1_39516895.mp3
8.57M
#اسلام_و_یهود
🌷 ماجرای دقیق شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
حضرت برای اسلام چکار کرد....؟
استاد #طائب
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
🆔 @Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی، خطاب به مادران #شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچّههایتان در خون دست و پا میزدند، #حضرت_زهرا (س) را دیدم.
🆔 @Clad_Girls 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستادم به روی پنجه پا
اما حیف
دستش از روی سرم رد و شد ..
#فاطمیه
#لیله_القدری_بنام_فاطمه
#حضرت_زهرا
🏴 @Clad_girls
🌸🍃
زیبایی چادرمشکی ام را #ترجیح میدهم
به همه ی برندهای دنیا ...😇
کدام برند و اسمی با اعتبارتر است ...
از نام مادرمان #حضرت_زهرا س 😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️.........
#من_چادری_ام 😍
آنان #چفیه داشتند... من #چادر دارم....
من چادر می پوشم،
چادر مثل چفیه محافظ من است...
اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا #بسیجی وار بجنگند...
من چادر می پوشم تا #زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... .
#چادری_ها_فرشته_اند #چفیه
#شهید #خدا #حضرت_زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚 #سید_حسن_نصرالله:
من فتوا نمیدم اما نظرمو میگم
خواهرایی که عکساشون رو در شبکه های اجتماعی میذارن، این از (آموخته های) مدرسه #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) نیست که هرکسی روی کره زمین بتونه چهره شما رو ببینه ‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
#تلنگـــــــر🔔🔔
به قول حاج حسین یکتا:
دنیا، دنیای تیپ زدنه! فقط مهم اینه که کی، #برای_کی تیپ میزنه
بله این #شهدا بودند که یه جوری تیپ میزدند که خدا♥️ نگاهشون کنه، نه هر #نامحرمی
☝️اما فقط یه چیزی:
آقا پسر!! الگوت #حضرت_علی(ع) بود، حواست هست⁉️ همون امیرالمومنین که به دخترای جوون سلام نمیکرد
♨️آیا تو ایمانت از #حضرت_علی قوی تره، که با هر نامحرمی اون هم در فضای #مجازی و یا غیره ارتباط میگیری و از اون حد مجازش هم میگذری📛 و باعث فتنه و آسیب و هزاران #گناه و گرفتاری میشوی⁉️
⚠️مگه قرار نبود صحبت با #نامحرم در حد ضرورت باشه؟؟؟ پس این چت📲 کردنا و ... چی میگه؟؟
☝️دختر خانوم؟! وارث ارثیه #حضرت_زهرا(س) شما چی❓حواست هست؟! خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد کور #حجابشو رعایت میکرد
چشمات قشنگه😍 صورتت زیباعه، میدونم همه ی اینارو. ولی💥 قرار نبود #زیبایی_هاتو بزاری برای هر کسی. پس این #پروفایل و اینا چی میگه؟! جایی که با چند تا لمس صفحه ی گوشی📲 کلی #مرد میتونن ببیننش.
_قرار بود #یار باشیم...
_قرار بود منتظر باشیم...🤲🏻
_قرار بود #راه_شهدا رو ادامه بدیم👥
_قرار بود برای #رفیق_شهیدمون مرام بزاریم👌
ولی قرار نبود به #مجازی باخت بدیم⛔️
اومدیم تو صحنهی جنگ دشمن تا #مقاومت کنیم، گفتیم "جنگ نرم" ولی نرم نرم خودمون داریم وا میدیم😔 و در آخر #اسیر دامهای شیاطین میشویم و مجروح و خسته وامیمونیم😓 و به عقب بر میگردیم
💯بیایید بخاطر دل #امام_زمان گناه نکنید🔞 بیایید بیخودی ادعای امام زمانی نکنید. بیایید رعایت کنید و با هر نامحرمی ارتباط نگیرید✘ و خود را آلوده به هر گناهی نکنید، که اگر این شد چیزی جزء تباهی و #نابودی برایتان، به ارمغان نمیگذارد
پس #لطفا_رعایت_کنید
#مراقبباشیمایندنیاچیزباارزشیندارهڪہبھشدلببندیم🌱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌺 به دنیا اومدن یه #دختر اونقدر توی #قرآن ما ارزش داره که براش سوره نازل شد.. #کوثر 🌺
🌼 مواظب فرشته های زمینی توی خونه هاتون باشید🌸
#قرائتی #روزدختر #روز_دختر #حضرت_معصومه #اسلام #شیعه #شیلاخداداد #دختر #پسر #قرآن #حضرت_زهرا
🆔 @Clad_girls
دیدم که درعرش شور وشوقی برپاست
برپاگر این بزم شعف ذات خداست
گفتم به خرد چه
اتفاق افتاده
گفتا که عروسی
علے و زهراست
❣سالروز ازدواج #حضرت_علے(ع)
و #حضرت_زهرا(س)مبارکباد❣
#روز_عشق💞
🍓🍃| @Clad_girls
❤️.........
#من_چادری_ام 😍
آنان #چفیه داشتند... من #چادر دارم....
من چادر می پوشم،
چادر مثل چفیه محافظ من است...
اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا #بسیجی وار بجنگند...
من چادر می پوشم تا #زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... .
#چادری_ها_فرشته_اند #چفیه
#شهید #خدا #حضرت_زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
❤️.........
#من_چادری_ام 😍
آنان #چفیه داشتند... من #چادر دارم....
من چادر می پوشم،
چادر مثل چفیه محافظ من است...
اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا #بسیجی وار بجنگند...
من چادر می پوشم تا #زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... .
#چادری_ها_فرشته_اند #چفیه
#شهید #خدا #حضرت_زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از 🇵🇸گروه فرهنگی سفیران عشق🌸
34.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید از لحظهی پیدا شدن این ایده🍃
پیدا کردن رابطمان در کرمان🗣
هماهنگی با مکان 🤝
جمع آوری و خرید هدایا💝
پیدا کردن چند سوژهی خوب 🧕
و...
تا عملی شدن آن در روز های گذشته🌟
فقط یک هفته طول کشید💫
اما..
همهی این دویدن ها🙌
میارزید
به اینکه
#شگفتانهی_سردار به دست آن که باید،برسد! 😍
تقدیم به:
شهید حاج قاسم سلیمانی!
رفیق شفیقش ابومهدی!
شهید فخری زاده!
و
مادرمان
حضرت زهرا(س)
که الحق که راست میگویند
الحمدلله
که
نوکرتم..💚
پ.ن:فیلم به علت محدودیت های ایتا کیفیتش پایین آورده شده میتونید از طریق پیج فیلم رو با کیفیت بهتری مشاهده کنید ❤️
#شگفتانه_سردار
#شهید_سلیمانی
#شهید_فخری_زاده
#شهید_ابومهدی_المهندس
#حضرت_زهرا
#گروه_فرهنگی_سفیران_عشق
#پویش_فرشتگان_سرزمین_من
🆔 @safirane_eshgh
🆔 @Clad_girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
4_5859197992975730351.mp3
2.23M
چادر مادر.mp3
1.98M
#دلانه 🎧❣️
و اما ارزش چادر خاڪے #مادر ڪه از ٺمام ڪهڪشان ها قیمٺی تر است •••
√دربیانعمارانقݪاب💟
🕊🌱 اے پناه ٺمام شیعیاݩ💓
#فاطمیه 🕯🥀
#حضرت_زهرا ♥️
🆔 @Clad_Girls
تو حال خودش بود ...
رفتیم جلو
خندون و مهربون☺️
بعد سلام ، گفتیم ایام فاطمیه تسلیت ... به مناسبت یلدا به #خانوما هدیه میدیم و این انار که میوه بهشتی هم هست ، به حدیث کساء متبرک شده😍💚
چشماش برق زد
ذوق کرد ...
بغض کرد ...
خندید و تشکر کرد ...
گفتیم : درپناه #حضرت_زهرا 💚🌹
.
.
.
بایه فاصله ای
مسئولمون گفتن ، بچه ها بیاین بازخورد داغ😍
و این عکسو نشونمون دادن😍
خستگی هممون در رفت😃
۲۹/آذر/۱۴۰۰
#فرشتگان_سرزمین_من
#ریحانه_شو
#قم
__________
🆔@clad_girls
خیلیافکـرمیکنندحضرٺِزهرا
جانِخودشونروفداکردندبهـخاطرِ
همسرشونعلے[؏ !
اماایـنجماعـٺغافلندونمیدوننـدکهـ
هدفِحضـرتزهرادفاعازچیزِباارزشتریبود . . .🌿'
آری؛
اوجانشروفدایامامزمانشکـرد…(:
ولےمابرایبردِتیـمِفوتبالمونصادقانہترازفرج
دعامیکنیم…!
بهـامیـدِروزیکهـهمہماسربازِمخلـصِ
امامزمانمــونباشـیم . . . .💚!(:
#فاطمیه🖤
#حضرت_زهرا🥀
#اللهمعجللولیکالفرج
🆔@Clad_Girls