فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا وضعیت فعلی حجاب تو کشور مناسبه؟
قطعا نه
آیا گشت ارشاد اثربخش و بی عیب و ایراد عمل کرده؟
قطعا نه
آیا وضعیت قیمت لباس و چادر مناسب تو بازار قابل قبوله؟
حتما نه
آیا نقدی به دستگاه های متولی حجاب و عملکردشون وارد نیست؟
حتما هست
اما همه این موارد نفی نمیکنه منطق قانون حجاب رو
ما به عملکرد و روش های نقد هم داریم
اما نباید در بحث و تئوری، بی حجابی رو ترویج و به ناچار جا افتاده تلقی کنیم
قطعا قانون برای حجاب منطقی و قابل دفاعه ...
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است...😌
_#شهید_مطهری
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عـــاقااااااا‼️
نـــــــــــــهبهشلوارڪاجبارۍ✊🏼❕
.
.
.
#چراحجاب
🆔@Clad_Girls
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنـت»
#پارت_بیست_و_سوم
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید:
_چی شده؟
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد:
_آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.
که مادر با ناراحتی سؤال کرد:
_اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید:
_خُب چی کار کنم؟
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:
_بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت.
لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم.
چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت:
_فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!
و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد:
_شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد:
_حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.
در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن:
_خیلی ممنونم!
سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت:
_شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.
که لبخندی زد و جواب داد:
_اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت:
_با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید:
_حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟
از این سؤال محمد، خندید و گفت:
_هنوز نه، راستش یه کم سخته!
ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد:
_باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید:
_وضع کار چطوره آقا مجید
و او تنها به گفتن:
_الحمدالله!
اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید:
_از حقوقت راضی هستی؟
لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:
_خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:
_محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید:
_کی رو میگی؟
و ابراهیم پاسخ داد:
_همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!
زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:
_من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:
_قضیه چیه؟
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
دلانہ✨
قیامت،
روزیــه که نه به اســم و رســم و نامپدرمون شناختـــه مۍشیم، نه به اطلاعات شناسنامهای...❕
⌈روزیه که هرڪس با امامش شناخته مۍشه!⌋
.
.
.
انشاءالله ماهم با مولامون حضرتحــیدر'؏' شناخته بشیــم🌔✨
#دلانه
🆔@Clad_Girls
اعتراف اکانت حامی ربع پهلوی به شکست کمپین #حجاب_بی_حجاب
🗣فرهاد نظریان
🆔@Clad_Girls
حجابش کامل نبود، اما دلش با حاج قاسم بود!
دوقطبی باحجاب انقلابی و بدحجاب ضدانقلاب فتنه اینروزهاست که دشمن برای آن برنامهریزی کرده!
🗣محمد امین پازوکی
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ4ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
اینحفاظامنراحتّـے
یڪلحظہازسربرنمۍدارم!💕
+بانوگلندااوربین
#تولدی_دوباره
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+این لباس، برام حــریــمـی میسازه که توش احساس راحتــی میکنم!...✨
#چراحجاب؟
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بلایی که طراحان مد و لباس سر جامعه می آورند!
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
๏🎞استورۍ
میلادامــامعلےالنقۍمبارڪــ♥️✨
#امام_هادی'؏'
🆔@Clad_Girls
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_بیست_و_چهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:
_هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.
جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم.
از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت:
_کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟
و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:
_نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!
مادر با نگرانی پرسید:
_مگه رفتارش چطوریه محمد؟
که عبدالله به میان بحث آمد و گفت:
_تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:
_راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:
_حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!
ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن:
_نوش جان پسرم!
جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت:
_شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:
_من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!
و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:
_راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!
سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:
_نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:
_اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!
و محمد جواب داد:
_چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.
عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت:
_راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید:
_الهه! نظر خودت چیه؟
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:
_الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!
و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو یه قهــرمانـی که بی ادعایی...♥️
#حاج_قاسم
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانہ✨
جـــــانمامیرالمؤمنین💕....
#دلانه
🆔@Clad_Girls
ــᥫ᭡ـــــــ🕊✨
خوبــڪردۍڪهرخازآینـہپنہــانڪردۍ..😌
#ریحانه
👌🏼@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوهی حضرت خورشید
°✨😍°
هادیِ دلها (ع)
°💌🌱°
خوش آمدی
°💐🎉°
°...عیدتون مبارک🧡☁️...°
🆔@clad_girls
حـجـــاب،
◗بازیچہۍدسٺ #حجاب_استایل هــا‼️
➖➖➖
شرعودینحجابـیراحجابمیداندکهجلبتوجهنکند.
🆔@Clad_Girls
بیسٺوچہارمتیـرماه،
توݪدشناسنـــامہای #حضرتامامخامنهاۍ💚✨
.
.
.
او توݪد یافت تا کہ رهـــبر باشد
مـــا همه عاشق و او دلـــبر باشد😌🌱
🆔@Clad_Girls