#داستانکهای_پندآموز
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم
🌿🌻🌿
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌 خواص به دانه
🔸 به را حتما با دانه بخورید. برخی خواص به دانه عبارتاند از
🔻 بهبود سرفه
🔻 تب بر
🔻 تقویت قلب
🔻 ضد سرطان
🔻 تسکین گلودرد
🔻 روشنی پوست
🔻 بهبود خشکی پوست
🔻 درمان خشکی دهان و زبان
🔆 امام صادق (علیه السلام) : بر شما باد خوردن میوه به شیرین همراه با دانه اش، زیرا انسان ضعیف را قوی میکند و معده را خوش و پاکیزه مینماید
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفدهم
❤️جواب قبولی ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم، با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ به به آقا مهران، چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت، بگیم آقا دکتر یا نه؟
♥️خندیدم و سرم رو انداختم پایین
ـ نه انسیه خانم، حالا #پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم.
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد
ـ ای بابا، پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران، تو که سراسری نمی تونستی، حداقل آزاد شرکت می کردی.
❤️حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه.
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم.حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند.
❤️هر چند، با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت.
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود.
❤️ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد.
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم.
ـ بیخیال بابا، حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره. نمی دونی #فردوسی چقدر بزرگه. من که حسابی باهاش حال کردم، اصلا فکر نمی کردم اینقدر … پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم، شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه.
❤️حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد. آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت.
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم، بگم:
❤️– خدایا ! بنده ات رو به خودت بخشیدم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_هجدهم
❤️مادر، مدام برای جلسات #دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید. سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل مون نمی شد.
❤️برای من که وسط #ثروت، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود. اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد.
❤️من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود.
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد.
❤️– مهران پاشو، پاشو مهران مارم نیست.
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم.
ـ بارت نیست؟ بار چیت نیست؟
ـ کری؟ میگم مار، مارم گم شده.
مثل فنر از جا پریدم.
ـ یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟
❤️ـ به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش.
سریع از جا بلند شدم.
ـ تو مار خریدی؟ مار واقعی؟
ـ آره بابا، مار واقعی.
❤️ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟
– بابا طرف گفت زهری نیست، مارش آبیه.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یارو دستشویی بوده برق قطع میشه، شروع می کنه به جیغ و داد زدن 😱
زنش میگه: نترس برق رفته، 😳
یارو میگه: خداروشکر!
فکر کردم زور که زدم کور شدم 😂😆😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه خواهر زاده ی کوچولو دارم تازه زبون باز کرده 👶
بهش گفتم: دایی رو دوست داری؟
گفت: نه!
خواهرم واسه اینکه من ناراحت نشم گفت:
کلمه “نه” رو فقط بلده ☺️
به خواهرزادم گفتم: مطمئن باشم که دوستم نداری؟
گفت: “ آله ”😐
به جمع ما بپویندید👇👇😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#چـــادرانـــہ🌸
مَـقَّـرِمـان...⬅ اسلام...
گُـردانـمـان...⬅ تَشَیُع...
ما✋🏻
با بقیۂ سپاهی ها فرق داریم...!!!
لباسمان خاکی نیست...
ولی گاه خاکی میشود با غبار روزگار...🍃
لباس ما لباس حضرت زهراست (س)❤
مــا اسلحـه نداریم...❌
تربیت درست کودکانمان...✔
برای دفاع از حرم عمهٔ سادات...💚
تنها سلاح ماست...✊🏻
و چه بزرگوارانی که در مقابل سلاحمان تعظیم کرده اند...☺
ما میدان جنگ هم نداریم...
شاید عجیب باشد...😶
ولی در میدان جنگ نرم پرسه میزنیم...✌🏻🇮🇷
لباس چریکی نمیپوشیم ؛ چادرمان لباس رزم است...
تربیت کردن مدافع ها سلاح ماست...
همرزمانی همچون شیرزنان خرمشهر به ما درس ایستادگی میدهند...
راستی یادم نرود...🖐🏻
فرماندهی هم داریم که...
عمریست دخیلیم به ضریحی که ندارد...💚🍃
بهتر معرفی کنم...☺
ما دختران چادری...🌹
و مادران فرداییم...❤
ما...
سپاه زهــ(س)ــراییم...😍✌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
تو زندگی مشترک، اگر بخوای به هر موضوع کوچکی واکنش نشون بدی باعث یه درگیری بزرگمیشه
💕 اگه می خوای همسرت عاشقت باشه، بدون که " گذشت " اولین بنیان هر ارتباط سالمه...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#بیماری
🔴دلایل شیوع کمخونی بین شیرخواران چیست؟
گاهی کودک تغذیه خوبی ندارد و گاهی هم خود مادر دچار کمخونی است. در برخی موارد نیز در بدو تولد به دلیل آنکه جنین بالاتر از شکم مادر قرار میگیرد، ممکن است مقداری خون از طریق بندناف به جفت منتقل شود که این خود احتمال #کمخونی در کودک را بالا میبرد. کمخونی در نوزادان #کموزن و #نارس هم بسیار شایع است.
👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#روانشناسی
🔅 آنقدر به #همسرتان اطمینان بدهید که درد ودل کردن اوبا شما باشد. به او نزدیک باشید، غمخوارش باشید و در ناراحتی ها او را یاری دهید.
چه کسی نزدیکتر از شما به اوست؟؟؟
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#کودکان_خجالتی
#بازی
ده بازی برای کودکان خجالتی
این بازیها را میتوانید با توجه به سن و توانمندیهای کودکان در فرصتهایی که تمایل به بازی کردن دارند، انجام دهید.
👇👇
۱ - مسابقه گویندگی
۲ - بازی «مصاحبه تلویزیونی»
۳ - بازی «نقل خاطره، داستان، شعر، معما و لطیفه»
۴ - بازی «چه کسی میتواند دیگران را بخنداند»
۵ - بازی «کامل کردن یک داستان»
۶ - بازی «کامل کردن یک شعر»
۷ - بازی «تکمیل جملات»
۸ - بازی «پاسخ به پرسشها»
۹ - بازی «داستان سازی با تصاویر»
۱۰ - بازی «معلم بودن»
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
☘
آیت الله بهجت رحمةاللهعلیه:
استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم
به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد.
ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم.
وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند.
شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم.
امام صادق فرمود:
مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟
يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
... اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد...
اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نكند!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مار رو دوست داشت که هفت فوت(بیشتر از دو متر) طولش بود. یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟
-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت: مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره!!!
مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه!!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون؛
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسب اند..!!
http://eitaa.com/cognizable_wan