⭕️ تجمع خودجوش مردم شیراز مقابل پاساژ مصطفوی در اعتراض به اتفاق پریروز و هتک حرمت خانواده شهید خادم صادق
🆔 @Clad_girls
29.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پشت پرده زندگی حجاب استایلها
🆔 @Clad_girls
روۍ فرش دلـــِ من جوهرۍ از عـشـقــ๓ــ
تو ریخت..
•
•♥️•
•
#عاشقانه
#همسرانه
#چهارشنبه_های_امام_رضایی (ع)
🆔@Clad_Girls
🔴 خدمات مرز تا مرز با فقط یک میلیون سیصد هزار تومان
♨️ جهت ثبت نام با آی دی زیر هماهنگ شوید 👇👇👇
🆔 @zeinab3532
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_پنجم و همانطور که حدس میزدم ب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_شصت_و_ششم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد.
در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم:
_همه چی آمادهاس، بریم؟
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:
_عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!
و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
_خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
_آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!
و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم:
_اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!
همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد:
_خُب به عمهاش رفته!
در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم:
_وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!
با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد:
_الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!
و آهنگ صدایش آنقدر بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:
_حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟
فکری کردم و پاسخ دادم:
_دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_ششم بوی کتلتهای سرخ شده فضای
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_شصت_و_هفتم
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت:
_همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!
با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم:
_مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.
لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد:
_از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!
در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد:
_من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم:
_یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟
از حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم:
_مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.
جملهام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت:
_نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!
سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد:
_آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت:
_راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.
و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت:
_عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.
سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...
از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
کربلاییمحمدحسین_پویانفر_از_بالا_نگاهم_میکنی_بابا_.mp3
9M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#محمدحسیݩپویانفࢪ
<َازبالانگاهممۍکنیبابا...>ً
#تااربعـــــ17روزــــین
#صلۍاللہعلیڪیااباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
حاجمیثم_مطیعی_بابام_میاد،_سر_و_وضعم_ولی_رو_به_راه_نیست_.mp3
6M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#میثممطیعے
<َباباممیاد،سرووضعمولیروبهراهنیست..>ً
#تااربعـــــ17روزــــین
#صلۍاللہعلیڪیااباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 خدمات مرز تا مرز با ۲ میلیون تومان
♨️ جهت ثبت نام با آی دی زیر هماهنگ شوید 👇👇👇
🆔 @zeinab3532
936.1K
✅ مخصوص زائرین اربعین
لطفا همه ی عزیزان بشوند و برای زائرین اربعین بفرستند تا کسی خدای نکرده مشکلی براش پیش نیاد
♨️ جهت ثبت نام با آی دی زیر هماهنگ شوید 👇👇👇
🆔 @zeinab3532
هدایت شده از ⛔ هوس/online ⛔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپانه🎞
_ من چرا نمیتونم گناهامو بذارم کنار؟!
همش دارم با خودم میجنگم اما نمیشه😬❕
🎙استادمحمدشجاعی
✦✧✦✧✦✧
🔴#هوس_آنلاین
✦✧
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•پیشنهاددانلود✔️✨•
▪️نڪات مهم و قابل توجه برای بانوانی که عازم عراق و پیاده روی اربعین هستند.
🎙استاد رائفیپور
#پیشنهاد_دانلود
#اربعین
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نمیفهمی چیه و فقط دوست داری یه چیزی افتتاح کنی😑❗️
مسئولین دولتی در شهرستان بابلسر استان مازندران، یک مرکز آموزش کاشت ناخن را افتتاح کردند و آرزو کردند برای شهرستان مفید باشه!😐
#تباه
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ویدیوی پربازدید یک رسانهی عربی از حضور زنان و دختران در ورزشگاه آزادی در بازی پرسپولیس!
رعایت کامل (!) پوشش و شئونات اسلامی توسط تماشاگران زن در دیدار پرسپولیس ...
پ ن: این همون آزادیه که اونا میخواستن.آقایان مدعی انقلابیگری تحویل بگیرند . ما در زمان دولت روحانی مخالف ورود زنان به ورزشگاه بودیم بخاطر مخالفتمان با آن جناح و جریان دولت روحانی نبود که .بخاطر عواقب این تصمیم بودیم . حالا که دولت عوض شده ،ماهیت مسئله عوض نشده این هم نتیجه پُز شبه روشنفکری برخی مدعیان انقلابیگری در اجازه ورود دادن به زنان در ورزشگاه ها که بدست خودشان اجازه رواج منکرات جدید و کشف حجاب و لجن مال کردن هویت و شخصیت زن و دختر ایرانی را داده اند./بیداری ملت
🆔@Clad_Girls
رقــــیـــــهجانــ💔✨ـ
خداحافظآرومجونِحسین...
#شهادت_حضرت_رقیه (س)
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...؟
فقــــط میـــرم سمـــت رقــیــــــہ..
بچــــه گنــــاه داره..😭
پ.ن:
خانوم جان!
ماهم دوست داریم بیایم سمتتون..
دست ماروبگیرین
#محرم
#رقیه
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به قولت عمل کن #حاج_قاسم...
📎 ویژه شب سوم محرم ، شب #حضرت_رقیه
#ما_ملت_شهادتیم
🎙 محمود کریمی
@clad_girls 🌱
هدایت شده از منم علمدارت
🏴 بِسم رَبّ الحُسین 🏴
💠 پویش مردمی《منم علمدارت》💠
با محوریت سربازی امام حسین(ع) تا ظهور حضرت قائم (عج)
⚜ویژه کودکان و نوجوانان⚜
⁉️قراره تو این پویش چیکار کنیم⁉️
گام اول)
ارسال عکس و فیلم فرزندانتان (با نام و نام خانوادگی)، با موضوعاتِ:
✅ لبخوانی-دابسمش (حداکثر تا۳دقیقه)
✅ نقاشی (با سوژه کربلا و شعائر حسینی)
✅ مداحی و مرثیه خوانی در خانه یا هیئت (حداکثر تا ۳دقیقه)
✅قصه گویی، شعر و دکلمه (حداکثر تا ۳دقیقه)
✅تولیدات موبایلی و کامپیوتری(ساخت کلیپ، عکسنوشته...)
گام دوم)
نظر سنجی و امتیاز دهی بین آثار ارسالی و اعطای جوایز به نفرات برتر
گام سوم)
کشف استعداد نوگلان حسینی و مهارت افزایی
🔺️مهلت ارسال آثار تا پایان ماه صفر🔺️
ارسال آثار از طریق 👇
🆔️@alamdaret
https://eitaa.com/manamalamdaret
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_هفتم حرفم که به آخر رسید، لبخن
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_شصت_و_هشتم
انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید:
_خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟
در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
_نمیدونم، همه جاش قشنگه!
که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم:
_اونجا خلوته! بریم اونجا.
حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوشهایمان را سِحر میکرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد:
_الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم:
_خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟
در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهای ملیح باز شد و گفت:
_از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند:
_الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟
به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید:
_الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟
آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم:
_مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...
بیآنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم.
سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم:
_مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:
_کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟
و من با عجله جواب دادم:
_خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.
با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls