eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
162.9هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
16.8هزار ویدیو
275 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فراز‌هایی‌از‌عشق... 🆔️ @clad_girls
⭕️ هموطن،هم موشک مهم است هم بلوط!! 🔹منتهی فرقش اینست اگر بلوط نباشد شاید در درازمدت مثلا صدسال دیگر نباشی، ولی اگر موشک نبود تو الان زنده نبودی که این مزخرف رابنویسی !! بنابراین از این جمله صدبار بنویس:عقل، مهمتر از بلوط است!! 🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: _قربون دستت الهه جان! زحمت نکش! و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز می‌گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: _این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ که مادر پرسید: _لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟ دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: _امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد. سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: _منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم. مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: _خیر باشه مادر! که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: _راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری. پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده‌ای شیرین بر صورت مادر نشاند: _کدوم همسایه‌تون؟ و لعیا پاسخ داد: _نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی‌مون. به جای اینکه گوشم به سؤال و جواب‌های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی‌پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه‌ای نه چندان جدی، همه چیز به هم می‌خورد. هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه‌ای داشت؛ مادر می‌ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب‌هایش، بخت سنگینم را بر سرم می‌زد. مدت‌ها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: _عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود. پدر همچنانکه دستانش را می‌شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: _چه خبر بود؟ و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی‌اش را هم داد: _اومده بود برای همسایه‌شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن. پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک می‌کرد، سؤال بعدی‌اش را پرسید: _چی کاره‌اس؟ که مادر پاسخ داد: _پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می‌گفت مهندسه، تو شیلات کار می‌کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می‌کرد، می‌گفت خانواده خیلی خوبی هستن. باید می‌پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می‌گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمی‌شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می‌یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می‌گفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: _نه، عبدالله نیس. آقا مجیده. از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می‌شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره‌ای بشاش بازگشت. تراول‌هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: _از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده. و مادر همانطور که سبزی پلو را دم می‌کرد، پاسخ داد : _خدا خیرش بده. جوون با خداییه! و باز به سراغ بحث خودش رفت: _عبدالرحمن! پس من به لعیا می‌گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره. و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با موضوع حجاب 🗂 قسمت دوم | بخش سوم ✅ مخاطب شناسی مهم است ✅ نحوه ارتباط گرفتن با افراد متفاوت است 🅾 منتظر قسمت های بعدی از کانال باشید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
↯ ↯ ↯ • درست است ڪه حجابــ🧕🏻، 'آزادیۍ جسم ' انسان را مقداریۍ محدود می‌کند؛ • 👈🏻امــا 'آزادۍ فڪر✨' را برایش به ارمغان مۍآورد و اگر فرد یا جامعه‌اۍ خواهان 'جریان تفڪر' در ڪارهایۍ زندگۍ است، چاره‌اۍ جز این ندارد ڪه از ' فڪر آزاد 'برخوردار باشد. 🆔️ @clad_girls
عید‌سعید‌قربان‌مبارڪ!✨🌷 🆔️ @clad_girls
عید قربان یعنی؛ ته ته بندگی📿و قبول شدن تو امتحانای📝 خدا و گذشتن از همه دلـ♡ـبستگیااا و نابودی شیطان👿 این عید گرفتن دارهااا😍 🎊🎈عیدتووون شدیدااا مباااارک🎊🎈 🆔 @Clad_girls
مطالبات مردمی در هفته حجاب ✊ داشتن جامعه پاک و عفیف حق مردم نجیب ایران است. 🇮🇷 بمناسبت سالروز قیام خونین گوهرشاد؛ قابل توجه مردم غیور و دغدغه مندی که در هفته عفاف و حجاب قصد برگزاری تجمعات و راهپیمایی های خودجوش مردمی را دارند: پیشنهادات و رویکرد محتوایی مطالبات اولویت دار مردمی در هفته عفاف و حجاب.👇 https://www.reihane.ir/motalebeh/ 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 عکس و فیلم های مطالبات خود در هفته حجاب را به آی دی Javaheraneh_kh@ در پیام‌رسان ایتا بفرستید. @Javaherane 🌸
در هفته شما هم میتوانید با قرار دادن این عکس روی خود یادر گروهها؛اینستاگرام ... 🌸در از حجاب سهیم باشید🌸 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ8ــ‌روز‌‌ تــاعــیـــدالله‌الاڪـبــر💚✨.. ⊹ ⊹ ⊹ تمام‌لذت‌عمرم‌همین‌است، کہ‌‌مــولــایم‌امــیـر‌المؤمنین‌است💕 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با موضوع حجاب 🗂 قسمت دوم | بخش چهارم ✅ حجاب یعنی چادر؟؟ ✅ چرا همه باید شبیه هم حجاب داشته باشند؟ 🅾 منتظر قسمت های بعدی از کانال باشید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
‌اولین‌قطره‌از‌خون‌قربانـے‌‌اش‌،‌ڪفاره‌ی‌همه‌ۍ گناهان‌اوست!🩸 🆔️ @clad_girls
•📸♥️• یڪ فریم از دل کندن از جگر گوشہ... 🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می‌کرد. از خطوطِ در هم رفته چهره‌ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده‌ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می‌کشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: _چی شد؟ پسندیدی؟ از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: _نه! از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: _مگه چِش بود؟ چادرم را بی‌حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می‌خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: _چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد! به خیال اینکه پدر صدایم را نمی‌شنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: _یعنی اینم مثل بقیه؟ ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می‌دوید، همچنان مؤاخذه‌ام می‌کرد: _خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟ من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: _عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه... که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: _تا کِی می‌خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! حرف نیش‌دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه‌ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: _یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی! حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی‌آنکه بخواهم روی گونه‌ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: _چند ساله هر کی میاد یه عیبی می‌گیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم! بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه‌ای اشکم می‌گذشت، به مادر التماس می‌کردم که از چنگ زخم زبان‌های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: _عبدالرحمن! شما آقای این خونه‌اید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچه‌هام دستِ شماس. سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: _خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می‌دم ایندفعه درست تصمیم بگیره! و پدر می‌خواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه‌اش مانع شد: _شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی؟ و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: _مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟ و لعیا دنبالش را گرفت: _مامان! دیشب ساجده می‌گفت ماهی کباب می‌خوام. بهش گفتم برات درست می‌کنم، میگفت نمی‌خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می‌خوام. مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: _قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می‌کنم! سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: _عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم! از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
بعضیا میگن بی حجابی جنبه اعتراضی به حکومت داره! بعضیا هم میگن چون عقایدتون رو به مردم تحمیل و اجبار کردید زده شدن! خب میشه بگید تو مکزیک مردم به حکومت اعتراض دارند یا حکومت اجباری در پوشش داشته که اینا زده شدن و الان برای برهنگی کامل راهپیمایی میکنن؟! واقعا علتش چیه؟ 🗣فاطمه فردوس 🆔️ @clad_girls
دلانہ✨ سیدی‌درقـم، ‌مشھوربـودبـه‌"سیـدسکوت" که‌بااشـاره‌مریض‌شفـامیداد ... از آیت‌الله‌بھاءالدینی ‌راز سیـدسکوت راپرسیـدم؛ با دسـت ‌به ‌لبانش ‌اشـاره‌ کرد وفرمود: 『در‌ آتش‌ را بستـه ‌بودنـد』. 🆔@Clad_Girls
قدر‌این‌ارثیه‌را‌باید‌بدانی...!🦋⛅ 🌱 🆔️ @clad_girls