eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت نامه📩رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند وتماشاےتو زیباس اگربگذارند من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر خانه دوست همینجاست اگر بگذارند.. سندعقل مشاء است همه میدانند غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم! دل من مال شماست اگر بگذارند.. سلام زینب قشنگم.. این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت.. به مونده و تو اورا زمانی میخوانی که یا شدم.. وامیوارم باشد چرا که امتحان امتحانی سخت است ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم. زینب عزیزتراز جانم.. حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند.. امادراین نامه میخواهم در مورد این بگویم. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ساعت6 غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تانشستم توماشین دستاشوبازکرد🤗به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیزدلم؟😊 فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسینو🌷 بده😊 بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.😊 این باکس همون که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. ادامه👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇ادامه قسمت 👇 خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه بود.یه بسته بود. نامه روبازکردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین مارا بنویسید فداےزینب آماده ترین افسررزم آور زینب بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشورسوریه واین کشور ایران مجموع دو کشور بشود رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم.. تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم بودی خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم. وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... از رفتنم آنقدر حرف ؛ دوست دارم ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هرموقع دلت گرفته قطعه 50 بهشت زهرا مزار‌شهید دوست دارم.. گل نازم🕊✍ ‌ ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے توسڪا🍀 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. 🙁مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 🌺بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو سوریه جامونده زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..😢 توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم.. یه آقا اومد گفت: 🕊_این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علےابراهیم. ازخواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 مامان: زینبم😢 بهار سرشو پایین انداخت و گفت: _ بیا مانتوتو بپوش _چیزی شده؟؟ بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل حسین رومیارن😒 _نمیریم خونه؟😢 رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخواب. _بیدارم میکنی؟😢 _مطمئن باش بیدارت میکنم😊 نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم . بهار: پاشو زینب جان.. دیگه کم مونده بچه ها برسن😊 به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن. از برادرشهید من اومد فقط😭☝️ بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم.. لباس پاسداریش.. قرآنش.. دفترچه اش.. برای من یه مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود.. 🕊_به خواهرم بگید این رو به نیت عروس شدنش گرفتم یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو از شهادت داده بود به آقامحسن. یه قطره روی انگشترش بود وچند دونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره زخمی میشه.. آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن تواون حال بدش به دوستش میگه : _انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم🕊 دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم..😭😭😭😭 اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم.. 😫😭 بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : _یادت نره حسین ازت چه خواسته یاعلے بگو و بشو فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود بهار اول منو بردیه انگشترسازی. رو کوچک کردم انداختم دستم شده بود تمام زندگیم.. چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...😟 امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.☺️😍 اما توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.☹️ امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار گرفتم. امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا توسکا گوشه گیر شده... ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
یادتون باشه، وقتی میگین از فردا شروع میکنم، این یعنی دقیقا انتخاب کردین که 1440 دقیقه از عمرتونو هدر بدین! الان شروع کنین الان 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اونهايى كه بهت ميگن "نميتونى" و انجامش نخواهى داد، احتمالا همون هايى هستن كه ميترسن انجامش بدى. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ثروتمندِ فقیر! روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵نتیجه ی ناامید نشدن از درگاه الهی 🔰ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯﻧﯽ ﭘﺎﮎ ﺳﺮﺷﺖ ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ علیه السلام ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: 🌹ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺻﺎﻟﺢ ﻋﻄﺎ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﺪ . 🌸ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ نیز ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻋﻄﺎ ﮐﻨﺪ. 🌟 در همان حال ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: که ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﻭ ﻧﺎﺯﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ. 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 💠ﺯﻥ غمگین ﺭﻓﺖ ﻭ یکسال ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ یا موسی میشود دوباره ﺩﻋﺎ ﮐﻦی ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﻫﺪ؟ 🌺ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ علیه السلام باز ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﻭباز ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ✨ﮐﻪ ای موسی ﻣﻦ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﺎﺯﺍ ﻭ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ. 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ باز ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ که ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﺗﻮﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ.. ⚡️ﺁﻥ ﺯﻥ غمگین ﺭﻓﺖ .... 🌹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ یکسال ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﺷﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﮐﯿﺴﺖ؟ 🍃زن ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🌸ﭘﺲ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺗﻮ فرمودی ﺍﻭﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﯼ؟! 💥ﭘﺲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﻘﯿﻢ، ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﺣﯿﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ... 🌟ﭘﺲ ﺭﺣﻤﺘﻢ ﺑﺮ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﭘﯿﺸﯽ ﮔﺮﻓﺖ... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴تاوان امید بستن به غیر از خدا! 🌺جبرئيل در زندان نزد حضرت يوسف آمد و گفت: 🔹اي يوسف چه كسي تورا زيباترين مردم قرار داد؟ ✨فرمود: پروردگار 🔹چه كسي ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد؟ ✨فرمود : خدايم 🔹چه كسي كاروان را به سوي چاه كشانيد؟ ✨فرمود:خداي من 🔹چه كسي سنگي كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت؟ ✨ فرمود:خدا 🔹چه كسي از چاه ترا نجات داد ؟ ✨فرمود : خدايم 🔹چه كسي ترا از كيد زنان نگه داشت؟ ✨فرمود:خدايم 🌟اينك خداوند مي فرمايد : چه چيز تورا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را باز گوئي؟ 🔴پس هفت سال در ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقي سلطان اعتماد كردي و گفتي : مرا نزد سلطان ياد كن ) 🌸یوسف علیه السلام به قدری پشیمان شد و در زندان ناله و گريه كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند و قرار شد يك روز گريه كند و يك روز آرام بگيرد... 📘نمونه معارف ج3 ص 280 📗لئالی الاخبار ص 92 http://eitaa.com/cognizable_wan