eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سخنرانی ظریف در مجلس که توسط صدا و سیما و خبرگزاری‌ها سانسور شده بود😁😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت به دروغگوی بی نزاکت که ماسک هم نمی زنه که نمایندگان مجلس رو کرونایی کنه❗️❌ مشت نمونه ی خروار است😡😔 خیییییییلی مهم لطفا تا آخر ببینید😳😏😔 والله مخرج ما کنتم تکتمون نشر حداکثری
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید: من باید برم به ابوذر سر بزنم. مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون. و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز. بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی ... امیرحیدر با لبخند میگوید: دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم.... طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست ! کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم. و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها! نگاهش به در باز سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش... مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟ آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد. خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند. دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟ بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد. آیه خیره به ابوذر میگوید: احتمالا عوارض عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم. تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها! زهرا محو لبخند میزند: الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه... ابوذر ناله کنان میگوید: ساکت شو ضعیفه.... هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را. آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید: زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الآن... *** قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری بیرون آمد و با وقار رو به او گفت: _سلام حاجی ... حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم. خوبید _ممنونم. _کجا هستند این دوتا مریض ما؟ آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه... حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم.... و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند. محمدحسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟ قاسم هم آرام گفت: همشیره ابوذر بودن... - آهان. محمدحسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد... امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند. حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد. _خوبی جاهل؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود! (جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!) _خدا رو شکر حاجی... قاسم در قوطی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟ چنگال خودش یه ریزه است! همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت: تو آدم نمیشی! قاسم خندان گفت: خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر! امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الآن سالم وسرحال اینجا نشستم! کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به زعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟! چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود. آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند خنده دار نبود. بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند و چه کودکانه مادرانه خرج میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود! گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز! خب دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود! _خیلی اهل این چیزا نیست... تو رو ویژه دوست داره. صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود. _سلام دکتر... با لبخند شیطنت آمیزی گفت: سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: خانم! آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد. آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده... آیه نیز لبخند میزند. آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون. آیه باز هیچ نمیگوید. آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل میشینی؟ آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین.... آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟ آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر! آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی! آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن. برمیگردد سمت آیین. آیین با طمأنینه سمتش آمد و گل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد: این چیه؟ آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است! آیه گیج پرسید:چی؟ _آیه...آیه است.... _متوجه منظورتون نمیشم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ایین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه! خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم! _خدام؟ _اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها! خیلی سفت بغلت کرده نه؟ آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟ آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه! آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت... آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت: راستی دکتر! آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من (تو)نیستم! (شما) صدا کنید راحت ترم! دل آیین هم ضعف همین اخلاق های آیه را میرفت دیگر! . . امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد! برادر بود دیگر! از آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد! . . نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود. ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست.... مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم! البته خیلی هم غیرعاقلانه نبود.از صبح به هیچ کدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم. خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند. مثال خوبی بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! داروهای تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه! خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام. امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند. مثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود! خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟ دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا... آن دختر چادری بس زیبا که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا. با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید: خانم آیه... دلم یک جوری میشود. آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی! آدم دوست دارد خانم باشد! برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید: یکم درد و سوزش احساس میکنم... نگرانش شدم! دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟ مثلا همین حس من! من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟ نگاهش میکنم و میگویم: الآن براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر استراحت کنند به نظرم بهتر باشه! و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی!) http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد.... سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست.... دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید و بعدش از دستمون راحت میشید. لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار خیلی بهم خوش گذشت! زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟ ** دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند. این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد. خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم و وقتی سر بلند میکند میشانمش! خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان. زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سال خانم آیه.دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد خانم آیه تزریق کند به رگهایم بلکه خانم آیه خونم بالا برود. دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟ آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ... چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او... طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود. اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم! یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا پشت استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند. من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت! کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته! دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم... روی کاغذ می آورم ابیات شعر را: _دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته! دارد کتابی را قرائت میکند باز http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 این دلبرروحانی آرام و خسته! دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت!خوب منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم! _شرم و حیایش مال اهل آسمان است او یک فرشته روی خاک این زمین است روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی مرد است!از نسل امیرالمومنین است عمامه مشکی عجیب به او می آید!آقاسید ترش میکند.... سعی میکنم خوش خط تر بنویس: _احساس من از جنس عشقی آسمانی است جای برادر چهر ه ای معصوم دارد!!! هرچند میخندد ولی طبق روایات درقلب خود اوحالتی مغموم دارد! اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم! _من درخیالم پیش او خوشبخت هستم یک زندگی ساده و پاک و صمیمی در یک محله پشت حوزه خانه داریم یک خانه با معماری خوب و قدیمی نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم! _دنیای پاک زندگی در حجره ها را من چند وقتی می شود که دوست دارم لیست خرید خانه را هم الی کتاب المکاسب میگذارم!! هرکس برای عشق خود دارد دلیلی درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار. یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب. امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار! ای کاش میشد زندگی همراه سید از اول این ماه در جریان بیوفتد! یا ال اقل او بیشتر در طول هفته دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد! نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!ال اقل معادله ی این احساس مجهول را خودم برای خودم حل کرده بودم! زیر سطور ابیات مینویسم: من آیه سعیدی ... در شصت و دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شکسته و بسیار مرد! من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم. من آیه سعیدی به راحتی عاشق شدم... عاشق یک فوق العاده!دوستش دارم از یک جنس خاص... ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه هایم فرق کرده. حاال شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او... یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟) http://eitaa.com/cognizable_wan
این قشنگترین پیامی بود که خوندم؛ در زندگی یاد گرفتم: 🔺با احمق نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 🔺با وقیح نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. 🔺از حسود کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود. و را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم : 1 . به همه نمی توانم کمک کنم 2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم 3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 ۷ فایده شگفت‌انگیز برای سلامتی 🔸ضدسرطان 🔸تقویت ایمنی بدن 🔸کاهش کلسترول 🔸حاوی ویتامین ب و د 🔸کاهش التهاب 🔸کمک به بیماران سرطانی 🔸مبارزه با پیری زودرس http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸 مواظب باشیم مشکل خویش را به کودکان نسبت ندهیم!! در خانواده‌هائی که زوجین مشکل زناشوئی دارند، دیده می‌شود بچه را به‌عنوان فرد دارای مشکل معرفی می‌کنند. چرا که: ۱) اولاً گفتن این‌که بچه مشکل دارد راحت‌تر است تا این‌که بگوئیم من مشکل دارم. ۲) ثانیاً چون والدین خود را قوی‌تر از فرزندشان می‌بینند، در صورتی‌که وی دچار مشکل باشد می‌توانند به او کمک کنند و خود را در مسند قدرت ببینند، ولی اگر بپذیرند که خود دارای مسئله‌اند از دریافت کمک محروم خواهند شد. ۳) ثالثاً کودک در برابر گفته‌های والدین هیچ دفاعی از خود نمی‌کند! - رعایت کردن حق همسر و احترام گذاشتن به او در حضور فرزندان چرا که هر یک از والدین تعیین کننده نگرش کودک نسبت به والد دیگر هستند. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ *همه ی والدین بخونن* *اين جمله که اگر زد تو هم بزن* آسيب زیادی به كودک ما خواهد زد. تمام آموخته‌های فرزندتان را زير سوال خواهد رفت و اين سوال پيش می‌آيد پس اگر كسی كار بدی كرد من هم می‌توانم آنرا تكرار كنم. كودكی كه ميزند درونش لبريز از حس بد به خود و ديگران است. در حقيقت كودكی كه كتک می‌زند از كودكی كه كتک می‌خورد بيشتر آسيب می‌خورد و احساسات منفی بيشتری را درون خود احساس می‌كند. به علاوه او را در خطر آسيب فيزيكی بعضا جبران‌ناپذير قرار ميدهيد و به كودكان خشم، مجازات و كينه‌ورزی را آموزش خواهد داد. آموزش خشونت به كودكمان تنها به او آسيب می‌زند. بجای اینکه بگیم تو هم بزن، بگیم نذار بزنتت! دستتش رو بگير متوقفش كنيد بگو تو حق نداری منو بزنی! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ *همه ی والدین بخونن* *قهر ممنوع* به کودک خود یاد بدهیم هر موقع از کسی ناراحت شدی باید راجع به آن موضوع صحبت کنی که اگر حرف نزنی چیزی برطرف نمیشه. پس حتی اگر از دستش ناراحتیم، هر دفعه صدایمان کرد میگوییم بله و صحبت میکنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* *آقایان_فراموش_نکنند* 💠هیچ وقت نگید من دارم می‌کنم و خانمم داره اینو می‌بینه و باید بفهمه این یعنی داشتنش 💠خانم شما به واژه‌های دوست داشتن و علاقه و محبت و رفتاری نیاز داره! 💠و این مساله همچون نیاز به آب خوردن، نیازی است ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
به دنیا گفتم بزن کنار میخوام پیاده شم چقد میشه؟ پرسید کجا سوارشدی؟ گفتم: دهه شصت! گفت: برو داداش یه صلوات بفرس ما از بدبختا پول نمیگیریم! 😂😂 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
این استادای موسیقی واقعا قلبشون ضعیفه استاد پیانو داشت بهم درس میداد گفتم استاد این چرت و پرتا رو ول کن، اون دکمه‌هه که تو عروسیا فشار میدن صدای کِل زدن میده، کدومه؟ قلبشو گرفت و افتاد 😐😑 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته کله پزی فروشنده گفته: چشم بذارم؟ دختره گفته: آخه من تو این یه ذره مغازه کجا قایم شم؟ فروشنده که تشنج کرده یه پا و یه دستش به صورت ضربدری فلج شده کله گوسفنده هم زنده شده فرار کرده😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
به نظرم بخاطر دعای تُپلاس.... انقد گفتن خدايا اگه مارو لاغر نميكنى دوستامون رو چاق كن كه بزودى يه جامعه‌ى گرد و قلمبه خواهيم داشت 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ. مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش. *** امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار. شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش جدی تر میگرفت این حرفها را. مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود. دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می آمد و دخترانه کم می آورد!دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر که شما کی باشی؟ با غرور گفته بودخانمِ آیه!که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود! مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود. مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه! کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟ قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنه دیگه! امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟ برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حاال عاشق شدی؟ قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش! امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده. قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار .... امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا! لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی.امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی... امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی... امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! *** حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد. حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید. صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولا آیه اینکار را میکند.... دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد. آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند. آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است! آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشین ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید! ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید: کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم. حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا! آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم! کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از خونه باید زود انجامش بدم! حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود! آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم! آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم... وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت! آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر! خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد: خزید و خز آرید که هنگام خزان است.باد خنک از جانب خارزم وزان است! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مدت زیادی نگذشته بود که به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد و همان وقت امیرحیدر در کارگاه را بست. هول و دستپاچه کلید را در آورد و آرام سلام داد. امیرحیدر هم با خوش رویی پاسخش را داد و پرسید:حال ابوذر خوبه؟ وقت نکردم دو روزه بهش سر بزنم... آیه هم سر پایین گفت:بهتره خدا رو شکر...شما خوبید؟ _خدا رو شکر... آیه لب میگزد و کنار میرود و میگوید:ببخشید سر راه وایستادم بفرمایید. امیرحیدر خواهش میکنمی گفت و با خداحافظی کوتاهی رفت... آیه خیره به در بسته سری تکان داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت سرزنش کنان به خودش گفت:خیلی خطرناک شدی آیه! در خانه را باز کرد و از سکوت خانه فهمید طبق معمول مامان عمه رفته خانه شان. لباس عوض کرد و آنقدری خسته بود که دلش میخواست فقط روی تختش دراز بکشد و دروغ چرا یک فنجان خلسه دلش میخواست با چاشنی فکر به امیرحیدر! _اه اصلا چرا امروز دیدمت! فکر کرد به اینکه مثلا سرانجامشان بشود به هم رسیدنشان.... _فکرشو بکن!خانومش میشم....چادری میشم... از اون دسته چادری هایی که روسری رنگی رنگی سرشون میکنن بعد چادرشون جلو تر از روسریشونه.ایشونم ملبس کنارم وایستاده و کلی حرف شیرین میزنه بغل خیابون وای میستیم منتظر تاکسی ...خیلی زیاد طول میکشه.حتی تاکسی ها هم برامون نگه نمیدارن یعنی شاید فکر میکنن تمام کمبود های زندگیشونو امیرحیدر توی جیب لباسش گذاشته! یا شاید زیر عمامه اش پنهون کرده! خنده اش میگیرد از این احساسات بچه گانه! _هفت هشت سال عقبی آیه!!! این فکرا رو باید زمان نوجوونی میکردی! نه الآن که سن و سالی ازت گذشته... واقعا اسم این حرفای مسخره عشقه! یعنی هر آدمی عاشق میشه اینجوری خل میشه؟ شاید تو خیلی مبتدی باشی هوم؟خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان! میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد. بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد!چقدر زود گذشته بود و مامان عمه چرا نیامده بود. موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید.... - سلام صدا را حلاجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد: - سلام _خوبی؟ این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟ _خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟ آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست! نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر. خب چی شده که شما با من تماس گرفتید. آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده.... یه چند وقتیه که میخوام بهت بگم...برای همون زنگ زدم. کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟ _یه جمله... _یه جمله؟ _اوهوم _و اون جمله؟ _دوستت دارم! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 گوشهای آیه زنگ زدند ! چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد مرد پشت خط... با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟ آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید: دوستت دارم...آیه... دوستت دارم. آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد. این چه اوضاعی بود؟.... زده بود به سیم آخر... _آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟ آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم بهت ابراز علاقه میکنم... آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین... _کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟ آیه بغض کرده از این همه واژه ی احساسی فقط گفت:اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم جذابیت نداره... آیین هم غمگین زمزمه کرد: میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی! آدم های دور و برت رو هم...هیچی جدی نیست برات. اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه! اشکهای سمج آیه میچکد:آ خه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این صراحت... _چون به همین صراحت دوستت دارم. اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟ و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشت(چرا؟ چرا امیرحیدر؟) آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟ _چون تو آیه ای! و آیه اندیشید: چون او امیرحیدر است! _چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی! زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیبایی‌های هرچند کمش کوتاه میای! و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد! _چون تو بزرگی! و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که میشد یه کینه ی بزرگ باشه! و به نظر آیه رسید: چون امیرحیدر بزرگ بود... همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود. میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد! _چون تو مهربونی... و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود! با آن مرام و گوش شکسته اش! _چون تو دوست خدایی و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن! آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟ و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!!! _الو آیه؟ میشنوی صدامو؟ _میشنوم... _خوبه...فکر کن آیه. به من فکر کن.بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست فکر کن.به من فکر کن آیه.گناه نیست به من فکر کردن! به من فکر کن.من جدی جدیم!جدیم بگیر آیه... _من گیج شدم آقا آیین. آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره.من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی! نفس عمیقی کشید آیه:باشه... _خوبه...شبت بخیر...خداحافظ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻آیت‌الله قدس‌سره: همین توبه باعث می‌شود که این‌همه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است، که واقعاً بی‌سابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت می‌آید، از سر شیعه رفع گردد. 📚(درمحضربهجت، ج۲، ص۱۰۹) http://eitaa.com/cognizable_wan