eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا سرشار از واقعیت‌های اعجاب انگیزی است که ما از آن بی خبریم...! نام این دروازه‌ بانی که شوت پنالتی را مهار می‌کند «دنیلو» است. دنیلوی برزیلی مانند همه مردم برزیل عاشق فوتبال است. او در لیگ دسته یک فوتبال کشورش بازی می‌کند. ولی به اندازه ستاره‌های درجه یک فوتبال برزیل، سرشناس نیست. اما در آخرین بازی سرنوشت سازش، در یک واکنش آنی، یک تصمیم سریع، و اینکه به کدام طرف شیرجه بزند، سرنوشت عجیبی را رقم زد و زندگی صدها نفر یا بهتر بگوییم، صدها خانواده را تغییر داد. این ویدئو، صحنهٔ پنالتیِ آخرِ بازی‌ است. دنیلو جهت توپ را تشخیص می‌دهد و با مهار این توپ، باعث می‌شود تیم حریف آهِ حسرت از اعماق وجودشان بکشند. دنیلو از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسد. هم تیمی‌های دنیلو به سمت او می‌دوند و همه از خوشحالی فریاد می‌زنند. تیم شان با این برد، به فینال مسابقات حذفی راه پیدا می‌کند و این یک افتخار بزرگ است. ولی آنها نمی‌دانند که این آخرین بار است که مستطیل سبز را از نزدیک می‌بینند و آن را لمس می‌کنند! چند روز پس از این بازی، هواپیمای‌شان در مسیر فینال مسابقات، در کلمبیا سقوط می‌کند و همه اعضای تیم کشته می‌شوند! دنیلو دروازه بان مرحوم تیم «چاپه کوئنسه» است که پس از مرگش به انتخاب مردم و جامعه ورزش برزیل، «بازیکنِ سال» لقب گرفت که اگر این پنالتی را نگرفته بود، الآن هم خودش و هم همهٔ هم تیمی هایش زنده بودند. اگر دوست داشتید ویدیو را دوباره تماشا کنید. بازی سرنوشت، بازی عجیب و ترسناکی است. یکبار دیگر خوشحالی اعضای تیم «چاپه کوئنسه» و همینطور و ناراحتی و حسرت تیم حریف را ببینید. اگر این پنالتی گل می‌شد، قطعاً بازیکنان این تیم زنده می‌ماندند و قاعدتاً اعضای تیم حریف جزء کشته شدگان بودند. براستی که نه به خوشی‌های این زندگی می‌توان دل بست، و نه از غمهایش باید دلخور بود. چون سرنوشت راه خودش را می‌رود. به قول شیخ شیراز حضرت حافظ: شاید که چو وا بینی، خیر تو در آن باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔥 از کوره در رفت. اين مثل سائره در مورد افرادی به‌کار می‌رود که سخت خشمگين شوند و حالتی غيرارادی و دور از عقل و منطق يه آن‌ها دست دهد. در چنين مواقعی چهره اشخاص پرچين و سرخگونه می‌شود، رگ‌های پيشانی و شقيقه ورم می‌کند، فريادهای هولناک می‌کشد و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آميز از آن‌ها سر می‌زند. 🔺️ اما ريشه و علت تسميه اين ضرب المثل: کوره آهنگری که در قديم با ذغال سنگ و زغل چوب و در عصر حاضر با برق و نفت و گاز روشن می‌شود، برای جدا کردن آهن از سنگ و گداختن آهن به‌کار می‌رود. در کوره، آهن را تا آن اندازه حرارت می‌دهند که به‌صورت مذاب درآيد و از آهن مذاب برای ساختن آلات و ابزار زندگی استفاده می‌کنند. برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدريجاً بالا می‌برند تا آهن سرد به تدريج حرارت بگيرد و گذاخته و مذاب گردد. چه آهن‌ها بعضاً اين خاصيت را دارند که چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شديد و چند صد درجه قرار گيرند، سخت گداخته می‌شوند و با صداهای مهيبي منفجر شده از «از کوره در می‌روند» يعنی به خارج پرتاب می‌شوند. افراد سربع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غيرمترقبه قرار گيرند، آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می‌کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می‌شوند و اعمالی غيرمنتظره از آن‌ها سر می‌زند که پس از فروکش کردن و اطفای نايره غضب از کرده پشيمان می‌شوند و اظهار ندامت می‌کنند. غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که چون اعمال غیرطبيعی و غيرارادی ناشی از افراد عصبی مزاج، با انفجار و از کوره در رفتن آهن گداخته تشابه دارد؛ لذا اصطلاح از کوره در رفتن در مورد افراد تندخو و خشمگين که قدرت توانايی کنترل اعصاب را ندارند معانی و مفاهيم مجازی پيدا کرده است. http://eitaa.com/cognizable_wan ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست ؟ میگویم پذیرش است پذیرش یعنی: پذیرفتن شرایط با تمام سختی هاش.... پذیرش یعنی: پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه من کامل نیستم... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.... داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها ، اختلاف ها و جدل ها.... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در یک تجارت هیچ گاه نمیتوانی یک و یک را جمع کنی و حاصل آن 2 باشد. باید یک و یک را تبدیل به 10 کنی و سپس آن ها را تبدیل به 50 کنی، این روش درست تجارت است. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۰ نکته برای موفقیت هرچه بیشتر در شغلتان 1. ارزش های خودتان را بشناسید. 2.زودتر دست به‌کار شوید 3. از محدوده راحتی خود بیرون بیاید. 4. از شایعات دوری کنید. 5. یک مربی و مرشد خوب پیدا کنید. 6. از کمک خواستن نترسید و غرور کاذب را کنار بگذارید. 7.به استقبال تغییر بروید. 8.برای خودتان ارتباطات موثر و سازنده ایجاد کنید. 9.مداومت و پیگیری را سرلوحه کار خود قرار دهید. 10.همیشه و در همه حال یادگیری را فراموش نکنید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خودم را هفت بار سرزنش کردم: ۱.مرتبه نخست، وقتی که سعی کردم از راه دورویی به بزرگی برسم. ۲. مرتبه دوم، وقتی در مقابل افلیجان لنگیدم. ۳. مرتبه سوم، وقتی که میان سخت و آسان، آسان را انتخاب کردم. ۴. مرتبه چهارم، وقتی که اشتباه کردم و خودم را با اشتباه دیگران دلداری دادم. ۵. مرتبه پنجم، وقتی که از ترس و ضعف سست شده بودم و سستی خود را به توانمندی وانمود کردم. ۶.مرتبه ششم، وقتی که جامه هایم را بالا نگه داشته بودم تا با خاک زندگی برخورد پیدا نکند. ۷.مرتبه هفتم، وقتی که در مقابل خداوند به مناجات و راز و نیاز ایستادم و فکر کردم که دعا فضیلتی درخور اوست. جبران خليل جبران 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است: شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است .متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود! اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، که انسان باشیم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست ؟ میگویم پذیرش است پذیرش یعنی: پذیرفتن شرایط با تمام سختی هاش.... پذیرش یعنی: پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه من کامل نیستم... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.... داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها ، اختلاف ها و جدل ها.... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه زولبیا و بامیه را ضدعفونی کنیم؟ نحوه ضد عفونی کردن خرما، زولبیا و بامیه در روز‌های شیوع کرونا از سوالات و ابهام‌هایی است که از سوی بسیاری از روزه‌داران مطرح شده است. کیسه و جعبه مقوایی که برای بسته بندی محصول در نظر گرفته شده ممکن است آلوده به ویروس کرونا باشد بنابراین بسته بندی ها را پس از بازگشت به منزل، مانند سایر بسته های خریداری شده، قبل از استفاده بشویید و ضد عفونی کنید. بهتر است زولبیا و بامیه را قبل از مصرف، داخل ماکروفر یا روی حرارت اجاق گاز با هر وسیله گرماساز دیگر حرارت داده و سپس میل کنید. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
آب هویج ،می تواند از عفونت های داخلی و خارجی به علت خواص ضد ویروسی و ضد عفونی کننده اش، جلوگیری کند و به درمان آن کمک کند. کاربرد خوراکی آن عفونت های داخلی دهان، گلو، معده، روده، دستگاه ادراری و روده بزرگ را درمان می کند.آب هویج همچنین به درمان سرفه، سرماخوردگی، آنفلوآنزا، برونشیت، اوریون، سرخک، بثورات، پسوریازیس، کربونکلس، گانگرن و غیره کمک می کند. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3 جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3 جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95 جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5 جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2 جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc ماه مبارک رمضان نزدیکه 30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید. التماس دعا . 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌 ✅http://eitaa.com/cognizable_wan
ماست موسیر ضد عفونی کننده ی بدن است اگر کالباس و سوسیس زیاد میخورید لواشک های غیر بهداشتی زیاد می خورید دخانیات مصرف می کنید ماست موسیر را فراموش نکنید 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍گویند: دانایی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. فرد دانا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند: تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم یا پیر شدیم، آن را رها کرده و برای همیشه می‌رویم. http://eitaa.com/cognizable_wan
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شم،ا از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا(!)؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت. مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند... ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید! ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد. ـــ یعنی اون... ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت. ــــ اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: ـــ متاهل بود؟! شهاب سری تکان داد. ــــ وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جایش بلند شد. ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. ــــ نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند. ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!:) ــــ خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. ـــ والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. ـــ مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست. ــــ زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد. کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد. موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد. ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... http://eitaa.com/cognizable_wan
نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. ــــ تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!! با صدای پیامک، به خودش آمد. ــــ آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. ــــ خانم رضایی؟! ــــ بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت. مهران سر جایش ایستاد. ــــ سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. ــــ سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. ــــ چی میخوری؟! ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! ـــ نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت. مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: ــــ دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بگزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام... http://eitaa.com/cognizable_wan
. ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ می مردم ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ! ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ، ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ: ‏«ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ...!» 📘 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺برای درمان کرونا روزانه دو لیتر آب بنوشید 🔹 پزشک ارشد متخصص بیماری های قلبی در وزارت بهداشت روسیه: نوشیدن آب می تواند نقش موثری در مقابله با لخته شدن خون ناشی از حمله های ویروس کرونا و جلوگیری از سکته قلبی داشته باشد. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
رموز موفقیت از ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﯾﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﮑﻠّﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﺯ ﻣﺰّﻩ ﯼ ﻏﺬﺍﯼ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺪﻡ، ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺯﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. از ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﭽّﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻋﻘﯿﻢ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭﯾﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻃﯽ ﮐﻨﺪ. ** ﻭ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺷﻐﻞ ﺗﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﯾﺪ،ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ،ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ،فکر کنید ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ... ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬّﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ ... ﺁﻧﺮﺍ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ... ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﺵ ﺩﻫﯿﺪ. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان کوتاه ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . " ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ " ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
مثبت سخن بگوییم... ▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که درخواست کمک می کنم بگید متشکرم که کمکم می کنید ▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که دیر پاسخ شما رو میدم بگید متشکرم از اینکه برای پاسخ من شکیبا بودید ▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که پرحرفی می کنم بگید که متشکرم از اينکه به حرفهای من گوش دادید ▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که بد خُلق بودم بگید متشکرم که با من وقت گذروندید 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ بچه بودم و بچه‌ی دل‌رحم و فضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره‌ای بود که اواخر بهار، گنجشک‌ها توی آن لانه می‌ساختند. چندوقتی بود می‌دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می‌برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک‌جیک جوجه‌هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می‌نشستم و همینطور که برای خودم بازی می‌کردم، حواسم به صدای جوجه‌هایی که مادرشان برایشان غذا و دانه می‌برد بود و کلی کیف می‌کردم از اینکه توی حفره‌ی کوچک سقف خانه‌ی ما، زندگی دیگری جریان دارد. گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی می‌کردم، از صبح تاحدود بعد از ظهر دیدم جوجه‌ها به شکل غیرعادی دارند سروصدا می‌کنند و از مادر جوجه‌ها هم خبری نبود. رفتم عقب‌تر و شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجه‌ها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجه‌ها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید. پیش خودم گفتم اینجوری نمی‌شود، الان باید یک کاری بکنم. این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نان‌های خیس خورده‌ را توی حلق جوجه‌های گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جایشان. از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است؛ آن‌موقع‌ها فیلم کلید اسرار پخش می‌شد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش می‌شد و حس می‌کردم فرشته‌های خدا دارند تشویقم می‌کنند. خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنه‌ی دردناکی مواجه شدم. دیدم هرسه تا جوجه، شکمشان ترکیده‌بود و افتاده‌ بودند پایین..! یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه می‌مردند بهتر نبود؟! که شاید اگر صبر می‌کردم، یا مادر جوجه‌ها برمی‌گشت یا مادر خودم کمکم می‌کرد و این اتفاق نمی‌افتاد.. فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود... من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آن‌ها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکی‌ست که از من ساخته است.. که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم.. پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدم‌ها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید.. آدم‌ها بی‌دلیل به این مرحله نرسیده‌اند.. آن‌ها فهمیده‌اند که کار را پیش از رسیدن کاردانش، خراب‌تر نکنند. که هر مسئولیتی را نپذیرند تا جان و مال انسانها را با نابلدی‌هاشان به خطر نیندازند.. همین..! 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🏋🏻‍♂برخلاف باور عموم، اولین تاثیر ورزش بر مغز است نه بدن! 🧠 ورزش باعث ترشح بیشتر هورمون ها از مغز میشود. افرادی که ورزش میکنند مغزشان ۱۰ سال جوان‌تر از مغز افراد غیر ورزشکار است. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ *۲ راهنمایی‌کلیدی‌ در استفاده‌ از کارت ‌بانکی:* 💳 *میدانید که اگـر ۳ مرتبه رمز کـارت‌خود را اشتباه وارد کنید و دستگار دیگر کارت شمار را بیرون نمیدهد!* برای بیرون آوردن کارت کافی‌‌ است کلید انصراف و بعد کلید صفر را فشار دهید، کـارت از دستـگاه خارج می شود و دیـگر نیازی نیست صبر کنید تا بانک بازشود. ممکنه مسافر باشید و وقت آنرا نداشته‌باشید که تافردایش صبر‌کنید. 💳 *همیشه پیـش از استفاده از عابربانک، دکمه کنسل (Cancel) را دو بار فشار دهید!* با این‌کار، اگر نفر قبل یا بعد از شـما برنامه‌ای بـرای سـرقت اطلاعات شما بارگذاری کرده باشد، آن برنامه پاک شده و دستـگاه بـدون هیـچ ریسکی آماده استفاده شما می‌شود. *سعی کنید به این‌کار عادت کرده و به دوستانتان نیز اطلاع دهید!* http://eitaa.com/cognizable_wan