🔴️مهم ترین بخش های بیانات عربی رهبر انقلاب
🔴آمریکاییها بدون اینکه جرئت کنند با سردار سلیمانی در نبرد روبهرو شوند، بزدلانه با هواپیما به او که به دعوت دولت عراق در فرودگاه بغداد بود، حمله کردند/ برای چندمین بار خون فرزندان ایران و عراق مخلوط شد و در راه خدا بر زمین ریخته شد.
🔴سپاه ضربهی متقابلی علیالعجاله زد و ابهت و آبروی آن دولت ظالم و متکبّر را لگدمال کرد و تنبیه اصلی او اخراج از منطقه است/ این شهادت بزرگ تلاشهای شیطانی و وسوسههای اهریمنی را باطل کرد.
🔴قدرت اسلامی، قدرت ما و شما، میتواند بر هیبت ظاهری قدرتهای فاسد مادّی فائق آید/ قدرتهای غربی با پشتوانهی علم و فنّاوری و با سلاح نظامی و تبلیغات دروغین و با سیاستهای مکّارانه توانستند بر کشورهای این منطقه مسلّط شوند.
🔴رسانههای دشمن، ایران را متّهم به جنگهای نیابتی میکنند؛ این دروغ بزرگی است. ملّتهای منطقه بیدار شدهاند/ توانایی ایران در مقاومت بلندمدّت در برابر خباثتهای آمریکا تأثیر خود را در فضای عمومی منطقه و روحیهی ملّتها گذاشته است/ سرنوشت منطقه، نجات از سلطهی استکباری آمریکا و رهایی فلسطین از حاکمیّت بیگانگان صهیونیست است/ همّت ملّتها باید زمان رسیدن به این مقصود را نزدیک کند.
🔴جهان اسلام باید عوامل تفرقه را بزداید/ هماهنگی رسانههای ما فرهنگ عمومی را از ریشه اصلاح خواهد کرد/ ارتباط نیروهای مسلّح ما جنگ و تجاوز را از همهی منطقه دور خواهد کرد. ارتباط بازارهای ما، اقتصاد کشورهایمان را از سلطهی کمپانیهای غارتگر بیرون خواهد آورد. رفت و آمدها و سفرهای مردم ما، همزبانی و همدلی وحدت و دوستی به ارمغان خواهد آورد.
🔴آمریکا، فلسطین را بیدفاع در برابر صهیونیستهایِ بیرحم و جنایتکار، سوریه و لبنان را در تصرّفِ دولتهای وابسته و مزدورِ خود، عراق و ثروتِ نفتی آن را یکسره متعلّق به خود میخواهد/ برای این هدفهایِ شوم، از بزرگترین ظلمها و شرارتها رویگردان نیست.
🔴دنیای اسلام باید صفحهی جدیدی بگشاید. وجدانهای بیدار و دلهای مؤمن باید اعتماد به نفْس را در ملّتها بیدار کنند. و همه بدانند که تنها راه نجات ملّتها تدبیر و استقامت و نترسیدن از دشمن است. خداوند رحمت و نصرت خود را بر ملّتهای مسلمان شامل فرماید.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
جواد رضویان کارگردان و یازیگر سینما:
امشبم همه میخوابیم
چه اونا که گفتن پای نظام و سپاه هستن...
چه اونها که علیه سپاه شعار دادن و فحش دادند ...
ولی یه عده پای همون پدافند ، پای همون شاسی ، امشب نمیخوابن !!
۴۰ساله که نمیخوابن !!
برادر عزیزی که پای پدافند نشستی دست و دلت نلرزه !!
حتی اونی که داره فحش میده به امید بیدار بودن تو ، خودش و زن و بچه اش راحت میخوابن ...
تو صبور باش
اينها داعش نديده اند. جهاد نكاح و فروختن ناموس را به نظاره ننشسته اند. تجاوز به زن و فرزند را در مقابل چشم شان شاهد نبوده اند
كسى اطفال دوساله ى انها را مجبور نكرده با سر بريده ى پدر فوتبال كند
زنده پوست كندن و به آتش افكندن و هر روز و هر ساعت انتحار و انفجار و هزاران جنايت و قصه ى ناگفته كه هيچ درنده اى در حق هم نوع خود نكرد
تو صبور باش كه قدر عافيت كسى داند كه به مصيبتى گرفتار ايد
قدر يك شب در أمنيت خوابيدن را از افغانستانى بپرس و از آواره ی سوری وعراقی و لبنانی
آنها به عظمت کار تو و بزرگی و جایگاه سردار علمدارت بهتر واقفند تا برخی هموطنان ایرانی تو که این روز ها به تو فحش دادن
انها نمیدانند و در عجبم که چگونه درک نمی کنند که اگر تو نباشی داعش حسرت همین فحش دادن را نیز به دل انها خواهد گذاشت
ترامپ هم دیگر تویت نخواهد کرد و شعار دهندگان نیز هیچگاه مرد میدان نبوده اند
اینها در پناه امنیتی که تو و سردارانت برای تأمین آن از جان مایه گذاشتی فقط نامردانه و نابخردانه بلدند فحش بدهند
تو صبور باش و پای ماشه بمان.
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت39☘
بعد از اینڪہ با زهره خانم بہ اتاق اومدم .غذا را گذاشت و خودش رفت.ڪاش میتونستم بگم نرو ،بمون
یہ گوشہ ڪِز ڪردم و زانوهامو بہ بغل گرفتم .
چند دقیقہ بعد با صداے در زدن و بعد یاالله سیدطوفان وارد شد.سلام ڪرد و من با ڪمترین صدایے کہ ازحنجره ام خارج شد جوابش دادم.
خدایا من از این خلوت فرارے ام ...
ڪنارسینے نشست .سرش پایین بود.مدتے هردو ساڪت بودیم.
لحظہ اے سرش را بالا آورد و این سڪوت را شڪست.
سیدطوفان_نمیخواید شام بخورید ؟ امروز هم ناهار نخوردید.
حالت تهوع داشتم .نمیتونستم هیچے بخورم.
_اشتها ندارم ، ممنون
سرم را روے زانویم گذاشتم و چشمامو بستم .
نمے دونم چقدر گذشت ڪہ حضورش را ڪنارم حس ڪردم . بہ فاصلہ یہ وجب ڪنارم بہ دیوار تڪیہ داد.
سید طوفان_ وقتے کوچیڪ بودم دوست داشتم خلبان بشم ،شاید میخواستم راه آسمون رو پیدا ڪنم.
بزرگتر ڪہ شدم دور و برم آدمہایے بود ڪہ خودشون رو گم ڪرده بودن ، منم شدم یڪے از اون آدمہا. شاید هم بدتر ...زمین گیر شدم .همہ چیز داشتم اما انگار در قفس بودم .بہ هرجایے سر زدم تا شاید آروم بشم . همیشہ یہ کمبودی احساس میڪردم.
حمید(دوستم) میگفت ڪمبود تو عشقہ .عاشق نیستے و همین تو رو خستہ ڪرده. وقتے عشق حقیقے بیاد تو زندگیت ،اون وقتہ کہ میفهمی زندگے یعنے چی؟
میگفت دعا ڪن عاشق شے.اون مثل پرنده بود ...آزاد و رها
بعد رفتنش خیلے بهم ریختم ، میخواستم برم پیشش ولے نشد ...خستہ بودم از همه ، گفتم میرم ڪربلا از اربابم خواستہ ام رو میگیرم ...نمےدونم شاید همین روزها جوابم داد و منم رفتم. شاید همہ مون رفتیم.
خواستم اینہا رو بگم ڪہ من آدم موندن نیستم .دنبال لذت و شهوت دنیا هم نیستم ڪہ این پیشنهاد رو پذیرفتم.
بعضے وقتہا باید از علایقت گذشت . از خواستہ ے قلبیت گذشت و تسلیم شد . اون ڪہ حواسش بہ ماست میدونہ بهترین ڪار چیہ .
من اولش با این پیشنهاد مخالف بودم و البتہ خب عواقبش رو هم در نظر گرفتم . اما الان میدونم یہ حکمتے داره .اون بالا سرے اینقدر ڪارش دقیقہ کہ نیازے بہ چرایے هم نداره.
خدا محبت انسان های مومن رو بہ دل آدم میندازه . و این با ازدواج هم محقق میشہ.
میدونم براتون سختہ یہ روزه بہ عقد کسے دربیاید کہ نہ شناخت درست وحسابے ازش دارید و نہ حتے علاقہ اے.
خب بعضے وقتہا باید فقط تسلیم بود.
الان فقط بہ این فڪر ڪنید ڪہ دارید خواست اون رو انجام میدید.
خواست اون... پاکے دامان شماست.
چقدر قشنگ حرف مے زد. میخواست منو آروم ڪنہ ...میخواست بگہ طالب جسمم نیست و داره جهاد میڪنہ ...داره از خودش و علایقش میگذره .
سرم را بلند ڪردم رویم را برگرداندم براے اولین بار بہ چهره مردے کہ قرار بود همسرم باشہ نگاهے انداختم ..توصیف چهره این مرد سخت است .چون شبیہ هیچڪس نیست.
_چو عاشق مے شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
رویش را برگرداند نگاهم ڪرد عمیق .سرم را برگرداندم و بہ سینے غذا چشم دوختم .
سیدطوفان_پس شما هم عاشقید.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت40☘
من واقعاً عاشقم؟نمے دونم ...این همہ بلا و امتحان براے من نشونہ چیہ؟
_"عاشقے شیوه رندان بلاڪش باشد" ...تو عشق باید تاوان داد و شاید من دارم تاوان پَس میدهم.اینڪہ بگیم عاشقیم و رها شیم این نیست.عاشقے تازه اول بیچارگیہ ...ادعاے بزرگيہ راضے بہ رضاے محبوب شدن .
سیدطوفان_آدم جالبے بہ نظر میاید.آدم ڪنجڪاو میشہ بیشتر شما رو بشناسہ
با یادآورے چیزے فورے برگشتم سمتش
_ببخشید یہ سوال ؟شما اون روز جمعہ تو سرداب وقتے داشتید پایین میومدید یہ بیت شعر حافظ و خوندید .
سید_ آخر اے خاتمِ جمشیدِ همایون آثار؟
_بلہ بلہ همین .شما صداے منو شنیدید و ادامہ دادید؟
سیدطوفان_نہ من هیچ صدایے نشنیدم ، اون لحظہ حسم بهم گفت این بیت رو بخونم.چطور مگہ؟ شما هم همین شعر رو میخوندید؟
و من بہ این تلہ پاتے شاعرانہ فڪر میکنم.
_بلہ،منتها تا قبل از اون بیت رو خوندم و شما ادامہ اش دادید.
یکے از ابروهاش رو بالا داد
سیدطوفان_جالبہ
نگاهے بہ ظرف غذا انداخت و گفت :
هنوز هم گرسنہ نیستید ؟
گرسنہ بودم ولے حال تڪون خوردن نداشتم. جوابے ندادم.
چشمامو بستم ، چند لحظہ بعد ڪہ چشمامو باز ڪردم با یہ لقمہ جلو صورتم مواجہ شدم.
با چشم هاے باز نگاهش ڪردم ، خونسرد بہ من نگاه میڪرد .از کِے این لقمہ تو دستاشہ؟
بی احترامے بود اگر نگیرم .لقمہ رو ازدستش گرفتم و بہ دهان گذاشتم . بہ این فڪر ڪردم ڪہ این همون آقاے گردباد هست؟ همون آدم اخمو ...
مهربون شده بود .
سیدطوفان_اولین بارم هست لقمہ براے یہ خانم میگیرم.
یعنے برای فاطمہ نگرفتہ؟ با یادآورے اسم "فاطمہ" لقمہ بہ گلویم پرید؟یعنے من دارم بهش خیانت میکنم؟
و شروع بہ سرفہ ڪردم .داشتم خفہ میشدم .میخواستم از پشت بہ ڪمرم مشت بزنم اما دستم نمیرسید .
بلند شد و آروم چند تا ضربہ به کمرم زد نفس راحتے ڪشیدم.یہ لیوان آب بہ دستم داد.
من یڪ لحظہ ےِ آرامش بخش ندارم.چرا؟
باید سوالے میپرسیدم تا تشویش درونیم برطرف بشہ.اما پرسیدنش خیلے برام سخت هست.حیا ميکنم بپرسم؟
شاید نیاز بہ مقدمہ چینے داره ،باید منطقے صحبت ڪنم
_آقا سید من نمیخوام جاےکسے دیگه رو براتون پر ڪنم .نمیخوام احساس ڪنم دارم بہ احساسات یہ نفر خیانت میڪنم .
دست از خوردن ڪشید.اون چهره آرام تبدیل به اخم شد.باید زودتر بپرسم تا هنوز ڪاملا طوفانے نشده
_شما تو عقدتون با هم ... نتونستم ادامہ بدهم.سرم را پایین انداختم .
متوجہ حرف سنگینم شد و فورا گفت
_نہ ... سرش رو پایین انداخت
من تازه یک ماهہ یہ ڪم شناخت پیدا ڪردم .بعد عقدمون ، سہ هفتہ اے رفتم آلمان تا ڪارهاے باقے مونده ام رو انجام بدهم .
نفس راحتے ڪشیدم .اما واقعا این ڪافے بود؟ اون تعهد داشت ، اسمش تو شناسنامہ اش بود و من آدمے نبودم کہ بہ دیگران خیانت ڪنم.
اما چہ کنم؟ چاره ے دیگرے هم هست؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت41☘
بعد از کلے صحبت ڪردن گرسنہ ام شده بود.
سید طوفان سینے غذا رو بہ سمت من ڪشید و خودش هم ڪنارم نشست.
چند لقمہ گرفت و ڪنار ظرف برایم گذاشت.
از این حجم توجہ گونہ هایم داغ شد ،خجالت میڪشیدم.
شام را با هر سختے کہ بود خوردم . خیلے خستہ بودم .
سیدطوفان پاشد و رفت وضو گرفت و بہ نماز ایستاد .
_براے پاتون خوب نیست بایستید.نشستہ بخونید.
برگشت بہ طرفم
_نشستہ بیشتر اذیت میشم.
نماز خوندنش را تماشا میڪردم ، از،خستگے زیاد روے موکت اتاق با چادر دراز ڪشیدم و بہ یڪ دقیقہ نرسید ڪہ خوابم برد.
نیمہ هاے شب با دیدن ڪابوسِ این روزها و صداے جیغ خودم بیدار شدم.
اینبار تپش قلب هم گرفتہ بودم و تقریبا نفس ڪشیدنم بہ سختے بود.
سیدطوفان با اون پاے درد ، بلند شد با یڪ لیوان آب بہ سمتم اومد .آب رو جلوم گرفت اما توان بلند ڪردن دستم را نداشتم .خودش بہ دهانم نزدیک کرد کمے از آب نوشیدم.
نگاه ڪردم زیر سرم بالش و رویم پتو بود.
کِے اینہا رو روے من انداخته بود کہ من متوجہ نشدم.
بہ صورت رنگ پریده ام نگاهے ڪرد و با همون اخم همیشگی گفت :
_ڪِے این ڪابوس ها تموم میشن؟
بهتره پاشے یہ آبے به صورتت بزنے.
جمع خطاب ڪردنش داشت بہ مفرد تبدیل میشد.
اما من هنوز نمیتونستم مفرد خطابش کنم.
حتے توان بلند شدن هم نداشتم .وقتے درماندگیم رو دید دست بہ بازوم گرفت
و با یہ حرکت بلندم ڪرد .انگار پر ڪاهے رو میخواست بلند ڪنہ.
بہ سختے پا شدم و آبے بہ صورتم زدم.
رفتم و همونجا نشستم .خوابم نمیبرد .
سیدطوفان_حدودا ۲۰ دقیقہ مونده بہ اذان صبح
و خودش دوباره بہ نماز ایستاد .
فڪر ڪنم اصلا نخوابیده بود چون هیچ اثرے از پتو یا بالش نبود.
رفتم وضو بگیرم اما با این چادر و روسرے ...یعنے دربیارم؟ بالاخره کہ چے ؟باید از یہ جا شروع ڪنم.
چادر و و روسریم را درآوردم . گیره موهایم را هم باز ڪردم .
وضو گرفتم همینڪہ برگشتم دیدم سر سجاده نشستہ و مرا نگاه میکند اما فورا سرش را پایین انداخت.
معذب بودم فورا روسری و چادر را پوشیدم .
موقع نماز صبح ڪہ شد من هم پشت سرش ایستادم .
با این پا چطور ایستاده نماز میخواند ؟
اولین نماز جماعت دونفره ام را خواندم.
به دور از همہ ے تشویش ها
این نماز دو نفره عجیب آرامش بخش بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت42☘
بعد نماز بہ سجده رفتم . دلم گرفتہ بود.
خدایا این ڪابوس ها ، این اسارت ، این سختے ها کِے تمام میشود؟
در سجده حسابے گریہ ڪردم. وقتے سر از سجده برداشتم ، ڪنار دیوار سرش را تکیہ داده بود و نگاهم میڪرد.
صورتم اشکے بود.
دست برد و اشکہا را با دستانش پاک ڪرد.
_خدا صدامون رو میشنوه ...
این مرد برخلاف ظاهر اخم آلود و جدے اش قلب مهربانے داشت.
نگاهش بیقرارم ڪرد .دوباره بغض ڪردم
چقدر نیاز بہ یک تڪیہ گاه داشتم .انگار حالم را فهمید
دستم را گرفت و فشرد :
_تا من هستم نمیزارم هیچ کسے اذیتت ڪنہ .
آرام سرم را روے شانہ اش گذاشت .
این مرد محبت ڪردن را خوب میدانست
و من بہ محبتِ این غریبہ ےِآشنا نیاز داشتم.
خوب بلد بود چطور مرا با خودش مأنوس کند کہ از او نترسم .آرام ...آرام
من بہ حال خودم میگریستم و جالب اینکہ طوفان هم پا بہ پاے من گریست...
****
"ازدواج در اسارت"
ازدواج آدم ها با اجبار سخت است ،گاهی به خودم نهیب میزدم که نیازی نیست به تکیه گاه به مرد به محرمیت و ...
خودت و خدای خودت کافی است.
اما ترس که برم می داشت در این جای مخوف و وحشت زا ، به او پناهنده می شدم.
آن بالا سری می دانست که زن به تکیه گاه نیاز دارد.
زن به مرد نیاز دارد وبرای همین بود که مردان را "قوامون علی النساء" خواند.
و من دیگر آن دختر ترسو نبودم.مثلا ازدواج کرده بودم اما با هیچ پشتوانه ای برای فردا ...
من دیگر زنی شده بودم که باید سختی های زندگی را هر جور که بود تحمل می کردم.
خوابیدن هایم با ترس و لرز بود. هربار با صداے گلوله از خواب میپریدم.
اما امروز جور دیگری بود.
چرا امروز اینقدر سر وصدا زیاد شده بود؟نڪند خبرے شده؟
ظهر بود ڪہ از اتاق بیرون آمدم. خبری از سیدطوفان نبود.
زهره خانم کہ مرا دید با لبخند بہ سمتم آمد و گفت:خوبی دخترم؟هر وقت مشکلی داری بهم بگو منم مثل مادرت .
به محبتش لبخندی زدم و گفتم:
ممنون الان هم فکر میکنم مادرم هستید
نمیدونم چه خبره اینقدر سرو صدا و زیاده!
رنگ اضطراب ودلهره در چهره مان پیدا بود.
به هرسختی بود نشستیم و کمے صحبت ڪردیم.از وقت ناهارگذشتہ بود. برایم غذا آورد و گفت:
میدونم تو شرایط سختی هستیم. عروسی کردنت... اینجا تو بین این آدم های وحشی اجبار بود. اما ...
آهی کشید و گفت:خدابزرگه ،نگران نباش !
دندان به لب گرفتم و هزار بار خودم را لعنت کردم از اینجا آمدنم.
آهی کشید و گفت: زن بودن سخته اما آدم رو رشد میده. پخته میکنه.
میدونم نگران بعدش هستی ،وقتی از اینجا رفتیم.اما ...
دستی به زانویم گذاشت و ادامه داد :خدا بزرگه ،توکلت بخدا باشه .
یک ساعت بعد آقایان ،همه دور هم خلوت ڪرده بودند. احتمالا برنامہ اے داشتند.
سیدطوفان خستہ بود و بہ اتاق رفت اما من ترجیح دادم کہ پیش زهره خانم بمانم.
بعد نماز مغرب، طوفان را دیدم کہ میخواست بیرون برود اما با لباس بلند و چفیہ عربے کہ بہ صورت بستہ بود.
همین کہ خواست از در حیاط بیرون برود ، از راه رسیدم و با تعجب گفتم:
ڪجا میرید؟
_یہ ڪار ڪوچیڪ دارم برمیگردم
تو این چند روز اسارت نگرانش نشده بودم. اما اینبار نمیدانم چرا دلم شور میزد. من نگران مرد ِ یک روزه ام شده بودم.
خداحافظے ڪرد و رفت ...
رفتنش را نگاه میڪردم ڪہ حاج اقا مرا به خودم آورد :
_نگران نباشید برمیگرده
ڪمے خجالت ڪشیدم :
_اما اون اولین باره از خونہ بیرون میره ، اصلا اینجا رو بلده؟ با اون پا ...
_اولین بارش نیست.
فورے بہ او چشم دوختم .
_یعنی چے اولین بار نیست؟
حاج آقا مردد بود بگوید اما سرش را پایین انداخت و گفت:
هر شب میره..
من اما هاج و واج مانده بودم
_یعنے چے هر شب ؟ چرا بہ من چیزے نگفتید؟
__خودش میخواست کسے ندونہ بخصوص شما .میگفت اگر متوجه بشید باحس پزشکیتون نمیزارید راه بیفتہ
چش هایم از تعجب گرد شده بود.پس دیشب هم رفتہ بود؟
عجب بشری است .بگذار برگردد ... با آن پا راه می افتد.
از وقتے کہ رفتہ بود دوساعتی میگذشت.
و من هر چہ دعا و قرآن بلد بودم خواندم
.
من از تنها بودن مے ترسم.
"حُسنا نباید دل ببندے ...طوفان مال تو نیست.چرا دارم وابستہ اش میشوم؟"
تاصداے در را شنیدم بلند شدم و بیرون رفتم.
خودش بود ...
سرش را بالا آورد و نگاهم ڪرد.
_سلام
باغیض نگاهش ڪردم و بدون جواب بہ داخل رفتم.
نیم ساعتے گذشت کہ داخل اتاق شد.احتمالا سری به حاج آقا زده بود.
_فڪر ڪنم جواب سلام واجبہ خانم دڪتر
_علیک سلام
وقتے لحن ناراحتم را دید دستی پشت سرش گذاشت و بہ حالت درماندگی چند قدم رفت و برگشت. بعد هم روبہ روے من بہ دیوار تکیہ داد و نشست.
طرف دیگر را نگاه میڪردم اما او خیره من بود.داشتم معذب میشدم
_اگر نگاه ڪردنتون تموم شد میشہ بفرمایید ڪجا تشریف برده بودید با این پا؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
💕محبت تنها کلیدیست 🔑
که بی هیچ بهانه ای
هر قفلی 🔐
را باز می کندشیشه ها
شکستنی ست
زندگی گذشتنی ست
این فقط محبـت است 💕
که همیشه ماندنیست👌
تقدیم به شمـا دوستان با محبت 🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan