# خانوما_بخونن
بانوی_باكلاس
✔️ پیشرفت کنید
يك زن هر چه قدر هم که باهوش، زیبا و تحصیل کرده باشد، اگر روند پیشرفتش را بعد از ازدواج متوقف کند، نمیتواند یک همسر ایدهآل باشد.
مردها دوست دارند همسرشان به دنبال یاد گرفتن چیزهای جدید باشد و حتی بعد از مادر شدن هم آنقدر با زمانه پیش برود که بتواند مایه افتخار او و فرزندانش شود.
برای مردهای پر مشغله تنها داشتن یک همسر خانهدار و هنرمند کافی نیست بلکه آنها به دنبال زنی دنیا دیده میگردند که موضوعات روز را میشناسد و هیچ وقت دست از یاد گرفتن و پیشرفت بر نمیدارد
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
🍂جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
🍃حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
🍂پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌀ممکن است در برخی از مسائل با همسر خود اختلاف داشته باشید اما هرگز با نظر او در مقابل دیگران مخالفت نکنید
⚠️در هر کاری پشتیبان همدیگر باشید و در خوشحال کردن هم کوشا
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک ماه ﺩﯾﮕﺮ،
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ،
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻗﺪﺭﯼ ﻋﺎﺩﯼ!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ
ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺸﻤﻤﺎﻥ ﭘﯽ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ.
ﺍﻓﺴﻮﺱ!
ﻓﮑﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ
ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎﺭ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ، ﻋﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ؛
ﺑﺎ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺗﺮ!!!!!!
💙💙💙👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷
حکایت واقعی زیبا و پندآموز زود قضاوت نکن
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم.
باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.
بسیار پرشور میخندید و کف میزد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،
این زبان اشاره است، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!
درس این داستان این بود: زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
📒📒📒📒📒📒📒
درکودکی ازتکلیف
می ترسیدیم
واکنون ازبلاتکلیفی....
کتاب زندگی
چاپ دوم ندارد!!!!
پس تامیشود
زندگی کنیم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی ام را که مرور می کنم، قشنگ ترین قسمت های آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم
و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم!
برای بچه های امروز نگرانم
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند
از کوکب خانمی که دیگر نیست
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود،
گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما، او را دریدند
امروز بچه ها ساده نیستند!همه چیز را می فهمند
از هیچ دیوی هم نمی ترسند
و من از این ساده نبودن،و من از این نترسیدنِ شان،میترسم
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه"نمی خندند
که اشتیاقی برای هیچ چیز ندارند
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم،بزرگ شدند
و من از این بزرگ شدن های بی مقدمه می ترسم!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸متنی واقعا زیبا🌸
"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ"
"ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ"
"ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ"
"ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ"
"ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ"
"ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ"
"ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ"
"فرزند" را به "ایمانش" بنگر ؛
نه به "وفاداریش"
"پدر" و "مادر" را فقط ؛ بنگر !
هر چه بیشتر ؛ بهتر.
💗💗💗👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه نوشته از آلبرت انیشتن درباره آدمای دورو هست که میگه:
«دنیا پر است از انسانهای به ظاهر زیبا که هر روز لباسی بر تن می کنند. ولی نزدیکشان که میشوی بوی کهنگی عقایدشان آزارت می دهد...!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅مردان_بدانند
#مرد هایی که #زنان_محجبه دارند،
گاه یادشان میرود که از همسرانشان
بابت حجاب تشکر کنند!
🍃یادشان میرود که پذیرایی از مهمان
با حجاب سخت تر است!
🍃یادشان میرود که
مسافرت با حجاب سخت تر است!
یادشان میرود که بچه داری با حجاب سخت تر است!
🍃یادشان میرود که خرید با حجاب سخت تر است!
🍃یادشان میرود که در گرمای تابستان چه جهادی است چادری بودن!
🍃یادشان میرود اگر خیالشان از همسرشان راحت است؛
بخاطر سختی حجابی است که آنها تحمل میکنند!
✅گاهی با شاخه ای گل
از همسرانتان بابت حجابشان تشکر کنید،
تا بدانند که جهادی که امروز با حجابشان میکنند ،
برایتان ارزشمند است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 بچشید لذت زیستن را ،
پیش از آن که توان لذت بردن را از دست بدهید
🌸 دوست بدارید دوست داشتنی ها را،
پیش از آن که در گذر زمان جذابیتشان را
برایتان از دست داده باشند
🌸 به شوق درآیید از تمام زیبایی های حیات:وقت بگذارید برای دیدن طلوع ها و غروب ها ،
برای شنیدن موسیقی آب و نسیم
🌸 برای بوییدن گلهای وحشی خودرو ، برای شستن چشمها و گونه هایتان در زلالی چشمه ها ،برای دراز کشیدن زیر سایه ردیف صنوبرها و به خواب رفتن با لالایی خش خش برگهایشان
🌸 از لحظه لحظه ی این زندگی کوتاه بی تکرار
تا نهایت شوق وشکوفایی ، لذت ببرید
پیش از آن که دیگر نباشید و نتوانید.
ارزشمندترین اتفاق جهان است
دریغش نکنید
نه از خودتان
و نه از دیگران.
💙💙💙👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بچه از صدای خُروپف باباش اذيت شده، داره به مامانش میفهمونه كه من نميتونم با اين صدای بابا بخوابم 😂😂