . معاون علی آقا ، سعید صداقتی.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا میافتم با خودم می گویم کاش با او اهواز نرفته بودیم .کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردم. حتما آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش میرفت . اما متاسفانه در را باز کردم .هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم ؛ اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم .
پرستاری بالای سرم ایستاده بود .نگاهم می کرد و لبخند میزد . پیچ سرم را چرخاند . آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت . پتو را کنار زد ، هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد .درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می کشیدم، دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد، مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند .از درد بی اختیار داد کشیدم .پرستار پتو را روی سینهام کشید و گفت :«تموم شد ! ببخشید لازم بود .»سری تکان دادم . سرم را از دستم دراورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود کنارم ایستاد و پرسید:« فرشته جان حالت خوبه؟»
شکمم به شدت درد می کرد، با این حال گفتم :«خوبم »
مادر مشغول مرتب کردن پتو روسری و سر و وضعم شد .با شادی گفت:« نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل . مردم یهریز تلفن میزنن و احوالت را میپرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.»
با غصه به مادر نگاه کردم . دلم میخواست علی خواهم بود و زنگ میزد. کاش بود ؛ بغض راه گلویم را بسته بود دلم میخواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را میدیدم یا چشمهایم را میبستم و خاطراتم را با علی آقا دوره میکردم .مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت گلایل سفید بودند . آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت:« بوکــن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم . روی تابوت پر از گل بود ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_پانزدهم
... باغ بهشت پر ازتاج گل گلایل بود .علی آقا مثل پروانه لابهلای آن همه گل پرواز میکرد .مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت:« اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو میذاشتیم توش. تا صبح پژمرده میشن»
پرسیدم :«برف میاد؟»
مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد .
–نه! ولی هوا هوای برفه . امشب نباره حتما صبح میباره .
یاد برف سنگین سال گذشته افتادم گفتم:« مادر ! سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود. علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن . چه روز بدی بود.»
گلها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چهکارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری. گفت:« تو خواب نداری؟»
با ناراحتی گفتم :«مادر»
مادر متوجه ناراحتیام شد.
–جانم عزیزم !
–یادته؟
– چرا یادم نباشه عزیزم! یادمه دختر قشنگم !چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم، تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. می خورد و می گفت:« وجیهه خانم !چقدر خوشمزهست. دستتان درد نکنه»
اشکهایم بیاختیار راه گرفت.
– مادر علی آقا خیلی سختی کشید. اون وقتا به شما نمی گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی . اما خیلی سختی کشیدم.
مادر سرش را روی بالش گذاشت روی دست راست رو به طرف من خوابید .گفت:« اجرت با امام حسین , اجرت با امام زمان انشاءالله » چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد .این همه حادثه. به مادر نگاه کردم، روی دست راست خوابش برده بود .بدون پتو ؛ دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم پتو را کشیدم رویش مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم .چه بوی خوبی میداد .چراغهای فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت میبارید. آسمان صورتی روشن بود.....
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_شانزدهم
... صبح وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه شدم که کف اتاق انداخته بود، آنجا بود. داشت نماز میخواند. آهسته گفتم:« سلام صبح بخیر » مادر پس از خواندن سلام نماز، تسبیح به دست بلند شد و اومد کنارم ایستاد . دستم را گرفت.
– سلام عزیزم ،خوبی؟
– خوبم الحمدالله
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتو مشکی و صورت اصلاح نشدهاش است، یا از چیزی ناراحت است .
پرسیدم:« مادر بچه چطوره ؟ حالش خوبه؟»
مادر خندید .
–خوبِ خوب !صبح زود رفتم بهش سر زدم .مثل فرشته ها خوابیده بود .تو چی حالت خوب نیست؟
سری تکان دادم و گفتم:« نه...خوبم»
پرسیدم:« بابا و رویا و نفیسه خوبن؟» لبخندی زد.
– همه خوبن! یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن .
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد ،گفت:« الحمدالله دیگه تلفن داریم , راحت شدیم مادر » وقتی دزفول بودیم هر وقت دلم تنگ می شد ,می رفتم به مخابرات و تلفن میزدم به خانه سکینه خانم روغنی، که همسایه سر کوچه بود و ۷ ۸ خانه با ما فاصله داشت .خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن میزدم میگفتم ؛ بی زحمت مادرم را صدا کنید من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم .
مادر نشست روی تختش و با تسبیح مشغول ذکر گفتن شد.
گفتم :«یادته تلفن میزدم خانه سکینه خانم؟یهبار سر همین تلفن زدم میخواستیم شهیدبشیم .»
تسبیح توی دستان مادر از حرکت باز ایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم :
«نترس حالا که شهید نشدم »
مادر همانطور که ذکر میگفت سری تکان داد .
–ناقلا همیشه میگفتی خیلی خوبه .خیلی خوش میگذره .با دوستامون مهمونی بازی می کنیم.
– دروغ که نمیگفتم مهمانی بازی هم می کردیم اما این چیزها هم بود . یه روز مریض شدم ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls