eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌الله بهجـت(ره): ✨ «روایت دارد که امام زمان(عج) که ظهور فرمود، پنج ندا می‌کند به اهل عالم، اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِی الحُسَین قَتَلُوهُ عَطشاناً، اَلا یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِی الحُسَین سحقوه عدوانا،... امام زمان خودش را به واسطه امام حسین (ع) به همه عالم معرفی می‌کنند... بنابراین در آن زمان باید همه مردم عالم، حسین(ع) را شناخته باشند... اما الان هنوز همه مردم عالم، حسین(ع) را نمی‌شناسند و این تقصیر ماست، چون ما برای سیدالشهدا(ع) طوری فریاد نزدیم که همه عالم صدای ما را بشنود، پیاده‌روی اربعین بهترین فرصت برای معرفی حسین(ع) به عالم است»✨ 🌒| 📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷‍ اعمال روز اربعین 🌷‍ ❶ «زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (ع) مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (ع) روایت ‌شده که فرمود: " علامت مؤمن پنج چیز است، ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین کردن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی)را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است." ❷ «غسل اربعین» ❸ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ 70 مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام🍃 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳.
سلام خواستم این اربعین را کربلا باشم نشد از نجف، پای پیاده کربلا باشم نشد زائران بین نمازی در حرم یادم کنید هر نمازی خواستم در کربلا باشم ، نشد اربعین حسینی تسلیت باد .
🍁🍁🍁🍁 احسان-برای مادرت متاسفم لبخند تلخی زدم که ادامه داد احسان-فردا حقوقتو میدم ولی اینجا خونه ی خودته میتونی تا هر وقت دلت خواست اینجا بمونی. سریع سرمو به معنای نه تکون دادم من-نه آقا احسان حقوقمو همون سر ماه میگیرم.اینجوری که زودتر پول بگیرم فکر میکنه هروقت خواست میتونه تهدیدم کنه و ازم پول بگیره. سرشو آروم تکون داد و از سرجاش بلند شد احسان-پس تو تا سر ماه خونه ی من مهمونی. من-نه آقا احسان دست شما دردنکنه.میرم خونه مامان دوستم. احسان-حرف نباشه همین که من گفتم. با لبخند نگاش کردم که دوباره رفت سمت آشپزخونه احسان-ببینم هستی تو گشنت نیست؟! از سرجام بلند شدم. من-چرا.ولی بزارید شام امشبو من بپزم. احسان-بشین سرجات.زنگ میزنم از بیرون غذا برامون بیارن. من-نه بابا لازم نیست خودم یه چیزی درست میکنم. احسان-حالا بزار امشبو از بیرون غذا بگیریم از فرداشب اگه دوست داشتی خودت درست کن. بعدم اجازه حرف زدن بهم ندادو رفت سمت تلفن.بعد از اینکه پیتزا هارو سفارش داد نیم ساعتی منتظر موندیم تا آوردن..انقدر خسته بودم که چشمام داشت روی هم میفتاد.پیتزامو سرسرکی خوردم. من-آقا احسان دستتون دردنکنه.با اجازه من برم بخوابم. لبخند مهربونی به روم زد احسان-برو.شبت بخیر با چشمای نیم باز راه پله رو در پیش گرفتم.یهو پام روی پله سر خورد و خوردم زمین و پهلوم گیر کرد به کنار پله.شدت زمین خوردنم کم بود ولی چون پهلوم زخم بود باعث شد از درد جیغ بکشم.احسان که صدای جیغمو شنید سراسیمه اومد روی پله ها. احسان-چیشد هستی؟! با صورت مچاله نالیدم من-آقا احسان پهلوم. اومد جلو و خواست لباسمو بالا بزنه که هول شده گفتم من-نه نه آقا احسان خوبم. همینکه تکون خوردم دوباره تیر کشید و باعث شد دوباره شل بشم.با لحن عصبی و حرصی گفت احسان-مگه میخوام چیکارت کنم؟!بزار ببینم چی شده که انقدر از دردش ضعف کردی. قبل از اینکه حرفی بزنم روی دستاش بلندم کرد و گذاشتم روی نزدیک ترین مبل.انقدر درد داشتم که اصلا از کارش تعجبی نکردم.جای پهلوم بود وخداروشکر نیاز نبود لباسمو زیاد بالا بکشم.اومد پشتم که یکم لباسمو زدم بالا تا جایی که دقیقا نصف زخم دیده میشد.دستشو گذاشت رو دستم و لباسمو کم بالاتر کشید و توی همون حالت گفت احسان-نترس.قصد ندارم بخورمت. با دیدن زخمم صورتش درهم رفت احسان-به کجا خوردی این شکلی شدی؟! من-به لبه میز تلویزیون. حرفی نزد و مشغول بتادین زدن شد.خیلی میسوخت ولی جرعت نداشتم حرف بزنم.توروخدا ببین بابا چه بلایی سرم آوردی که اینجوری شدم...بعد از اینکه بتادین زد با باند بستش و کمکم کرد برم توی اتاق مهمان و بعد از اینکه خیالش راحت شد از اتاق زد بیرون http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چشمامو مالوندم و سرجام نشستم.همونطور که گیج میزدم ساعتو نگاه کردم.ساعت۹ بود.خداروشکر امروز جمعه بود.خمیازه ای کشیدم.رفتم دسشویی و بعد شستن صورتم رفتم پایین.احسان که نبود حتما خوابه..بیکار بودم با کنجکاوی دوباره برگشتم طبقه بالا.خیلی دلم میخواست اتاقشو ببینم البته از حق نگذریم دوست داشتم خودشم ببینم.پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق و درو آروم باز کردم.هیچکس توی اتاق نبود.یعنی کجا رفته؟!شاید رفته سرکار.اخه خنگول روز جمعه؟!خب شاید رفته به کارای عقب افتادش برسه.اصلا به من چه.با کنجکاوی مشغول دید زدن اطراف شدم.یک تخت دو نفره وسط اتاق و چسبیده به دیوار بود به رنگ مشکی و رو تختی سورمه ای.کمد بزرگی هم کنارش بود که سورمه ای بود.اینطرف اتاقم میز کامپیوتر مشکی رنگی بود..یک کتاب خونه هم جلوی در بود به رنگ سورمه ای.کف اتاق پارکت بود.فرشی وسط اتاق پهن بود.از طرحش خیلی خوشم اومد.طرح کهکشان بود به رنگ های مشکی و سورمه ای و آبی تیره.بالای میز کامپیوترش عکس بزرگی به دیوار وصل بود عکس خودش بود کنار حنا.بی اختیار چند قدم جلو رفتم .قاب عکس خیلی بزرگ بود برای همین پا بلندی کردم و دستمو روی صورت احسان کشیدم.لبخندی روی لبم نشست.از دیدن چهرش حتی توی عکس هم آرامش میگرفتم..دو قدمی عقب رفتم ولی همچنان به عکسش خیره بودم.توی همین حین حرف ارشام توی سرم پیچید《تو دوسش داری.نه؟!》 سرمو تکون دادم.چرا الان باید یاد این حرف بیوفتم.معلومه که من دوسش نداشتم.این چه سوالی بود.برگشتم از در برم بیرون که با دیدنش توی چهارچوب در تکون شدیدی خوردم و دستمو جلوی دهنم گرفت.داشت با لبخند کجی نگام میکرد.نگاه خیرمو که دید تکیشو از چارچوب گرفت و همونطور که جلو می اومد گفت. احسان-روی عکسمو خاک گرفته بود که با دستت پاکش کردی؟! خاک تو سرت هستی.پس دیده بود.با خجالت سرمو انداختم پایین.دوباره یک قدم اومد جلوتر. احسان-هوم؟! خیلی بیشعوری احسان.میخواست به روم بیاره ولی من عمرا بزارم.سرمو با اعتماد به نفس بالا آوردم و گفتم من-کی؟!من؟! همونطور که سرشو تکون میداد یک قدم دیگه اومد جلو.چند قدم دیگه بیشتر با هم فاصله نداشتیم. احسان-بله.تو چشمامو گرد کردمو گفتم من-من کِی همچین کاری کردم؟! طبق عادت همیشگیش یک تای ابروشو انداخت بالا. احسان-همین الان.خودم دیدم. با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم. من-من که یادم نمیاد.اشتباه دیدین حتما. نیشخندی روی لبش اومد.با یک قدم دیگه فاصله بینمونو کمتر کرد. احسان-سند دارم.همون لحظه ازت عکس گرفتم. رنگم پرید.این دفعه من با استرس یه قدم رفتم جلو.همونطور که اب دهنمو قورت دادم گفتم من-راست میگین؟! لبخند ملیحی روی لبش نشست. احسان-نه بابا.عکس کجا بود.حتما به قول تو اشتباه دیدم. کاملا واضح بود که داره تیکه میندازه.چپ چپ نگاش کردم.که لبخند روی لبش پر رنگ تر شد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 و تازه متوجه فاصله کمه بینمون شدم.برای اینکه از دستش فرار کنم رفتم سمت در. من-حنا رو نیاوردین؟! احسان-مگه بیرون رفته بودم که حنا رو بیارم. با تعجب نگاش کردم.از تیپش که اصلا نمیشد فهمید بیرون بوده یا نه.چون همیشه همینطوری لباس میپوشید.شلوار جین و تیشرت. من-پس کجا بودین؟!نه طبقه پایین بودین نه طبقه بالا بودم. از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها. احسان-دستشویی جزو این خونه حساب نمیشه. با خنده اهایی گفتم و پشت سرش رفتم پایین.رفت توی آشپزخونه منم همراهش رفتم.مثل اردک ها شده بودم که پشت سر مامانشون میرفتن.همونطور که به سمت اجاق میرفت گفت احسان-چایی یا قهوه؟! با خنگی پرسیدم. من-هان؟! برگشت سمتم و گفت احسان-میگم چایی میخوری یا قهوه؟! من-آها.عادت به قهوه خوردن ندارم.چایی میخورم. سرشو تکون داد و کتری اب کرد و روی گاز گذاشت.به سمتش رفتم تا کمکش کنم.در یخچال و باز کردم.ماشالااا.عجب یخچالی بود.پر خوراکی.دقیقا برعکس خونه ما که به ندرت توش تخم مرغ پیدا میشد.جلو خندمو گرفتمو پنیر و کره و خامه رو در آوردم ولی هرچی گشتم نون پیدا نکردم. من-آقا احسان نون ندارین؟! دست از سر قهوه ساز برداشت و اومد سمتم بسته ای رو از توی یخچال برداشت که با کمی دقت فهمیدم.نون تُستِ.بسترو گذاشت روی اپن و چند تا تکه نون از توش برداشت و گذاشت توی دستگاه تا داغ بشه.ابروهام بالا رفت و لبام یک طرف صورتم جمع شد.چه باکلاس!!.نون تست که حاثر شد وسایل رو روی میز چیدم و مشغول خوردن صبحانه بودیم که گوشیم زنگ خورد گوشیمو از توی جیب پیراهن مردونم در آوردم و به صفحش نگاه کردم که لبخندی نشست روی لبم.آرشام بود. من-به به.صدای کیو میخوام بشنوم.چه عجب. بر خلاف تصورم صدای کلافه و پکرش توی گوشی پیچید. آرشام-سلام هستی. لبخند از روی لبم محو شد.هیچوقت انقدر ناراحت نبود.با نگرانی پرسیدم. من-چیزی شده آرشام؟! آرشام-نه نگران نباش.زنگ زدم برای مهمونی امشب دعوتت کنم. همونطور که لقممو می جوییدم گفتم من-چه مهمونی ای؟! چند ثانیه مکث کرد و گفت آرشام-مراسم ازدواجم. همونطور که لقمرو میجوییدم دهنم کم کم از کار ایستاد و هنگ کردم.چی گفت؟!گفت مراسم ازدواج؟!با صدایی که از ته چاه میومد گفتم من-چی؟! صدای اون از قبلا گرفته تر شد. آرشام-درست شنیدی.مراسم ازدواجم.منتظرتم هستی.ساعت ۸ اونجا باش.آدرسشو برات میفرستم.. من که کلا کپ کرده بودم دوباره پرسیدم من-یعنی چی که مراسم ازدواجته؟!تو کی اینکارو کردی من نفهمیدم. آهی کشید و با صدایی که لرزشش محسوس بود گفت آرشام-قضیه اش مفصله هستی.میگم برات.اصلا کجایی یک ساعت دیگه میام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم؟! تکونی خوردم.حس کردم آرشام داره مچمو میگیره.با اینکه کاری نکرده بودم ولی حس مجرم ها بهم دست داده بود و خجالت میکشیدم.صورتم مچاله شد.با دست پشت کلمو خاروندم. من-راستش من خونه ی آقا احسانم. صدای کاملا متعجب شد. آرشام-خونه ی اون چیکار میکنی؟! با لحن سریع برای اینکه فکر بدی نکنه گفتم من-هیچی بخدا.بابا از خونه بیرونم کرد.حالا برات توضیح میدم.کی میرسی؟! با اینکه معلوم بود کنجکاوه ولی چون کلافه بود سوال پیچم نکرد. آرشام-آدرسو بفرست برام.یک ساعت دیگه اونجام. من-باشه.فعلا منتظر جوابش نموندم و تلفنو قطع کردم.آدرسو سریع براش تایپ کردم.پیامم که ارسال شد تازه یاد احسان افتادم.سرمو آوردم بالا که دیدم اخماش حسابی توی همه و داره برای خودش لقمه میگیره.نگاه کن تورو خدا.آدم نمیدونه چیکار کنه.برای این توضیح میدی اون ناراحت میشه برای اون توضیح میدی این اخماش میره تو هم.دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه برای همین با صدای آرومی که سعی میکردم مهربون باشه گفتم. من-آرشام بود.گفت امشب داره ازدواج میکنه منو هم دعوت کرد. چشماشو بست و عصبی نفسشو بیرون فرستاد ادامه دادم من-ببخشید باید برم آماده شم یک ساعت دیگه میاد دنبالم. بالاخره صداش در اومد احسان-جای خاصی میخواین برین؟! با دهن باز جواب دادم. من-معلومه که نه احسان-پس بگو بیاد تو.همینجا صحبت کنین http://eitaa.com/cognizable_wan
استاد : تمام اذکار عالم را انجام بدهی، تا این دو فائده نصیبت نشود، ذاکر نیستی: یکی این که تو عاجز وهیچ کاره ای و دیگر این که تمام بدی ها مال توست، وتمام خوبی ها مال خداست! نتیجه تمام اذکار وعصاره آنها همین دو مطلب است که باید حاصل شود. نکته ها از گفته ها ج1ص179 ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسر شهید : ✨ در مدت ۲۶ سالی که با ایشان زندگی کردم در تمام طول شبانه‌روز، نیم ساعت بی وضو نبود.✨ گام های سلوک دفتر پنجم ص51 ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *محبّت_بیرونی* 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او هستید! 💠 گاهی به دور از چشم دیگران دست او را بگیرید، به او بزنید و هیچگاه در جمع، همسر خود را نکنید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
*آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟!* *بله، این را قرآن ثابت کرده* *در جلسه‌ای که عدهٔ زیادی از دانشجو‌یان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می‌گفت : که اگر کلمه‌ای در آن جابجا شود، کل معنی عوض می‌شود و مثل‌ها می‌زد.* *دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم.* *در قرآن آیاتی است که سست و بی پایه‌اند.* *به این دلیل، مثلاً این آیه*👇🏻 *(ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ)* *خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده.* *چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری...* *و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند.* *چه مرد باشند و چه زن.* *در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم‌فرما شد، و چشم‌ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند.* *سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر می‌رسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند.* *چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟!* *پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.* *استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد.* *ولی زن وقتی باردار شد، براستی دو قلب درون سینه‌اش دارد.!*یکی قلب خود ویکی *قلب طفلی که حامله است.!!* *توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است.* *راستی چرا میت در آن دنیا می‌گوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی، صدقه می‌دهم؟!* *چرا صدقه را انتخاب کرد؟* *(ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ)* *چرا نگفت به حج و عمره میروم، یا نماز می‌خوانم، یا روزه می‌گیرم؟!* *اهل علم می‌گویند :* *برای اینکه بعد از مرگ، اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره می‌کند.* *زیرا مؤمن در روز قیامت در سایه صدقه‌اش قرار دارد.* *پس تا می‌توانید صدقه بدهید.* *هم برای خودتان، هم به نیابت مردگانتان.* *چرا که آنان آرزوی بازگشت و دادن صدقه دارند.* *باز گشت آنان ممکن نیست، شما بجای آنان صدقه بدهید. ❤️❤️❤️🌹🌹🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷عده ای سرب وگلوله,عده ای میلیاردها. هردوتا خوردند اما این کجا وآن کجا! این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا هردو میسوزند اما این کجا وآن کجا! عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو هردو خوابیدند اما این کجا وآن کجا! این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش هردو آرام اند اما این کجا وآن کجا! این یکی در عمق دجله,آن يکی آنتاليا هر دو در آبند اما این کجا وآن کجا! این یکی با گازخردل, آن يكي با گاز پارس. هردو میسازند اما این کجا وآن کجا! عده ای کردند کار و عده ای بستند بار هردو فعالند اما این کجا و آن کجا! باکری ها سمت غرب و خاوری ها سمت غرب هر دو تا رفتند اما این کجا وآن کجا؟ آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک هر دو مسئولند اما این کجا و آن کجا! عده ای بر تار شیطان میتنند چون عنکبوت. عده ای بر حق وجاویدند اما این کجا و آن كجا؟ 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنم زنگ زده داد و فریاد میگه: خاک تو سرت آشغال مگه من واست چی کم گذاشتم؟ دلت به حال اون طفل معصوممون نسوخت؟ چرا این کارو با من کردی؟😡 منو میگی ۳تا سکته رو رد کردم بعدش خندید و گفت: . . الکی مثلا بهم خیانت کردی…!! . . یه لحظه فک کردم همه چیرو فهمیده! 😁😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم یهو دیدم یه پرستار با ده نفر اومدن بالا سرم به پرستاره گفتم اینا کین؟ گفت اومدن واسه آموزش آمپول زنی پا شدم شلوارمو کشیدم بالا رفتم. گفت کجا میری؟؟؟ گفتم باسنه، نهضت سوادآموزی که نیس😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
💥اگر دستهاوپاهای شما همواره سردهستند ممکن ست بامشکل سطح پایین آهن دربدنتان مواجه باشید‼️ 🔹گوشت قرمز 🔸ماهی 🔹تخم مرغ 🔸سبزیجات و میوه 🔹غلات 🔸شیر و مکمل‌ های آهن استفاده کنید 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻫﺮﺷﻮ ﺻﺪﺍﻣﯿﮑﻨﻪ ... ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﻴﺎﺩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ،ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺁﺏ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ؟ ﺩﺭ ﻗﻔﻞ ﺷﺪﻩ؟ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ؟ ﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻪ، ﻣﻮﺩﻡ ﺭﻭ یه باﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺁﻧﺘﻨﻢ ﺭفته...!😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پرتقال رسوبات کلیه را شستشو داده، سنگ کلیه را از بین برده و از تشکیل آن نیز پیشگیری میکند، مصرف آن در حاملگی مانع ابتلا به راشیتیسم میشود 🍊 بهترین روش جلوگیری از سرطان معده خوردن پرتقالِ 💌 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر هنگام مسواک زدن با خونریزی لثه مواجه شدید... 👈ویتامینC بدنتان کم است❗️ 👈پزشکان توصیه میکنند مرکبات، اسفناج، فلفل سبزوقرمز،گوجه فرنگی و انواع کلم بخورید سرشار از ویتامینC☝️ 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📝فوائد خوردن یک قاشق رب انار قبل ازصبحانه: 🔴ضد سرطان پروستات ⚪️ضد کلسترول بد خــــون 🔴بهترین تصفیه کننده خون ⚪️رفع خستگی و افزایش انرژی 🔴تقویت سیستم ایمنی و گوارش 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بین مغزها، گردو تنها مغزی ست که مصرف آن معادل با مصرف ماهی برای دریافت اسیدهای چرب امگا 3 است !👌🏻 تقریبا هر 2-3 گردوی درسته به اندازه حدود 200gr گوشت ماهی، امگا 3 دارد 💌 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
سرماخوردگی را بدون دارو درمان کنید 👌 اگر دچار سرماخوردگی شده‌اید توصیه میشود که مصرف سبزی به خصوص خوردن نعناع (چه به صورت خشک و چه به صورت تازه) را در کنار وعده غذایی خود قرار دهید ! همچنین خوردن مویز ناشتا در اول صبح برای سرماخوردگی مفید است و برخلاف آن لبنیات به ویژه پنیر گزینه مناسبی برای صبحانه نیستند و در طی دوران بیماری باید کمتر مصرف شود. اگر عادت به خوردن آب خنک دارید بهترست به جای آن از شربت عسل رقیق شده استفاده کنید 👌 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با چشمای گرد نگاش کردم. من-بگم بیاد خونتون؟! با اخم سرشو بالا آورد و نگام کرد و یک تای ابروشو بالا انداخت. احسان-حرف خصوصی ای میخواید بزنید؟! سریع دستمو تکون دادم و گفتم. من-نه نه. همونطور که از روی صندلیش بلند میشد گفت احسان-پس بگو بیاد تو...اگه خودت مشکلی نداری. منتظر جوابم نموند و رفت.چند دقیقه ای توی هنگ بودم ولی کم کم لبخندی روی لبم اومد.پس احسان نمیخواست من با آرشام تنها باشم.. روی مبل نشسته بودم یک ساعت رد شده بود ولی هنوز آرشام نیومده بود.حسابی هم حوصلم سررفته بود.احسانم از همون موقع صبحونه رفت بالا و دیگه نیومد.منم پیله اش نشدم.ده دقیقه دیگه منتظر موندم تا بالاخره صدای زنگ در اومد.سریع رفت سمتش و آیفونو برداشتم. من-آرشام؟! صورتشو جلوی دوربین دیدم. آرشام-هستی منتظرم.بدوبیا. دکمه درباز کن رو زدم و گفتم من-تو بیا بالا. دوباره چشماش گرد شد. آرشام-براچی؟! اول به طبقه بالا نگاه کردم که ببینم یه وقت احسان نباشه بعدم توی گوشی با صدای آرومی گفتم من-احسان نمیزاره.حالا تو بیا بالا. از توی دوربین سرزنش بار نگام کرد و گفت آرشام-خاک تو سرت.مگه تو از احسان اجازه میگیری؟! با لحن حرصی ولی همچنان آروم گفتم من-اِ.آرشام..چقدر چرت و پرت میگی.گمشو بیا بالا دیگه. دیگه منتطر نبودم و ایفونو سرجاش گذاشتم.رفتم سمت در و بازش کردم.از درش خیلی خوشم میومد.کشویی و شیشه ای بود.آرشام سریع رسید به در. آرشام-سلام. سرمو تکون دادم.کفشاشو در اورد منم از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی جلوی پاش انداختم. آرشام-خوبی؟! سرمو بلند کردم.قیافش شیطنت و خوشحالی همیشگی رو اصلا نداشت. من-خوبم..قضیه چیه آرشام؟!. دهنشو باز کرد که حرفی بزنه که نگاش به پشت سرم افتاد و ساکت شد.اومدم پشتمو نگاه کنم که دست احسان روی شونه چپم نشست و دست راستشو از کنارم رد کرد و با آرشام دست داد.چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود.احسان چرا انقدر جلوی آرشام صمیمی رفتار میکرد.آرشام که قیافه منو دید خندش گرفته بود ولی احسانو نمیدیدم چون پشتم بود..دستشو روی شونم فشار داد.یه جوری شدم.نمیدونم چی بود.ولی یه حالتی بهم دست داد.صداشون بلند شد احسان-سلام. آرشام-سلام احسان.خوبی؟! احسان-ممنون. عجب مغروری بود.خب تو هم ازش بپرس خوبی دیگه..احسان دستشو از روی شونم برداشت که به عقب برگشتم حالا قیافه جدی شو میدیدم. احسان-من میرم بالا.هستی جان شما خودت پذیرایی کن. با لفظ هستی جان از زبونش لبخند گشادی ناخواسته روی لبم نشست.ارشام با ارنج زد تو پهلوم که یعنی جمع کن اون لبخندتو.سریع لبخندمو کمرنگ کردمو گفتم. من-چشم.حتما. احسان-من میرم طبقه بالا چند تا طرح باید بکشم.کارم داشتی بیا بالا. سری تکون دادم که رفت طبقه بالا.سریع برگشتم سمت آرشام. من-نگفتی. رفت و روی مبل نشست.به جلوش اشاره کرد. ارشام-بیا بشین تا بگم. سریع رفتم سمت و مبل و نشستم.نگرانش بودم.کنجکاو بودم.عصبانی بودم که چرا منو در جریان نزاشته.همه حس هارو باهم داشتم.سوالی و نگران نگاش کردم.که آهی کشید و گفت. آرشام-الان دو ساله که مامان و بابام دارن رو مخم کار میکنن که با دختر خالم ازدواج کنم...بالاخره هم موفق شدن دارم ازدواج میکنم. این چه وضع توضیح دادن بود.حرصی نگاش کردم. من-خیلی واضح توضیح دادی.مرسی. لبخند کجی گوشه لبش نشست. آرشام-خیله خب بابا.گفتم که دخترخالمه.اسمش سپیده است.مامان و بابام گیر دادن به اون.دختر بدی نیستااا.دختر خوب و سالمیه.مشکل من اینکه من دوسش ندارم.اصلا اون به کنار اون خیلی بچس هستی. با کنکاش پرسیدم. من-چند سالشه؟! کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت آرشام-۱۶ تازه امشب تولد ۱۷ سالگیشه؟! با شوک و صدای خیلی بلندی گفتم من-چیییی؟! صورتش ا صدای بلندم مچاله شد. آرشام-دیدی..ولی هیچکی حرف حالیش نمیشه من چی میگم. با تاسف سری براش تکون دادم. من-خب خنگول تو پسری یعنی نمیتونی با پدر و مادرت مخالفت کنی؟! با عصبانیت گفت. آرشام-پس من چی دارم میگم؟!دوساله دار مخالفت میکنم.تو فکر کن مامان و بابام چقدر بی فکرن که از زمانی که اون ۱۴ سالش بود میخواستن عروسیمونو بگیرن.حالا هم فهمیدم مامانم چند روز پیش با بابام رفتن خواستگاری سپیده پوزخند عصبی زد و ادامه داد آرشام-فکر کن؟!حتی منوهم باخودشو نبردن.تازه نشونم دستش کردن و همه جا روهم خبرکردن که من سپیده رو گرفتم.تاریخ عروسی روهم مشخص کردن.امروز. بالحن متفکری گفتم من-چه مسخره. آرشام-والا..میگم بابا مگه من دخترای ۱۰۰ سال پیشم که بی خبر عروسشون میکردن بهشون میگم بابا من پسرم.اونم یک پسر امروزی ولی حالیشون نیس. سرمو با ناراحتی پایین انداختم. ارشام-باورم نمیشه زن من یک دختر ۱۶ ساله است. سکوت کردمو هیچی نگفتم.بدبخت ارشام.باز این که زندگیش از بهار گند تر بود.چرا همه باید به یه مشکلی بر بخورن..سکوتمو که دید خودش لب باز کرد. آرشام-تو چرا اینجایی؟! انگار داغ دلم تازه شد. @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با لحن حرصی وعصبانی گفتم من-چون بابا از خونه پرتم کرد بیرون اونم براچی بخاطر پول..چون پول میخواست من بهش ندادم ساعت ۱۰شب ازخونه انداختم بیرون گفت تا حقوقتو هم ندادن برنمیگردی. آرشام با چشمای گشاد نگام کرد که با حرص نفسمو فوت کردم بیرون.من حداقل احسانو داشتم آرشام چی؟! من-حالا واقعا امشب عروسیه؟! سرشو تکون داد آرشام-آره.همه رو دعوت کردن.اگه نرم عروسی خراب میشه آبرو بابام و خالمم میره. هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.نه راه پس داشت نه راه پیش. من-خود دختره راضیه؟! شونه ای بالا انداخت آرشام-سپیده؟!نمیدونم.اون هیچی نمیگه. من-بالاخره میخواد ازدواج کنه.باید یه نظری داشته باشه دیگه. آرشام-گفتم که..نمیدونم..اصلا حرف نمیزنه.خجالتیه. لبامو یک طرف صورتم جمع کردم.چه کاریه آخه.یهو یاد لباس افتادم.وای خدا چی بپوشم من سریع برگشتم سمت آرشام. من-آرشام من لباس ندارم بپوشم. لبخندی روی لبش نشست آرشام-تو از همون بچگی این مشکلو داشتی هنوز رفع نشده؟! منم از لبخند اون نیشم تا بناگوش باز شد من-نه بابا حل نشده که هیچ صدبرابرم شده.حالا اونو ولش کن.چیکار کنم.خونه هم که نمیتونم برم. آرشام-عیب نداره. از توی جیبش کارتی در آورد و جلوم گذاشت. ارشام-از این بخر. با حرفش چشمای گرد شدم به شدت خجالت زده شد.خدا نکشتت بابا که آبروی منو جلوی همه میبری.سرمو انداختم پایین و گفتم من-نه بابا.خودم پول دارم. آرشام-بخر دیگه.حالا بعدا میگیرم پولشو ازت. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• سریع رفتم جلوی ویترین من-آقا احسان این دیگه خوبه. لباشو با چندش جمع کرد و گفت احسان-نه زیاد جالب نیست. وودوباره راه افتاد.دیگه نزدیک بود خفش کنم .نزدیک بیست تا لباس نشونش میدادم یه ایرادی میگرفت.سهدچهار بار اومدم بگم اصلا لباسه منه به تو چه ولی جلوی زبونمو گرفتم.داشتیم راه میرفتیم که چشمم به یک لباس خورد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 لباس خوبی بود.خیلی محشر نبود ولی زشتم نبود.چون عروسیشون مختلط بود ومن اقوام نزدیکشونم نبودم نیاز نبود بخوام خیلی تیپ بزنم.احسان که اصلا حواسش جای من نبود.چند بار زدم به بازوش که برگشت سمتم.به لباس اشاره کردم و گفتم من-آقا احسان این خوبه دیگه.چند قدم رفت جلو و نزدیک ویترین شد. احسان-خوشگل نیستش. حسابی حرصم گرافته بود.پاهام دیگه دردگرفته بود انقدر راه رفته بودیم.بعدشم مگه لباس من نبود من باید پسندش میکردم موندم چرا این احسان خودشو این وسط انداخته بود.دست به سینه واستادمو گفتم. من-به نظر من که خیلی هم خوبه.من همینو میخوام.شما هم مجبوری با نظرم کنار بیای. لباسه محشره. اتفاقا اصلا محشر نبود ولی من هم لجم گرفته بود هم دیگه حوصله راه رفتن نداشتم..احسان که از نوع صحبتم تعجب کرده بود یک تای ابروشو انداخت بالا و برگشت سمتم.انگار خندش گرفته بود که گفت احسان-خیله خب.نخور منو.برو تو پُرُوش کن ببین چطوره.باهم رفتیم تو.یک دختر جوون همراه یک پسر اونجا بودن رفتم سمت خانومه. من-سلام خانم.ببخشید من اون لباس قرمز مشکی پشت ویترونو میخواستم. و بعد به لباس اشاره کردم.دختره لبخندی بهم زد و لباسو برام آورد.منم رفتم توی اتاق پرو که لباسو بپوشم.با ارامش تنم کردم لباس خوبی بود.مدلش شبیه لباسای عروسکی بود.تا کمر تنگ و قرمز رنگ بود و پارچش پولکی بود.آستیناش تا ارنج تنگ بودن و از اون به بعد گشاد میشدن.از بعد کمر مشکی بود و حالت دامنی داشت تا نزدیکی زانو یک پاپیون به جنس پولکی هم روی شکم خورده بود.توی تنم خوب بود.به هیکل نسبتا طریفم میومد...یاد قبلنا افتادم.قبل از فوت مامان هیکل تپلی داشتم ولی بعدش دیگه غصه لاعر شدم با اینکه الانم هیکلم زیاد لاغر مردنی نبود ولی خیلی تو پُر هم نبودم.در کل توی تنم قشنگ بود.اگه با یه ساپورت کلفت مشکی میپوشیدم خوب بود.لباسو از تنم در آوردم.و لباس خودمو پوشیدم و اومدم بیرون.احسان نبود حتما داشت مغازه هارو نگاه میکرد.دوباره لباسو دادم به اون خانومه تا برام توی پلاستیک بزاره.لباسو که توی پلاستیک بود داد دستم. دختره-مبارکتون باشه لبخندی روی لبم نشوندم. من-خیلی ممنون.ببخشید چقدر میشه؟! دختره-اون آقایی که همراهتون بودن حساب کردن چشمام گرد شد ناخواگاه گفتم من-احساان؟! دختره-بله؟! من که دیدم دارم دیگه چرت و پرت میگم به بحث ادامه ندادم و با یک تشکر از مغازه اومدم بیرون.یکم دور وبر پاساژ و نگاه کردم تا دیدمش.داشت میومد به سمتم...با هم اومده بودیم خرید لباس.ارشام موقع خداحافظی از احسان هم دعوت کرد که حتما همراه من بیاد به مهمونی.اولش قبول نکرد.ولی بعد با اصرار من مجبور شد کوتاه بیاد.خیلی دوست داشتم احسانم توی عروسی باشه..با رسیدنش سریع دهنمو باز کردم. من-آقا احسان چرا شما حساب کردین من خودم پول داشتم. نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت.با اینکارش حرصی شدم و با پررویی گفتم من-اصلا شاید اون لباس برام گشاد بود یا توی تنم قشنگ نبود و من مجبور بودم فقط بخاطره اینکه شما پول دادین برش دارم. با لحنی که توش ته مایه خنده بود نگام کرد و گفت احسان-هستی من مطمئنم حتی اگه اون لباس برات گشاد یا تنگ بود حتی اگه توش خیلی افتضاح هم میشدی.از لج اینکه چرا من دارم برای لباس تو تصمیم میگیرم میخریدیش. هم خندم گرفته بود هم شرمنده بودم که چرا انقدر پررو پررو صحبت کرده بودم.حرفی نزدم که خودش راه افتاد یک طرف دیگه پاساژ..قبل از اینکه بیایم احسان که دیده بود پول ندارم گفت حقوقمو الان بهم میده.اول قبول نکردم ولی بعد دیدم نمیشه که دست خالی برم عروسی قبول کردم.بخاطره اینکه هرشب اضافه کاری توی شرکت میموندم حقوقم یک میلیون و پونصد شده بود.خدا روشکر هرشب بودم ها وگرنه الان کوفتم نمیتونستم براشون بخرم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یه جورایی همه حقوقم خرج شد.نمیخواستم چیز کمی بخرم برای همین یک دست ساعت ست برای دوتاشون برداشتم که قیمت ۱میلیون شد.۵۰۰ تومن تهشم که مجبور بودم به اون بابا تا دهنشو ببنده.هیچی برام نمیموند آخرش..نفسمو با اه بیرون دادم و مشغول آرایش کردن جلوی آینه شدم.باید میرفتیم باغ ارشامشون.کار خاصی نکردم.فقط یک خط چشم باریک کشیدم.با یک ریمل.برای اینکه لبامم خیلی بیرنگ نباشه.رژ لب جیگری رنگی زدم و چند بار روش دست کشیدم تا رنگ حسابی کمرنگ شد.لباسمو توی پلاستیک گذاشتم و ساپورتمو زیر شلوار لی ام پوشیدم...چند تقه ای به در خورد من-بله؟! احسان-آماده ای هستی؟! لباسامو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.تا رسیدن به باغ هیچ حرفی نزدیم.به ظاهرش نگاه کردم.کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود همراه پیراهن مشکی و کروات نقره ای..خوشتیپ شده بود.نگامو ازش گرفتم و به روبه رو دوختم.ذوق داشتم و شاید هم کمی استرس خوشحال بودم که میخوام بعد این همه مدت خاله مینا و شوهرشو ببینم.از فکرشون لبخندی روی لبم اومد ولی با یاد اوری ارشام لبخندم محو شد.بیچاره الان به جای اینکه ذوق داشته باشه معلوم نیست چقدر داره خودشو میخوره.آخه کدوم دیوونه ای میره بدون هیچ علاقه ای دختر خواهرشو برای پسرش خواستگاری میکنه.اونم یه دختر بچه.نفسمو با فوت بیرون فرستادم و سرمو به پنجره تکیه دادم.دوست داشتم احسان جلوی خاله کی معرفی کنم؟!رئیسم؟!مشخصه که نه.پس چی هستی خانم؟!اگه دلت میخواد برو دوست پسرت معرفیش کن.از این فکر لبخند شیطونی روی لبم نشست.چه عیبی داشت اگه نامزدم معرفیش میکردم؟!از این فکر ریز خندیدم.تو هم تو هپروتی دختر.اگه جلوتو نگیرن امشب همسرتم معریف میکنی.به این فکر اروم سرمو تکون دادم.عجب توهماتی داشتم برای خودم.چند دقیقه دیگه نشستم تا رسیدیم به ویلاشون.میدونستم ارشام و خانوادش پایبند حجاب و اینا نیستن و مطمئنا جو راحتی داشتن ولی اصلا دوست نداشتم خودمو ول کنم و آزاد بزارم.کنار احسان وارد باغ شدیم.ساعت نزدیک نه شب بود و همه مهمون ها اومده بودن..با احسان رفتیم که روی یکی از صندلی های همون دور و بر نشست. من-آقا احسان پس شما اینجا بشینید من میرم لباس بپوشم بیام. احسان آروم سرشو تکون داد و گفت احسان-باشه.زود بیا.منتظرتم. با جمله آخرش یه جوری شدم.نمیدونم.به حسی بهم دست داد.ولی سعی کردم بهش بی توجه باشم.لبخندی بهش زدم و از یکی از مستخدم ها پرسیدم که راهنماییم کرد به اتاقی.سریع لباسامو عوص کردم و موهامو ساده بالای سرم محکم بستم.انقدر موهامو محکم بسته بودم پیشونیم درد میکرد و چشمام یک کوچولو کشیده دیده میشد.از دیدن خودم توی آیینه لبخندی به خودم زدم.شاید نمیتونستم کنار بابا خوش باشم.ولی احسان برام جبران میکرد.از اتاق اومدم بیرون ولی جای احسان نرفتم میخواستم اول برم پیش ارشام کنجکاو ام بودم که سپیده رو ببینم هم خاله مینا رو.اروم رفتم به سمتشون روی دوتا صندلی نشسته بودن.ارشام که کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود به همراه پیراهن همرنگش و کروات مشکی ای هم زده بود.به قیافه سپیده نگاه کردم.چهره جذاب و گیرایی داشت.پوست گندمی رنگ.چشمای سبز کشیده و بینی کوچیک و لبای عادی توی اون ارایش باز هم مشخص بود که سنش کمه.موهای بلندی داشت شاید بشه گفت تا نزدیکی های رون پاش.هیکل خیلی ظریف و لاغری داشت.لباس عروس توی تنش خیلی با نمکش کرده بود.لباس سفید دکلته ای که دوتا بند روی بازو های لاغرش داشت.موهاشو دورش ریخته بود و تاج گل سفیدی هم روی سرش گذاشته بود.دیگه رسیده بودم بهشون. من-سلام شاه داماد. ارشام که تا اون موقع اخم ظریفی بین ابروهاش بود با دیدن من لبخند بی جونی زد. آرشام-سلام هستی خانم..خوش اومدی. لبخند ملیحی تحویلش دادم.و به سپیده که با لبخند و کنجکاوی نگام میکرد نگاه کردم.انگار منتظر بود ارشام معرفیم کنه منم حرفی نزدم و با چشمام به آرشام اشاره کردم که یه زری بزنه..اونم انگار تازه یاد سپیده افتاده بود گفت آرشام-آهان..راستی.معرفی میکنم.هستی.دوست دوران کودکی و الان من. با قیافه مچاله ای ادامه داد. آرشام-و سپیده هم دخترخاله بنده و البته همسرم. سپیده لبخند مهربونی بهم زد و با صدای دخترونه و ظریفی گفت سپیده-سلام هستی خانم.خیلی خوشحالم از دیدنتون.خیلی خوش اومدین. منم به تقلید از اون لبخندی زدم.ولی یه لحظه واقعا دلم براش سوخت.آرشام پسره خوبی بود ولی هیچ علاقه ای نسبت به اون نداشت.حیف سپیده نبود؟!دختره خوشگلی که مشخص بود خیلی نجیب و خجالتی و سر به زیریه.واقعا گناه داشت.ارشام که سکوتمو دید گفت آرشام-هستی خوبی؟! من-آره.آره خوبم.خاله مینا کجاست؟! لبخندی روی لبش نشست و از سرجاش پاشد و رو به سپیده گفت آرشام-من میرم پیش مامان.تو همینجا بشین تا من هر وقت برگردم. و به من اشاره کرد که راه بیفتم برای بار اخر برگشتم و نگاهی به سپیده انداختم.سرشو انداخته بود پایین و لبخند بیرنگ ورویی روی لباش کاشته بود
سكه ١٥ ميليوني ديگه بهار آزادي نيست مرگ تدريجي يك روياست خزان روياهاي يك ملته عرق شرم پدرهاست روي خجالت زده مادرهاست كشتي به گل نشسته آرزوي بچه هاست اشك هاي يواشكي دخترهايي هست كه جهيزيه شون هيچوقت جور نميشه غرور شكسته شده پسرهايي هست كه شرمنده باباهاشون هستن درد دل و بغض گلوست سكه ١٥ ميليوني و دلار ٣٠ هزار تومني يعني ازدواج تعطيل زندگي تعطيل كار تعطيل خوشي تعطيل آرامش تعطيل😔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 زنها کلامی هستند 💠 زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد. 💠 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد. 💠 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرف‌هایش بسپارید. 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
گذشته درگذشته من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم. اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید تمام شد و رفت. وقتی هیچ کس نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟ از گذشته باید آموخت نباید به آن آویخت. گذشته برای آموزش است نه برای سرزنش. 🧠http://eitaa.com/cognizable_wan