فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصی علینژاد چگونه زنان را بازیچه خود قرار میدهد
🔹دختری که با کشف حجاب و اهانت به روحانی آمر به معروف، فیلمی از این توهین تهیه کرده و برای معصی علینژاد فرستاده بود، گفت: خودم از این کار پشیمان شدم، اما هرچه به علینژاد التماس کردم، فیلم را از صفحهاش برنداشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی
👇
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــــان جــان شـیعه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_هفتم
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت:
_الهه جان! چایی رو بیار!
فنجانها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود.
دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت.
حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید:
_حالت خوبه عزیزم؟
و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
_آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
_حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.
که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند:
_خُب نظر شما چیه آقا مجید؟
بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
_حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید:
_یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!
لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامتبار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد:
_حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:
_مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!
و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن:
_بفرمایید! چیز قابل داری نیس!
از میهمانان پذیرایی کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
Shab01Moharram1400[02].mp3
5.17M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#میثممطیعے
<َبرگردحسیݩـــــــ...>ً
#شبجمعہاستهوایتنڪنممیمیرم
#صلۍاللہعلیڪیاباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
°•|🌱✨|•°
چـادر نماد فاطمے زیستن خدایے شدن...🌙
#ریحانہ
🌸|•@clad_girls•|🍃
✍یعنیمیشهاینمحرمهمونمحرمیباشهکهبعدااگر
پرسیدنازمونچیشدکهبهاینجایگاهرسیدی؟
بگیمهمهچیزازاونمحرمسال۱۴۴۴شروعشد
همونموقعبودکهحسینِفاطمه(ع)منوخرید...
آقاجانمرخصتعزاداریبهمونمیدین؟مارزقاشکمونرواز شمامیخواییم، میترسمازاونروزیکهروضهی شماباشهومناشکینداشتهباشم😭💔
#محرم
🆔️ @clad_girls
چند روز دیگه همینایــیکهاینجوریواسهسگاخرجمیکنن
میگن پول هیأت رو بدین به نیازمندا :/
🗣پدرام شمیرانی
#محرم
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـــجــــابروڪهبردارید،عـــــادۍمیشه❗️...
#پیشنهاد_دانلود
➖➖➖➖
#زن_در_غرب
#روشنگرانه
🆔@Clad_Girls
درسته بیخانمان و گدا هستن ولی جای نگرانی نیست حجابشون آزاده ✌😐
🗣نورا تبریزی
🆔@Clad_Girls
<👣🏴>
[بیابان همکه باشی
حسین(ع) آبادت می کند ...]
#پروفایل محرم 🖤
🆔️ @clad_girls
+یه عده تبعه انگلیسی خودشون رو فعال حقوقبشر معرفی کردن، وارد کمپهای پناهجویان اوکراینی شدن و به چندین نفر تعرض و تجاوز کردن‼️
➖➖➖
کاش لااقل حجاب اجباری رو توی انگلیس بردارن مردمشون چشم و دل سیر بشن😔
"آدم"
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪارۍکردۍ،
دلـــ♥️ــ من مــےخواد هرجوریهــبهچشتوبیـــاد....😭✨
#محرم
#امام_حسین
#استوری
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایکارگردان، به خانمبازیگر امر میکنن که موهاتو باید بپوشونی تا گریمت لو نره.
.
.
.
ولی وقتی خدا و پیغمبر امر و نهی میکنن به بعضیها فشار میاد🙄‼️
🆔@Clad_Girls
بازاینچهشورشاستکهدرخلقعالماست
بازاینچهنوحهوچهعزاوچهماتماست...🖤
سلامبرمحرم 🖐🏻😭
#محرم
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 هلال نو دمیده
🏴 شب اول رسیده
🏴 @Clad_girls
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:
_حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!
مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:
_من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
_بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.
سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:
_من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...
که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم:
_روزی دست خداست!
کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:
_من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!
و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:
_حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:
_ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.
و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
دلانہ✨
آقایابوفاضل'؏' ؟!
همونطوری که شب اول محرم، علیگندابیِ عرقخور رو خریدی، منِ پرگناهم بخر...
کمرم داره زیر بار گناهام میشکنه، زیر بار توبههایی که شکست...
شما بیا و کمکم کن💔✨
#دلانه
🆔@Clad_Girls