eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد ، زنی به‌ سویش دوید و گفت : بچه ام مریضه ، به من کمک کن و گرنه اون می‌میره! رابرت بلافاصله همه ی پولی رو که برنده شده بود به اون زن داد. هفته ی بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت : خبر بدی برات دارم ، آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ی مریض داشته باشه. رابرت داوینسن در پاسخ گفت : این که خبره خیلی خوبیه ، یعنی بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه . خدارو شکر! "دنیا را انسان هایی زیبا می‌کنند که بی‌ هیچ توقعي مهربانند 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 روزها از پس هم میگذشت و من هر روز به زمان وضع حمل نزدیک می شدم .. دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان سید بهم نزدیک شد .. خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا (س) .. -سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان سید: آره خانمم .. تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم رو بوسید .. بعد از یک ساعت و نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم .. بعد از چندساعت به هوش اومدم . سید: مامان خانم خوبی؟ -بچه ها کجان؟ سید: تو اتاق کودک الان میارنشون سید حالت قهر به خودش گرفت _بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت!! خندم گرفت ... دوقلوهای من با هم وارد اتاق شدند .. سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون و بغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون رو بغل کرد .. -سید کوچولوی مامان خوش اومدی .. سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم .. نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشونو باز نمی کردن ..! -سیدجان این دوتا چرا چشماشونو باز نمی کنن!!!! وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه ..!!! سید:باهوش ادیسون خانم دکتر این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن -خب چیکار کنم من که ندیده بودم.. سید: بذار رو قلبت بچه سیدهارو ... با صدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد -وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توعه ... سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه -إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیای منه ... تق تق مجتبی در را باز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم حسین خیلی خوشحال بود . مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون می کرد، که یهو حسنا گفت اقایی بچه ها تموم شدن ولشون کن.. با حرفش همه زدیم زیر خنده بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم امروز بچه ها ۵۸روزشونه سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم بعد گذاشتمشون تو سبد به سمت کانون راه افتادم وارد کانون شدم صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد وارد اتاق شدم -بچه ها چه خبره ؟😡😡😡 مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است -چی شده 😡😡😡 محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو -کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳 محدثه:سیدعلی خودمون -محدثه حواست به این بچه ها باشه مطهره بیا بریم پایین باهم بگو مطهره:چشم رفتیم زیرزمین -خب بگو مطهره:چیو 😳😳😳 -کیو دوست داری؟ مطهره :بخدا .... -قسم دورغ مطهره:جواد 🙈🙈🙈 -جواد رفیعی ؟ مطهره:اوهوم -خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟ مطهره:روشو نداره -منو سید میگیم گوشیم زنگ خورد -سلام حلال زاده ای سیدجان سید:إه چی شده؟ کل ماجرا رو براش تعریف کردم سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم -منتظرم عزیزم بعدم بیا کانون دنبال ما سید:چشم خانم بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم شب میریم اونجا سید: آفرین خانم گل فعلا یاعلی http://eitaa.com/cognizable_wan
مجنون من کجایی من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن امروز قراره همگی بریم مشهد من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه رفتیم هتل اتاقمون گرفتیم سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم شما خودت آماده شو -ممنونم عزیزم رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم محدثه :ما بریم قم بعد -فرحناز تو چی فرحناز:من من -وا توچی؟ فرحناز :من ۲۵روزه باردارم -إه به آقامهدوی گفتی؟ فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم -أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم -عزیزم فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است -وای یاامام حسین یا امام رضا 😭😭😭😭😭 فرحناز:رقیه آروم باش گفتم سال بعد تو پیشواز میری 😡😡😡 هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست محدثه یه ماهه بارداره حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم آرام باش پامو سست نکن رقیه تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم اجازه بده برم ‌-وای مجتبی وای تو رو خدا قسم نده سخته اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم _به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم _برو عزیزم برو آقا سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد.. http://eitaa.com/cognizable_wan
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد با یه آه بغضم رو قورت دادم -الو بفرمایید فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟ چرا صدات گرفته -هیچی فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه -وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره -آره سیدمجتبی و حسین هم میرن فرحناز:حسین آقا داداشت ؟ - آره فرحناز:حسنا بارداره که -حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم چون فردا اگه یه کاشی از حرم بی بی حضرت زینب کم بشه منم هم تراز با زنان کوفی میشم فرحناز :راستم میگه رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه -نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری -نه قربونت یاعلی رفتم به بچه ها سر زدم هردو خواب بودن دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون رفتم تو فکر دیشب دیشب خونه حسین بودیم بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم من نمیگم نرو میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو اما وظیفه من الانه خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت عاشق گرمای این دستا بودم سید:بانو کجا غرقی؟ باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه سید:اشک نریز رقیه خاتون نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران سخته حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان -باشه سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی -شهربازی سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش یه سلفی گرفت اینارو قبل از علمیات پاک میکنم اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند آخرسر سید مجبور شدانقدر با بچه ها بازی کنه تا بخوانن وقت رفتن گفت موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان خیلی دوست دارم مراقب خودت و بچه ها باش -برو خدا به همرات بدون منتظرتم در بستم رفتم تو های های گریه میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم دستاش زد به پشتم گفت ماما ماما -جان مامان عزیزمامان مامان شمادوتارو نداشت میمرد که داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد -الو فرحناز فرحناز:خواهرجان خوبی؟ -خوب فرحناز چه میشه ؟ مردمون درحال سکته ام فرحناز:صبور باش صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟ -وای فرحناز روضه ای بود سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن فرحناز:الهی بمیرم براشون رقیه میای بریم هئیت ؟ -آره عزیزم فرحناز ب حسناهم بگم بیاد؟ -آره عزیزم بگو بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود تو هئیت گریه کردم آروم شدم انگار خود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده http://eitaa.com/cognizable_wan
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد گوشی برداشتم یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟ سید:من بمیرم برات خانمم بخدا نمیشه الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته قلبم برای لحظه ایی ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود یعنی چی حلالم کن یعنی ...وای نه تصورشم کمرمو میشکونه صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت :دوستت دارم خداحافظ بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی از دست سر خورد نشستم رو زمین و زانوهامو تو اغوش گرفتم بی تاب بودم یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم خدایا کمکمون کن روزها پشت هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم تا گوشی خونه زنگ خورد بسم الله گفتم و گوشی برداشتم فرحناز بود بدون سلام و علیک گفت رقیه تلگرام دیدی؟ -نه چطور؟ فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست -یاحسین فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده توام میای؟ -آره حتما فقط صبرکن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون بعد بریمـ فرحناز:باشه به سمت ناحیه رفتیم غلغله بود منو فرحناز رفتیم داخل همکار سید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شمارو هم در جریان میذاریم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلدبودیم کردیم نگرانی من دوچندان بود هم از جانب برادرم هم همسرم خدایا خودت مراقبشون باش گوشی خونه زنگ زد الو بفرمایید سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ناحیه باشید بچه ها رو همراه بیارید بله حتما تو غوغا به پا شد استرس داشت امونمو میبرید ساعت ۴بود میزان رسیدیم ناحیه زنداداشم و فرحناز هم بودن بعداز یه ربع چشم انتظاری فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد فرمانده:بسم الله الرحمن الرحیم وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ خواهرای بزرگوار مصیب برای ماهم خیلی سنگین هست شهادت همرزمهامون واقعا سخته خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲اسیر داشتیم خانم حسینی و خانم مهدوی ان شالله صبر زینبی داشته باشید اسارت کار زینبی هست همسراتون اسیر شدن -یاامام حسین اسامی شهدا هم به ترتیب حسین جمالی احمد ابوالفضلی صادق عباسی کامران حیدری احمد شیری امیر کریمی بهمن محمدی جواد اکبری متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چندماهی صبر کنیم خدایا این چه امتحانیه خودم فراموش کردم با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زنداداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود الان با این خبر چه باید کنه حسنا پاشد راه بره که غش کرد ادامه دارد ...❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💎مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند : وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . بچه زنده است .   وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم: اگر زنده ماندي هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت... http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگامی که به دنیا می آیی "همه می خندند" در حالی که تو می گریی ،پس ای عزیز زندگیت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالی که همه می گریند و تو تنها کسی باشی که می خندی..🍁🌷🍁 👇🔻💚💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ با كودک حسود چطور برخورد کنیم؟ 🔻مالكيت كودک را محترم بداريد. 🔻به او بياموزيد او خوب و دوست داشتنی است. 🔻با رفتارتان نشان دهيد بی قيد و شرط او را دوست می‌داريد و او شخص اول زندگی شماست. 🔻مقايسه نكنيد. 🔻به بقيه كودكان در حضور او توجه ويژه نشان ندهيد. 🔻احساسات فرزندتان را تاييد كنيد. 🔻به او برچسب حسود بودن نزنيد. 🔻نظم و يكدستی را در تربيت فرزندتان حاكم كنيد. 🔻در حد توانایی ماليتان خواسته‌های بی‌ضرر فرزندتان را اجابت كنيد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی سراسیمه صبح، نزد قاضی شهر آمد و از همسایۀ خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است. من می‌دانم کار همسایۀ من بوده که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمئنی؟! گفت: چون به من سلام نمی‌دهد، دوم این‌که نیازمند است و شب‌ها دیده‌ام اکثرا گرسنه خوابیده است. مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و مأموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مؤمنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می‌کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!! قاضی گفت: در این‌که داشته‌هایت را آن یهودی برده باشد شک دارم، ولی در این‌که این چنین ندیده به او تهمت دزدی می‌زنی، در بردن نداشته‌هایت (ایمان، صداقت، خداترسی و....) هیچ شکی ندارم. http://eitaa.com/cognizable_wan
به كسی كه دوستش داری بگو كه چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی برایش ارزش قائل هستی چون زمانی كه از دستش بدی مهم نيست چقدر بلند فرياد بزنی او ديگر صدايت را نخواهد شنيد... 👤پابلو نرودا http://eitaa.com/cognizable_wan