فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریعترین دختر ایران نائب قهرمان کشورهای اسلامی شد
چشم مصی و نوچههاش کور که موفقیت یک دختر محجبه را نمیتونن ببینند
#فرزانه_فصیحی
🗣رضا عبدی پور
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🏴 حماسه آفرینی زنان در #کربلا
✓ قسمت چهارم
✘ زنان نقش آفرین در زمان اسارت
🖤| @Clad_girls
+اینبچــهراقبولمیکنی؟!
_نه، من خودم فرزند زیاد دارم‼️
•
.
.
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داریوش سجادی، تحلیلگر سیاسی ساکن آمریکا:
🔺"مسیح علینژاد، یک بیمار است و باید درمان شود!"
🔺" این زن شرافت ایرانی بودن خودش را به قیمت اخذ ملیت آمریکایی فروخته و سوگند خورده در راستای منافع آمریکا و ضد ایران فعالیت کند"
🆔 @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 #فرشتگان_سرزمین_من این بار برای یه حرکت هماهنگ به مناسبت #اربعین آماده میشه 😍
♥ اشتراک حس خوب #ریحانگی
🍃🌸 #آتش_به_اختیار_دختــرانه
✅ شما هم میتونید عضو گروه های ما توی سرااااسر ایران بشید.
⚠️ اگر شهرتون گروه نداره، اقدام به تشکیل گروهکنید، ما راهنمایی تون میکنیم 😊
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🌱 #فرشتگان_سرزمین_من این بار برای یه حرکت هماهنگ به مناسبت #اربعین آماده میشه 😍 ♥ اشتراک حس خوب #ر
🔴 کار تو مترو توی شهرای تهران، مشهد، اصفهان، شیراز، تبریز ادامه خواهد شد
یه سری دورهمی های ویژه برای گروه هامون داریم 😇
خلاصه خبرای خووووبی تو راهه
کلی برنامه های جدید داریم واسه شهرامون
شما هم اگر گروه فرهنگی #فعال توی شهرتون دارید، میتونید به جمع بزرگ ترین گروه فرهنگی دختـــرانه کشور اضافه بشید ✓
شهرهای #ایلام #سمنان #ساری #رشت #همدان #اراک #گرگان نیاز به تشکیل گروه دارند 🤨
🔴 خانم بالای 18 سال، دغدغه مند مسائل #فرهنگی به خصوص بحث #حجاب_و_عفاف
برای تشکیل گروه با این آی دی هماهنگ بشید👇
🆔 @Rahbar1361
⛔️ برای عضویت گروه ها #صبر کنید تا لینک ثبت نام به زودی فعال بشه و از طریق کانال اطلاع رسانی بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴📽گزارش تصویری
👌🏻یک کار فرهنگی تمیز تشکیلاتی
🖤حسینیه دختران حیدری🖤
🏴دختران حیدری، زیر پرچم حسینی، خیمه ی زینبی برپاکردند.
📌به همت خواهران انقلابی منطقه کیانپارس ، اهواز در دمای بالای۵۰درجه
لینک پیج دختران حیدری در اینستاگرام:
https://instagram.com/dokhtaran_heydari_ahwaz
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چقدر این برنامه استعدادیابی مداحی، خیلیارو سوزونده!!! 😳😂
امسال دیگه کاملا علیه مراسم عزاداری محرم شمشیر رو از رو بسته بودن
⛔️ شمر زمانه ات را بشناس
🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 چقدر این برنامه استعدادیابی مداحی، خیلیارو سوزونده!!! 😳😂 امسال دیگه کاملا علیه مراسم عزاداری محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اینم از گزارش بی بی سی 😐
⛔️ شمر زمانه ات را بشناس
🆔 @Clad_girls
مقایسه کنید‼️
سبک زندگی ما vs سبک زندگی اونا
.
.
.
سبک زندگی اسلامی یعنی احترام متقابل و محبت.
شاید خیلی ازغربی ها شبیه عکس سمت چپ نباشند اما رفتارشون نسبت به زنها بیانگر اینه که زن کالا است. حالا یک روز قلاده به گردن،یک روز پشت ویترین برای فروش. قطعا شأن #شهید_همدانی و همسرشون والاتر ازاین قیاسه امابرای سبک زندگی پاک یک نمونه هستند.
"فلورانس"
#زن_در_غرب
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توبچهشیعـــ💗ــهای...
سلاحتوبصیرتــــ👐🏻ـــه
#استورے
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دختر شهید مصطفی صدرزاده: حضرت زینب توی یک روز کل خانواده شون رو از دست دادند، حالا من یک بابام رفته!
#سبک_زندگی
#زن_در_اسلام
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشعار زیبای میثم مطیعی در هیئت با حضور دختران دهه نودی و هشتادی
عاشقای مکتبی حسینیم
دخترای زینبی حسینیم
🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_پنجم دستانش را شست و به آشپزخا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_چهل_و_ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_سلام مجید!
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_سلام الهه جان! خوبی؟
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_ممنونم! خوبم!
و او آهسته زمزمه کرد:
_الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_مگه تو خواب نداری؟!!!
و خودش پاسخ داد:
_آهان! منتظر مجیدی!
لبم را گزیدم و گفتم:
_یواش! مامان اینا بیدار میشن!
با شیطنت خندید و گفت:
_دیشب تنهایی خوش گذشت؟
سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
_پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_ششم عقربه ثانیه شمار ساعت دیو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهل سـنت»
#پارت_چهل_و_هفتم
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم.
با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:
_قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!
با تعجب پرسیدم:
_مگه صبحونه نمیخوری؟
کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:
_چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.
نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :
_خُب چی آماده کنم؟
که خندید و گفت:
_اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟
و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
_الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!
لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:
_دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!
از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:
_اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:
_بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!
و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:
_مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:
_بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!
سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:
_دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!
به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت:
_باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!
از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:
_علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
هدایت شده از 🌱 پویش سراسری #فرشتگان_سرزمین_من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند🏴😔
اجرایی متفاوت در ماه #محرم 🖤
به امید لبخند آقامون💚
بزرگ ترین پویش #دختــرانه کشور✅😇
#جهاد_تبیین دختــرانه
#فرشتگان_سرزمین_من
#شیراز (غرفه های ایستگاه مترو)
🆔 @Clad_girls
🌸🍃 @reyhaneh_shou
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سیزدهم محرم روز زنان
🏴 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لــحــظــهبهلـــحـــظـــهبههواۍحـــرم..♥️✨
⊹
⊹
⊹
#شب_جمعه
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـواهـرانِمــــــن❗️بـرادرانِمـــــن❗️
ــــــــ ـ عـزیـزانِمـشـتـاق ـ ـــــــــ
#حاج_قاسم
🆔@Clad_Girls