فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تودهنی محکم رهبر ارکستر مطرح ایرانی در واکنش به بازجوییهای مجری بیبیسی در برنامه زنده!
🔶مجری بی بی سی: چرا روسیه را تحریم نکردید و در این کشور اجرا کردید؟!
🔶علی رهبری، رهبر ارکستر ایرانی: چرا نمیگویید انگلیس و آمریکا را تحریم کنم؟! چرا که قبل از همه باید انگلستان و آمریکا را به خاطر جنایت هایشان در عراق و افغانستان تحریم کنم!
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرکـوب مـسـلـحـانـه زنان😱✊🏻
#زن_در_غرب
🆔@Clad_Girls
بیچاره بایدن رو بگو که الان کرونا گرفته و حس بویاییش رو از دست داده و دیگه نمیتونه از بوی موی دختران بیدفاع لذت ببره.
البته اینا حرفهای من نبودا؛ اینا حرفای تاکرکالرسون مجری شبکهی فاکس نیوز هستش.
🗣شیوا تقی نژاد🌼
🆔@Clad_Girls
[👣🏴]
مآجُملِہفِقیرِبنفقیرِبنفِقیرِیم
بِگُذآرڪِہپُشتِدرِاینخآنہبِمیریم...🥀
#پروفایل محرم 🖤
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختر چادری و با حجاب یا چی؟
📎حواشی داستان حجاب یا بی حجاب
⭕️ جز خانوما کسی این کلیپو نبینه
👀 تا آخر کلیپ حتی پلک هم نزن…
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌕ســلام🧐!
ما یه تیم هنری هستیم،
دورهم جمع شدیم
برای ایــنکه بتونیم به شما توی یـادگــــیری گرافیک اونم به صورت حرفه ای همــراه با
قیمــــــت مناسب کمــــــک کنــــــیم 💥๑ˎˊ˗
༉‧༉‧༉‧༉‧༉‧༉‧༉‧
❞ تازه میتونی بعدا باهاش درآمد زاییهم کنی😉!
قیمتشم که خیلی پایینه فقط ۲۵۰ تومان
خودتو با ما همراه کن☝️🏿
❌نکته ویژه:
به دلیل نذر فرهنگی برای عزیزان بسیجی و فرهنگی با تخفیف ویژه ۲۰ درصد حساب میشه
از دستش نده😎
جهت ثبت نام عدد #دو را به آیدی زیر ارسال بفرمایید:
@Dreamart_admin
『DREAMART_ORG| تیمهنـریدریمآرت』
☝️😍
🔴 پیشنهاد #ویژه ادمین برای شرکت در یک دوره خیلی عاااالی 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا #گشت_ارشاد جواب داد؟
🔺پاسخ جالب رحیم پور #ازغدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
دوستانی که مخالف #گشت_ارشاد هستید.
گشت ارشاد قرار نیست خانمها رو با حجاب کنه.. قراره از بدحجابی و #قبح_شکنی های بدتر جلوگیری کنه..
برای #باحجاب کردن خانمها باید کار فرهنگی انجام داد..
پس به جای اینگه سر گشت ارشاد داد بزنید، سر مسئولینی که وظیفه شون رو در قبال حجاب و عفاف انجام نمیدن داد بزنید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔺اکثریت مردم با گشت ارشاد مخالفند، اما اکثریت مردم با این مدل پوشش هم مخالفند! خب چه باید کرد؟! جز این است این افراد قانون جامعه اسلامی را زیر پا گذاشتند و باید دستگیر شوند؟!
▪️واقعا چه باید کرد؟!
✍پازوکی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_پنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
_عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.
پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید:
_زن عموی مجید رو میگی؟
و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید :
_چی کار داشت؟
و مادر پاسخ داد:
_اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:
_برای کی؟
مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:
_میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد:
_مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟
و مادر بلافاصله جواب داد:
_چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!
از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد:
_الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:
_عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟
پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:
_بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد:
_مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!
و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد :
_بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:
_الهه! بیا اینجا ببینم.
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید:
_خودت چی میگی؟
شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت:
_خُب مادر جون نظرت رو بگو!
سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم:
_نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی
بگم...
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
دلانہ✨
" و نِفَختُ فیه مِن روحی "
میدنییعنیچۍ ؟
یعنیتوجگرگوشهۍخدایۍ ! 💙(꧇
#دلانه
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🧕💚
خدا پاداش بزرگی برای بندگان مطیعش خواهد داد 💫!
#ریحانه
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلــــطانِقلبمـ♥️✨ــ
عــلـــیموسۍالرضا'؏'...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختر چادری و با حجاب یا چی..؟
⊹
⊹📎حواشیِداستانحجابیابیحجاب
⊹
⭕️ جز خانوما کسی این کلیپو نبینه!
👀 تا آخر کلیپ حتی پلک هم نزن…
#چراحجاب؟
#پیشنهاد_دانلود✔️
🆔@Clad_Girls
سلبریتیها لطفاً سبک زندگیشان را برای خودشان نگه دارند‼️
✍🏻 چند سال پیش «هانیه توسلی» در اینستاگرامش نوشت:
«بخواب مامان جان. بخواب تنها دلخوشیم. بخواب شیرین عسلم. منو ببخش. دیگه آرزویى ندارم. دیگه هیچى نمىخوام از خدا. دیگه بىحس شدم. دیگه تموم شدم. فقط منتظرم که زودتر بیام پیشت. همین.»
🔸اشتباه نکنید. «فرزند»ی که او از دست داد، نه یک آدم، که یک گربه بود! توسلی بعد از مرگ گربهاش به افسردگی شدید مبتلا شد.
🔸کمکم دیدیم که این سبک «مادرگربه» و «پدرسگ» بودن از سلبریتیها به مردم عادی منتقل شد و گسترش یافت.
🔸مسئله، سبک زندگی سلبریتیها در چهاردیواری خودشان نیست. تبلیغ این سبک زندگی و انتقالش به مردم است که یک مملکت را به قهقرا میکشاند و نسلها را تهدید میکند✋🏿🚫
🆔@Clad_Girls
🔰 #سخن_نگاشت | زن با شرف و با استعداد ایرانی یکی از بزرگترین ضربهها را به تمدن غرب زده است
🔻 رهبر انقلاب: قدرتهای غربی از اول انقلاب ادعای گزاف میکردند که از زن ایرانی میخواهند حمایت کنند. اخیراً هم به بهانهی حجاب باز قضیهی زن را مطرح کردهاند. چرا این کار را میکنند؟ حقیقت این است که زن با شرف و با استعداد ایرانی یکی از بزرگترین ضربهها را به تمدن غرب زده، اینها دلشان پر است. #زن_ایرانی در همهی میدانها ظاهر شده با موفقیت و سربلندی و با حجاب اسلامی. ۱۴۰۱/۵/۵
#رهبرانه
#حجاب
#زن_در_اسلام
🆔@Clad_Girls
<💔🏴>
قربان و غدیر رفت ولی یـار نیامد
آن شـمـع دل افروز شب تار نـیامد
چند روز دگر مانده که با ناله بگوییم
ای اهـل حـرم مـیـر و عـلمدار نـیامـد...👀
#پروفایل محرم 🖤
🆔️ @clad_girls
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_ششم
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:
_فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.
ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:
_من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:
_مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟
که مادر سری جنباند و گفت:
_آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.
و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:
_الهه!
برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بیمقدمه پرسید:
_چرا به من چیزی نگفتی؟
نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم:
_به خدا من از چیزی خبر نداشتم.
قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
_یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:
_خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!
و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد:
_من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!
سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد:
_الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!
و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:
_الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:
_البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!
چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن:
_تو رو خدا خوب فکر کن!
از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهد کرد! آیندهای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد!
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls