eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺روباهی از شتری🐪 پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟» شتر جواب داد: «تا زانو.» ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!» شتر 🐪جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.» هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست. http://eitaa.com/cognizable_wan
از خیاطی پرسیدند: زندگی یعنی چه ؟ گفت : دوختن پارگی های روح با نخ توبه !!!! از باغبانی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!! ‌ از باستان شناسی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون !!!!! از آیینه فروشی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : زدودن غبار آیینه دل با شیشه پاک کن توکل !!!!! از میوه فروشی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : دست چین خوبی ها در صندوقچه دل ! «بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
اتومبیل جلویی لاک پشت وار پیش می رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی داد. داشتم خونسردی ام را از دست می‌دادم که یکدفعه چشم ام به‌‌ برچسب کوچکی روی شیشه‌ی عقب اش افتاد: "نقص فنی، لطفا صبور باشید!" و این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم و سرعتم را کم کردم. راستش حتی مراقب آن ماشین و راننده اش هم بودم! چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. ناگهان فکری تلنگر زد: اگر آن برچسب نبود من صبوری به خرج می‌دادم؟ چرا برای بردباری در برابر مردم به برچسب نیاز داریم!؟ و دست آخر اینکه: اگر مردم برچسب هایی به پیشانی خود بچسبانند، با دیگران صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ برچسب هایی چون: "کارم را از دست داده ام" " در حال مبارزه با سرطان" "در مراحل طلاق ناجوری گیر افتاده ام" "عزیزی را از دست داده‌ام" ، "احساس بی ارزشی و حقارت می‌کنم" ، "در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" ... و صدها برچسب دیگر شبیه اینها. همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی دانیم.حداقل کاری که می توانیم بکنیم، صبر و مهربانی است. بیائید به برچسب های نامرئی یکدیگر احترام بگذاریم ! همه چیز را نمیشود فریاد کرد.. http://eitaa.com/cognizable_wan
علت های تشنج کردن 📛یکی از علت‌های تشنج و پرش‌های دست و پا معده‌ای است که سرد شده و نفخ و سایر مشکلات را نشان می‌دهد. ✔️این افراد بایستی تدابیر مربوط به معده را رعایت کنند از قبیل سریع نخوردن غذا یا درهم نخوردن آن و ... 📛 آسیب به مغز یا به عصب، به عنوان یکی دیگر از علت‌های تشنج ذکر می‌شود که در صورت آسیب دیدگی حتما بایستی به پزشک مراجعه شود. 📛تجمع مواد زائد در سایر قسمت‌های بدن مانند روده، معده، کبد و اندام تناسلی (که به عنوان مثال نشانه آن اختلال در عادت ماهانه است) می‌تواند منجر به تشنج شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 💕 *چند نکته زناشویی که در موردش اطلاعات غلطی تو جامعه وجود داره توجه کنید*: 👈 هیچ رابطه ی بد زناشویی با به دنیا امدن کودک خوب نمی شود. 👈 هیچ رابطه ی بد زناشویی با چاق یا لاغر شدن خوب نمی شود. 👈 هیچ رابطه بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمی شود. 👈 هیچ رابطه بد زناشویی به صرف گذر زمان و افزایش سن زوجین خوب نمی شود. 👈 هیچ رابطه بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس، عمل زیبایی و ... خوب نمی شود. *راه درمان مشکلات خانواده، مراجعه به درمانگر است* ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴 من؛ - فقط خدا رو تا جایی دوست دارم، - تا وقتی عبادتش می‌کنم، - تا وقتی شکرش رو بجا میارم که؛ هیچ گرفتاری، مصیبتی، دردی، تهمت و توهینی، دامنگیر من نشه! درغیر اینصورت خدایِ من، خدای بی رحمی هست ... 🔺دعاهای چنین آدمی، آینه‌ی تمام عیار شأن و شخصیت او و تعیین‌کننده میزان اجابت آن است. 💥 بی‌اعتمادی به خداوند؛ یکی از موانع بزرگ استجابت دعاهاست. ⛅⛅ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
خواص منحصر به فرد زردالو👌 🔹رشد جنین 🔸درمان آکنه 🔹تقویت بینایی 🔸کنترل فشار خون 🔹تقویت سیستم ایمنی 🔸جلوگیری از سکته قلبی 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
5 روش برای کاهش استرس: ✨ ورزش های هوازی مثل پیاده روی ✨ کاهش وزن ✨کاهش مصرف شکر ✨ مصرف آبمیوه و دمنوش های آرامش بخش مثل چای سبز ✨به موقع خوابیدن http://eitaa.com/cognizable_wan
🥦🌽🥗🥦🌽🥗🥙🥦🌽🥗🥙 شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت:🤔 حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،☹️ بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ...😞 حکایت زندگی هم این چنین است ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم... و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود.! ✨زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم. پس قدر لحظاتتون رو بدونید✨😊 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وجود فسفر در خرما علاوه بر افزایش سلامت مغز، از سفید شدن موی آقایان می کاهد زیرا مصرف آن موجب کاهش افسردگی و استرس می شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
از خواص بادمجان بادمجان به دلیل ذخیره فیبر زیادی که دارد در پیشگیری و درمان سرطان روده بزرگ بسیار موثر است. http://eitaa.com/cognizable_wan
نویسنده: راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود... ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب... تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین. عمه زینب این جمعیت رو ببینه.... سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁 هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم. -رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی... اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم: من ترک چایی کرده بودم سالیانی موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد —شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه. خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم. _وای بچه ها من دارم می پزم..‌ نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه: _وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون... همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود... باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم. زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون. آخی چقدر خوب شد. راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟ اصلا آب... 🌸 پايان بخش اول http://eitaa.com/cognizable_wan
نویسنده: چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب. چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد. با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم... صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن. آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست... عمو نباشه داداششون که هست... اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که... تازیانه نیست که... لب تشنه نیست که... بگذریم... بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک.... باز هم بگذریم... ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی... نوشتم: دست خودم نبود عاشقت شدم بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین 🌸 بخش دوم http://eitaa.com/cognizable_wan
نویسنده: چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم. من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید: -رضوان جان.یک سوال. —جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه. -ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟ —بریم توی راه بهت می گم. چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود. آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم. -چی شدی گلی؟ —هیچی هیچی. -خب بگو منم بدونم دختر خوب. همون جوری با بغض ادامه داد: —از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟ هیچی نمی تونستم بگم.هیچی... ادامه داد: —حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن. همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد... حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت: -رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس. و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها. یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم: -گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟ هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم. پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچوقت حسرت چیزای بیخودی رو نخورید‌ وقتی خودتون کاملید، این توهین به خودتونه که خودتون رو با یکی دیگه مقایسه کنید! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط خداست كه میشود با دهان بسته صدایش كرد میشود با پای شكسته هم به سراغش رفت. تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود و تنها سلطانیست كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ : ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ "اﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ ، ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﯾﺪ ﻧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ..." ﻭ ﺳﺨﻦ ﺁﺧﺮ: ﮐﺎئنات ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺍﮔﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻫﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪﻫﺎ ﺑﺎﺷﯿـﺪ، ﻧﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺷﺎﯾﺪﻫﺎ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *تفاوتهای_زن_و_مرد* *مرد* مردها عموما قادر نیستند تا به طور همزمان روی چند مساله تمرکز کنند. بنابراین، کلمه «بعدا» برای آن ها یک واژه کاملا طبیعی است که نشان میدهد اکنون ذهنشان درگیر موضوعی دیگری است و باید اول آن را حل و فصل کنند. *خانمها* انجام چند کار به طور همزمان یکی از ویژگی های زنان است. آنها به راحتی می توانند از یک کار به فعالیت دیگری سوئیچ کنند بدون اینکه در انجام هر کدام از آنها خللی ایجاد شود. به همین خاطر است که شنیدن واژه «بعدا» برایشان حکم توهین و بی توجهی را دارد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰پروردگارا، او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده❗️ ✨✨✨ 💠 حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. 🔴 همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. ⛵️ مرد تور  ماهیگیری را برداشت و به دریا زد تا نزدیک غروب تور را به دریا می انداخت و جمع می کرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. 🐟 قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. 🔶 او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. 💬 او زن و فرزندش را تصور می کرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ 👑 همانطور که در سبزه رازهای خیالش گشتی می زد، پادشاهی نیزی در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود. 💥پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید: ❓ای مردک در دستت چیست؟ 🐟 او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است. ❌به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد  و در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. ⭕️او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. 🔷 پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود می بالید که چنین صیدی نموده است. 🔴 همان طور که ماهی را به ملکه نشان می داد. خاری از فلسهای ماهی به انگشتش فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمی توانست بخوابد..... ✋پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. 💪پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد. 💢 وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس ارامش کرد ♦️ولی بیماری دیگری به جانش افتاد..... 🔘 پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشاران گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. 💭 پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. 🔶 بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. ❓پادشاه به او گفت: آیا مرا میشناسی......؟ 💥 آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. 🔸 میخواهم مرا حلال کنی. 🔹تو را حلال کردم. ⚪️ می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم ، چه گفتی؟؟؟ 👈گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم: 👌پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده. http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی فرا میرسه که شما در حال خوردن آخرین وعده غذایتان هستید بـرای آخرین بار گُلهایتان رو بو میکشید، عزیزی را بغل خواهید کرد و خبر ندارید که آخرین بار هست. به همین دلیل باید هرچیزی رو با ذوق و شوق انجام بدی! قدرِ سالهای ماندهِ عُمرت را بدان چون تکرار نمیشن. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوست من خودت رو لایق آرزوهات کن! توی این دنیا چیزی به نام قانون جذب و میدان مغناطیسی وجود داره، چیزهای خوب جذب آدم های خوب میشن، چیزهای معمولی جذب آدم های معمولی. هر چه اندیشه هات و تلاش هات بزرگتر باشه بیشتر خودت رو لایق آرزوها و اهداف بزرگتر میکنی. زندگی معمولی و از روی نیاز مختص آدم های معمولیه و زندگی خوب و بدون نیاز، مختص افراد بی نیاز و بزرگه . پس یاد بگیریم به جای کوچیک کردن و محدود کردن دنیامون، خودمون رو بزرگ کنیم،دنیا گوش به فرمان ماست. اگر منتظر فردا بمونیم برای شروع کردن، صبح فردا عین صبح امروزه ! به تاخیر انداختنِ شروع کردن آفت موفقیت است 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان نویسنده: 🌸 -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم!!! -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته. -آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد. من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن. خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد. -وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم. در وسط حرف زینب نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم. همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم. -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه. با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد.. چایی ها رو خود حسین میریزه.... http://eitaa.com/cognizable_wan
نویسنده: این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند. ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود... برگرفته از کتاب سفر عشق)) دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم. حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم. موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم. نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم. بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟ بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان... نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟ من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله... نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند. یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه.... نه من دوست ندارم جای راه باشم.. http://eitaa.com/cognizable_wan
رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم. قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم! نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟ تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره. دل من عجیب لک زده برای حسین. آخه چهل روزی میگذره که بابام... همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن.... توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من.... این حسین کیست.... یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که... بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود... انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک... چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا. آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود... آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود. آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید... بابا... بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟ چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا... ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست.... رقیه ات در امن و امانه... ای کاش... رسیدم کربلا الحمدالله... http://eitaa.com/cognizable_wan
متن زیبا 🌹 قانع باش، غنی می‌شوی.. ساده باش، عمیق می‌شوی.. قضاوت نکن، عادل می‌شوی.. بنده خـدا باش، آزاد می‌ شوی.. خــودت باش، بی‌همتا می‌شوی.. ضعف خود را بپذیر ، قوی می‌شوی. دوست داشته‌باش، محبوب‌می‌شوی.. تسلیم سرنوشت شو، حاکم تقدیر می‌شوی.. سکوت پیشه‌کن، همه چیز گویا می‌شود.. دخالت را رها کن، هدایت آغاز می‌شود.. سخنت را کوتاه کن، تأثیرش زیاد می‌شود.. برخود حکومت کن ، از خود فراتر می‌روی.. به تاریکی ذهن آگاه شو، روشنایی وجودت را فرا می‌گیرد..🌈 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❤️ مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می‌تواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. ✍حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می‌شود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود.... 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❌شوهرتان را تکراری صدا نزنید: ❣عشقم ❣ نفسم ❣ تکیه گاهم ❣ پشت و پناهم ❣مهربونم و... 👌همین کلمات به ظاهر جزیی معجزه میکند و خجالت نکشید‼️ عشـــــــــــ❤️ــــــــق را باید به زبان اورد! 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆یکی از شیخ از اونقل می کندکه فرمود: 🔆 در جمعه ی تهران، شب ها می نشستم و حمد و سوره ی مردم را درست میکردم. دو بچه با هم دعوا می کردند یکی از آنها که مغلوب شد برای اینکه کتک نخوردند آمد من نشست. 🔆 من از استفاده کردم، حمد و سوره اش را پرسیدم، و این کار آن شب، همه ی وقت مرا گرفت. 🔆 شب بعد نزدم آمد و گفت: من علم کیمیا، سیمیا، هیمیاو لیمیا دارم و آمده‌ام به شما بدهم، مشروط به اینکه ثواب کار دیشب خود را به من بدهید. 🔆 به او دادم: نه! اگر این ها به درد میخورد به من نمیدادی! کتاب کیمیای محبت ص52 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای تشخیص ابتلا به آلزایمر اگر در سوارخ بینی سمت چپ خود بویایی خوبی ندارید در معرض آلزایمر دوران پیری هستید! این معیار خوبی برای تشخیص زود و درمان آن است 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇 ❣ نوشيدن آب قبل از خواب از انقباض عضلات پا كه در طول شب اتفاق می افتد، جلوگيري مي كند. خوردن آب به ويژه براي كساني كه ورزش مي كنند و احتمال كم آبي در آنها وجود دارد بسيار مهم است. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan