♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت137🍃
طوفان★
این روزها از خودم ،خاطراتم ،از همہ فرار میڪنم .
هرجا نشانے از او هست مرا عذاب میدهد.
اون خونہ و وسایلش را دوست داشتم آتش بزنم.
سعید اصرار کرده بود یہ سر وسامونے بہ خونہ بدم . بعد اون روز بیمارستان و اداره پلیس وقتے برگشتم اونقدر حالم بد بود ڪہ همہ چیز را بہم ریختم.
ڪل وسایل خونہ داغون شده بود.
اون روز سعید بہ داد وسایل خونہ رسید.
مخالف بودم اما
خودش چند تا ڪارگر گرفت و خونہ را مرتب ڪرد.
هنوز نمیتونستم داخلش بمونم.نمیتونستم درست کار کنم.
اینقدر باهام صحبت ڪرد ڪہ پروژه ات مهمہ و باید سر وقت تحویل بدے .بچسب بہ ڪارت ...
بزور سعے میڪردم بشینم و تمرکز ڪنم.
تنها دلخوشیم این بود ڪہ میرم خونہ بابا و سید علے را میبینم .
آخر شبہا هم میرفتم سر قبر حمید و باهاش خلوت میڪردم.
نمیدونم چرا خبرے از حاج حیدر نبود.هرچے بہش زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
چند بارے بہ مغازه اش سر زدم ولے درش بستہ بود.
احتمالا دوباره رفتہ مشهد .
سر قبر حمید تصمیمم را گرفتم .
باید میرفتم
باید طورے میرفتم ڪہ هیچکس متوجہ نمیشد.
با حاج آقا صبورے مسئول اعزام سپاه صحبت کردم. گفت باید هماهنگ کند
و جالب اینڪہ یڪ ساعت بعد زنگ زد و گفت اجازه دادن و میتونے برے.
فردا بیا و کارهاے اعزامت را انجام بده .
خودم هم باور نمیڪردم اینقدر راحت قبول ڪرده باشند.
همہ ے ڪارهاے اعزامم را انجام دادم.
حدودا آخر هفتہ زمان اعزامم بود.
یہ روز وقتے میخواستم از سر ڪار برگردم بہ سعید زنگ زدم و گفتم باید ببینمت .
برگشتن با ماشین اون برگشتم.
تو راه بهش گفتم
_میخوام برم ،ڪارهام جور شده ،شماها هم سنگ اندازے نڪنید بذارید برم،اینجورے دلم آرومتره
وقتے شنید چنان ترمزے کرد، با اینڪہ ڪمربند بستہ بودم ولے با سر رفتم تا نزدیڪ شیشہ جلو ماشین
_چہ خبرتہ؟
سعید_توچے گفتے؟ڪجا میخواے برے؟
_سوریہ... شماها هم نمیتونید مانع ام بشید.
سعید_پس ...پس پروژه ات چے؟بچہ ات چے؟
_اگر برگشتم ڪہ تمومش میڪنم ، اگر هم نہ ڪہ ...یڪے دیگہ اینڪارو میڪنہ.
سیدعلے هم آدم زیاد هست بزرگش ڪنہ
براے اولین بار عصبانے شد.
سعید_بدبخت تو دارے فرار میڪنے، ازچے فرار میڪنے؟
اون پروژه فقط کار خودتہ،هیچکس نمیتونہ انجامش بده اون وقت تو ...
عصبانے بود. اما چرا ڪسی متوجہ حال من نبود.
موندن من و زندگے اینجورے یعنے مرگ تدریجے ...
من مردن تدریجے نمیخواستم.
دنیا با همہ زیبایے هاش براے من مُرده .
من انگیزه اے براے زیستن ندارم.
و چہ بهتر ڪہ این جسم نحیف را در راه درست فدا ڪنم.
من باید برم ... آره باید برم
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت138🍃
وقتے از سر ڪار برگشتم یہ سر خونہ رفتم .
همہ جا تمیز شده بود.
خاطرات این خونہ دست ازسرم برنمے داشتند.
یہ سؤالے هیچوقت از ذهنم پاڪ نمیشہ
اینڪہ چرا؟
چرا حُسنا اینڪارو ڪرد؟ چہ ڪمبودے تو زندگیش بود.
چے براش ڪم گذاشتم.
تمام رفتارهاے این چند ماهم را بررسے ڪردم.
من ڪجا براش ڪم گذاشتم.
از بس فڪر ڪرده بودم دیگہ مغزم ڪشش نداشت.
بلند شدم و ڪاغذے برداشتم.
شروع ڪردم بہ نوشتن وصیت نامہ ام
پایین وصیت نامہ ام براے سیدعلے نوشتم .
علے جان بابات خیلے دوستت داره ولے باید میرفتم.
خیلے وقت بود باید میرفتم ولے بہم اجازه نمیدادن .
من مرد موندن نبودم ، دنیا با همہ ے زیبایے هاش براے من تاریڪ تاریڪہ
تو زندگیت دنبال عشق حقیقے بگرد.همہ ےعشق هاے دنیایے بعد از یہ مدت ازبین میرن.
هواے مامانت رو داشتہ باش.براش مرد باش.روش غیرت داشتہ باش
چقور نوشتن این چندڪلمہ برام سخت بود.نمیتونم براش بنویسم مامانت باهام چیڪار ڪرد؟
نمیتونم اونو نسبت بہ مادرش بدبین ڪنم.هیچکس از راز دل من خبر نداره.
"علے جان ! زندگے بدون حضور خدا جهنمہ ، هیچ وقت محبوب حقیقیتو فراموش نڪن ،هرڪارے خواستے ڪنے یادت باشہ اون بالاسرے حواسش بہ تو هست.
تا میتونے مطالعہ ڪن .خوندن ڪتابهاے مفید آدم رو در دریاے بزرگے از اطلاعات غرق میڪنہ .
آرامشے تو رفتنم هست ڪہ تو موندنم نیست.
نوشتم ڪسے برام گریہ نڪنہ.
نوشتم و نوشتم . تقریبا یکساعت زمان برد.
اومدم ڪاغذے بردارم و براے حُسنا بنویسم اما منصرف شدم.
تو حالِ خودت بمون .منم اینجورے راحتترم تو رو نمیبینم بہترم .
اگر ببینمت داغون میشم.
برگشتن حُسنا تو زندگے من چیزے رو تغییر نمیده.
ممڪنہ جلو بقیہ نقش بازے ڪنم اما هیچوقت نمیتونم مثل سابق باشم.
اگر سیدعلے نبود هیچوقت پاے این زندگے نمیموندم.
این خونہ براے من فقط یادآورے خاطراتہ
اینجا عذاب میڪشم.
صدات هنوز تو گوشمہ :
★★★
«_مگہ تو غذا نخوردے؟
حُسنا_من هیچوقت تنهایے غذا نمیخورم ،باید اقامون باشہ
_اے بابا آدم گرسنہ این چیزها سرش نمیشہ ڪہ .
زن بپر غذا رو بیار، ڪہ من وقتے گشنہ ام بشہ هیچڪسو نمیشناسم بقول معروف حُسنا ڪیلویے چنده؟
حُسنا_آفرین ...آفرین دیگہ چے ؟ ڪہ حُسنا ڪیلو چنده ها؟
_آره بابا
فڪر کردم رفت غذا رو بیاره ، با گوشیم مشغول بودم
_خانم پس غذا چے شد؟لوزالمعده داره پانکراسمو میخوره ها
حُسنا_هہ هہ هہ ، اولا اینڪہ لوزالمعده اسم دیگہ پانکراسہ اقاے مهندس
دوما امروز غذا نداریم
ظرف غذا دستش بود و چادر رنگیشو سرش کرد و بہ طرف در رفت .
_اینڪہ دستتہ ، غذاست دیگہ، صدامو بلند ڪردم
ڪجا میبریش؟
_سُرور خانم بنده خدا پاش درد میڪنہ غذا درست نڪرده براش میبرم .تا تو باشے نگے حُسنا ڪیلویے چند؟
در و باز ڪرد تا خواست بیرون بره
دویدم سمتش
چادرشو گرفتم
_من غلط بڪنم ، حُسنا کیلویے میلیارد ،میلیارد ...سر جدت بیا داخل ڪہ دارم از گشنگے میمیرم
یہ ابروشو بالا داد
حُسنا_چے؟میلیارد ؟
_نہ اصلا تریلیون ...هان؟ نہ نہ بے نهایت
...بابا تو اصلا غیر قابل شمارشے بیا تو
غذاے اون روز چقدر دلچسب بود.
خاطرات تو همہ خوب بودند همہ ...
گلے ڪہ برایش خریده بودم را توے گلدون گذاشت .از توے میوه خورے یہ سیب برداشتم
_میدونے طوفان ، هیچوقت تو زندگیم اینقدر ڪسے رو دوست نداشتم.اینقدر دوستت دارم کہ اگر ڪفر نبود میپرستیدمت .
سیب رو بہش دادم
_منم همینطور ،بیا حالااین سیبو بخور خیلے جو گیر نشو چندسال دیگہ همہ اینہا یادت میره ، میگے چہ اشتباهے ڪردم ، منم میگم اے وای زن زشت ڪم بود خُل و چل هم بہش اضافہ شد.
رفتم و روے مبل سہ نفره نشستم .
سیبو پرت ڪرد بہ طرفم. دقیقا خورد بہ قفسہ سینہ ام
حُسنا_نخیرم ، تو اگر عوض شے من نمیشم.
من همینجوریم ، تو ممڪنہ خوشے بزنہ زیر دلت و نظرت عوض بشہ در ضمن خودتم زشتے مثل اینڪہ دلت واسہ دمپایے تنگ شده
_نہ خدا امواتت رو بیامرزه با همین سیب راضیم ... باید بفرستمت مسابقات تیراندازے یا پرتاپ دیسڪ قطعا برنده میشے
هییییے روزگار ...
ما بچہ بودیم سیبل دمپایے مامانمون بودیم حالا هم ڪہ زن گرفتیم ڪلا سیبل همہ چیز هستیم .از دمپایےگرفتہ تا کفگیر و ملاقہ و سیب و چندوقتہ دیگہ سراغ چوب هم میرے
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت139🍃
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
_تو توانشو ندارے ؟پدر صلواتے تو با زبونت منو ڪہ ذلیل خودت ڪردے رفت.
هیچ وقت فڪر نمیکردم یہ دخترے یہ روزے با دلِ من اینجورے ڪنہ ،اگرچہ همون بار اول ڪہ دیدمت مشخص بود. آتیش زیر خاڪستر بودے با اون بلبل زبونیهات لجمو در میاوردے
_ تو هم خیلے لج منو درمیاوردے... فقط اخم و تخمت براے من بود. چہ پدر ڪشتگے با من داشتے آخہ؟
با اون ابروهاے گره ڪرده ...
_قضیہ "اگر با دیگرانش بود میلے، چرا ظرف مرا بشکست لیلے" هست.ما مردا احساسمون رو گاهے با اخم کردن منتقل میڪنیم.
حُسنا_آهان شما جزو اون دستہ از آدمها هستید ڪہ طرف رو تا میتونید میزنید بعد میگید ما علاقہ مون را با زدن نشون میدیم.
_من ڪے تو رو زدم آخہ .آخہ چرا حرف تو دهن من میزارے .فعلا ڪہ تو بدنمو زدے ڪبود ڪردے
حُسنا_میدونے اون موقع من تو رو چے صدا میزدم ؟
_چے؟
حُسنا_گردباد ...هر جامیدیدمت میگفتم آی ڪہ این اقاے گردباد هم اومد .اسمت و قیافہ ات منو یاد گردباد مینداخت.
ابروهام بالا پرید خنده ام گرفت :
_گردباد؟؟؟ اسم قحط بود روم گذاشتے؟
حُسنا_چیڪار ڪنم؟میخواستے اسمت طوفان نباشہ.
_اولا شما هنوز مفهوم اسم منو درڪ نڪردید.من سید طوفان حسینے ام . این اسم برگرفتہ از عظمت ڪار عاشورا هست.
یاران حسین می آیند و مانند طوفان بر هرچہ پلیدے و زشتے و ظلم هست
فائق می آیند.
دستمو تو هوا چرخاندم
آیندگان بدانند طوفان حسینے در راه است ...
_بہ بہ عجب سخن نغزے ...آفرین بر تو اے شاعر مهندس ... از پزشکے کہ هیچے نمیدونی لااقل یہ ڪم از ادبیات یادبگیرے بدنیست
همونجور ڪہ سرش رو شونہ ام بود پرسید :
میگم طوفان ما از الان اینقدر میزنیم تو سر و ڪلہ هم ، پیر شدیم چطورے همدیگر رو تحمل میڪنیم؟
_فڪر ڪنم تا من پیر شم یہ مو سیاه تو سرم نمونده باشہ از دست تو
سرشو بلند ڪرد وقتے لبخندمو دید خم شد و بازومو گاز گرفت .
_آے آییییے ، بیا هنوز سہ ماه هم از عروسیمون نگذشتہ اینجورے مثل ببر حملہ میڪنے، خدا بہ فریاد آخر و عاقبتم برسہ
شاڪے شد و اسممو جیغ مانند صدا زد :
طوفاااان
_جانِ طوفان ، آے کیف داره وقتے حرص میخورے
حُسنا_جدے ازت پرسیدم بہ نظرت همہ اینجورے میمونند با همین شور و احساس تا پیر شن؟
_من چہ میدونم آخہ .بہ ڪسے توجہ نڪردم .
ولے فڪر نڪنم. نہ بابا اڪثر ملت ڪہ دو روز بعد حال و هواے عاشقے از سرشون میپره .البتہ بجز سید رحمان ڪہ عجیب هواے لیلا خانمشو داره .
خندید و گفت :
_چیہ مگہ برات ڪم گذاشتہ اینجورے میگے؟حسودے میڪنے؟
_نہ بابا من از خدامہ بابام هواے مامانم رو داشتہ باشہ. اما دیگہ اینجوریم نہ دیگہ .
همیشہ تو خونہ حرف حرف مامانمہ .بابا هم چون مامانو دوست داره میگہ هرچے مامانتون گفت.
صدامو ڪلفت ڪردم و گفتم
_پس این وسط مرد چیڪاره است؟
حُسنا_مردِ من ! رییس توے خونہ زنہ ، مرد رییس بیرون خونہ است.
ولے خب قبول دارم باید بچہ ها از باباشون حساب ببرن .و حرف آخر رو بیشتر وقتہا مرد بزنہ البتہ اگر منطقے باشہ
ولے تو اگر بہ بابا رحمان رفتہ باشے محبتت همیشگیہ، اما من فڪر میڪنم بعد از چند وقت دیگہ خانمم و عشقم تبدیل میشہ بہ
زن ،ضعیفہ ، یا نہایتا حُسناے خالے
باید ڪم ڪم عادت ڪنم.
زورگوییهات داره شروع میشہ آقا
ولی ایڪاش شما مردا همہ انرژے و احساستون رو همین اوایل تخلیہ نڪنید.
ڪہ بعدش فڪر ڪنید زن دیگہ نیازے بہ محبت نداره.
سرم تو گوشے بود.
_ها باشہ
حُسنا_بیا همین الان این گوشے رو بیشتر از من میخواے ،حواست بہ حرفهاے من نیست
زیر چشمے نگاهش ڪردم
_نہ هرڪسے جاے خودش داره .تو زن اولے
دیدم صورتش از حرص خوردن داره قرمز میشہ، ڪنارش دنبال چیزے میگشت.
_بہتره من در برم ڪہ احتمالا امشب سر سالم بہ زمین نمیذارم .
حُسنا_آره واقعا برو ڪہ ممڪنہ سرت بر باد بره »
ایڪاش این خوشے ها ادامہ داشت.
عمر خوشبختے ما ڪوتاه بود.
خاطره اون روز امیر اینجا ...از ذهنم پاڪ نمیشہ. بدبختے این بود ڪہ امیر هم تو اداره پلیس وقتے ازش پرسیدند اونجا چیڪار میڪردے گفتہ ڪار شخصے داشتہ تو خونہ من .
ڪارِشخصے با زن من... تو خونہ من!
عصبانے شدم و با مشت محڪم بہ میز شیشہ اے وسط خونہ ڪوبیدم.شیشہ ها فروریخت وسوزشے توے دستم احساس ڪردم .
خستہ شدم از این خاطرات. ڪِے دست از سرم برمیدارید.
روے مبل دراز ڪشیدم.
خدایا من ڪم آوردم .بگو تقاص ڪدوم گناه رو دارم پس میدهم .من چقدر بدبختم ڪہ هنوز دوسش دارم ...
من دل شڪستم. میدونم دارم تقاص دل شڪستن فاطمہ رو میدهم .
آهِ این دختر زندگیمو ازم گرفت.
استغفرالله ربے و اتوب الیہ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شعبده بازای خوب ایران😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مادر بزرگ عالیه 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی😐😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🎥 انیمیشن زیبای روایت شهادت حاج قاسم سلیمانی
خون حاج قاسم چه خواهد کرد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan 👈👈🌷🕊
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده می گويند.*
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم/ کارشناس BBC: اسرائیل با تُف هم نابود میشود
منشه امیر سردبیر رادیو پیام اسرائیل: در نقطه ای عرض اسرائیل به 10کیلومتر میرسد که اگر فلسطینی ها تُف بیاندازند یا سنگی پرتاب کنند اسرائیل نابود میشود
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه دختــــر
وقتی از طرفش بی توجهی میبینه
اگه بد باشه
میره سراغ کسه دیگه
اما اگر خوب باشه
با همه ی بی توجهیات
بد بودنات
بی حوصــــله بودنات
میسازه و
می مونه کنارت
و تو فکر میکنی پات مونده
چون بهت احتیاج داره
یا غیر از تو کسی نیست واسش
در صورتی که به راحتی میتونه
با کسی باشه که
قدر خوب بودنشو بفهمه
و
واسش وقت بذاره
دخترا مثل پسرا با یه
تخت خواب آروم نمیشن
دختر محبت میخواد،
وقتی اشتباه کردی
با وقاهت تو چشماش نگاه نکن
این باعث میشه دلش چرک شه ازت
تا از دلـــــش در نیاوردی نرو سمتش،
وقتی نیاز داره بهت
کوتاهی نکن
این باعث میشه حس کنه پشتش نیستی!
وقتی باهم قهرید
خودتو خوشحــــال جلوه نده!
داغــون میشه بفهمه نبودنش
باعث شادیته..
بهش بی محلی نکن
نذار به کم بودنــــت عادت کنه..
وقتی ازت ناراحته
بهش بها بده
نذار فکر کنه دلخــــوریش واست بی اهمیته!
علاقت رو فقط وقتی پیشته ابراز نکن...
اینجوری حس میکنه
فقط ارزش جسمــــی داره برات!
یه دختر اوایلش هی گیر میده
ولی وقتی سرد شه
دیگه کاریش نمیشه کرد..
وقتی کار رسید به
"هر طور راحتی"
"مهم نیست"
بدون تمومه
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت140
ڪلید انداختم و وارد حیاط شدم. مادر تو حیاط بود و داشت گل ها را آب میداد.
هر بار ڪہ مرا میدید فقط آه میڪشید و بعد با یڪ استڪان چاے مے آمد و ڪنارم مینشست. این پا و آن میڪرد و بالاخره میپرسید: از حُسنا چہ خبر؟
دفع پیش بود ڪہ دیگر تاب نیاوردم و بلند شدم و گفتم
_دیگہ بس نیست هر روز از حُسنا پرسیدن ؟ اگر خبرے بشہ همہ میفهمید .
من بہ حبیب هم گفتم بیخود دنبال ڪارهاش نباشن اجازه نمیدهند ببینیمش. زنگ زدم سوال پرسیدم گفتند حداقل هفت هشت ماهے نمیشہ.
این روزهاے آخر دلم بدجور براے سیدعلے تنگ میشود.
دوست دارم مدام پیشم باشد و نگاهش ڪنم.
_مامان سیدعلے رو ڪے میارن؟
مادر_نمےدونم مادر ،حواسم نیست امروز چند شنبہ است فاطمہ یہ شیفتہ یا دو شیفت
نفسش را آه مانند بیرون داد
مادر_ این بچہ بہ فاطمہ عادت ڪرده. شبہا خیلے بیقرارے میڪنہ، صبح ها ڪہ میبینتش انگار منتظرش بوده طاقت نداره .
نمےدونم چیڪار باید ڪرد؟ این چندسال چطورے این بچہ بدون مادر بزرگ میشہ .
فاطمہ براش حڪم مادرش رو داره
بخدا آسیہ زن خوبیہ تا الان چیزے نگفتہ
اونروز میگفت دخترم خواستگار داره ولے بخاطر سیدعلے فعلا جواب منفے میده .
من جلوش شرمنده میشم .
این دختر تا ڪے میتونہ این بچہ رو بگیره ؟
میگم مادر فڪر ڪنم باید براش ڪم ڪم فڪر پرستار باشیم.
راستے الہام زنگ زد و گفت مادرش براے سیدعلے بیقرارے میڪنہ .
یہ سر ببرش پیشش . اونہم مادره منتظره
اشڪش را با روسریش پاڪ ڪرد.
_ڪاش میشد یہ راهے پیدا ڪنے بشہ حُسنا رو دید.
آخ ڪہ دوباره شروع ڪرد .
بلند میشوم و براے ختم دادن بہ این بحث همیشگے بهانہ دیدن سیدعلے را میگیرم.
_من میرم دنبال سیدعلے ببرمش پیش حوریہ خانم
بہ فاطمہ زنگ میزنم اما شماره اش در دسترس نیست.
از خونہ بیرون میروم ڪہ سعید را میبینم . بہ در ماشینش تڪیہ داده و با تلفن حرف میزند.
بہ سمتش میروم، زود تلفنش را قطع میڪند.
_تو ڪار وزندگے ندارے؟
سعید_سلام ...فعلا ڪار و زندگے من تویے
_اشڪال نداره تحملم ڪن چند روزه دیگہ از دستم خلاص میشے .
جوابم را نمیدهد .
سعید_جایے میخواے برے؟
_میخوام برم دنبال سیدعلے، فقط فاطمہ جواب نمیده
سعید_بیشتر وقتہا از مہدڪودڪ میره خونہ دوستش
جاشو من بلدم .میخواے ببرمت ؟
ابروهام بہ حالت اخم گره میخورند
_تو از ڪجا میدونے؟
سعید ڪمے هول میشود.
سعید_من؟ من هرچے بہ تو مربوط باشہ باید بدونم .سیدعلے هم پسر توئہ باید مراقبش بود .این وسط ممڪنہ دشمنات از این فرصت سوء استفاده ڪنند و سراغ پسرت برن.
باید احتیاط کرد.
براے لحظہ اے نگرانش میشوم.
سعید_البتہ نگران نشو ، ما مواظبیم ، اتفاقے نمیفتہ
_آدرسشو بفرست. خودم میرم
سعید آدرس را میفرستد و من بہ سمت ماشینم میروم .
این روزها نسبت بہ توجہ همہ بدبینم ، دوست ندارم ڪسے حواسش بہ زندگیم باشد.
بہ سمت آدرسے ڪہ سعید داده میروم .بہ مقصد ڪہ میرسم .شماره فاطمہ را میگیرم
چند بوق میخورد تا بالاخره جواب میدهد.
_سلام
فاطمہ_سلام
بدون مقدمہ میپرسم
_سیدعلے پیش شماست؟
فاطمہ_بلہ
احساس ڪردم صدایش دور تر شد.
_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ،یہ ڪم باهاش ڪار داشتم
_بلہ میدونم، انگار ڪار هر روزتون هست اینجا اومدن
ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم نو ماشین.سیدعلے را بیارید.
موبایلم را قطع میڪنم.
منتظر میمانم تا بیاید. چند دقیقہ بعد سروڪلہ اش پیدا میشود.
با دیدن سیدعلے همہ چیز را فراموش میڪنم.
پیاده میشوم و او را از فاطمہ میگیرم.
دوستش در آیفون در صدایش میزند انگار چیزے جا گذاشتہ
من هم مشغول دیدن سیدعلے میشوم.
میبوسمش و در آغوشم خوب نگاهش میڪنم.
دوباره عطر یاس ... این آدم انگار دست بردار نیست.
باید عادت ڪنم.بالاخره این عطر چہ بخواهم چہ نخواهم با من است.
دوستش میآید و کیفش را بہ او میدهد.
خداحافظے میڪند و در عقب را باز میڪند و مینشیند.
دور میزنم و سیدعلے را بہ فاطمہ میدهم.
لحظہ آخر غمے عجیب بہ سینہ ام چنگ میزند.
این بچہ الان باید در آغوش مادرش باشد .
نفسم را آه مانند بیرون میدهم و سرم را بہ سمت بالا میگیرم.
_حُسنا ڪجایے؟ چیڪار ڪردے با زندگیمون
چشمم بہ پنجره ساختمان روبہ رو مے افتد و تصویر مبهم زنے ڪہ با دیدن من فورا پرده را میندازد.
سوار میشوم و حرڪت میڪنم.
_میخوام سیدعلے رو ببرم خونہ مادر حُسنا ، شما ڪجا میرید؟
فاطمہ_اگر زحمتے نیست من میرم خونہ دیگہ .سیدعلے را گذاشتم تو ڪریر ،داره میخوابہ
اگر بیدار شد شیرشو ڪنار ساڪش گذاشتم .
_باشہ، ممنون ...
باید بہ هر بهانہ اے شده سر صحبت را باز ڪنم.
_از اینڪہ براے سیدعلے وقت میذارید و بہش میرسید ممنون
میدونم وظیفہ تون نیست و از خود گذشتگے میڪنید ، مامان میگفت علے خیلے بہتون وابستہ شده.
من نمیخوام این بچہ مانع زندگیتون بشہ .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت141🍃
_ شما بخاطر من و زندگیم خیلے اذیت شدید نمیخوام مزاحم زندگیتون بشم .
شما حق دارید بہ آینده و موقعیت هایے ڪہ دارید فڪر ڪنید.
مامان میگہ باید براے سیدعلے پرستار بگیریم.
دارم میرم مسافرت . اگر برگشتم ڪہ پرستار میگیرم .اگر هم ڪہ برنگشتم ...
فاطمہ_مگہ ڪجا میرید ڪہ حرف از برنگشتن میزنید؟
سڪوت ڪردم .
فاطمہ_پس درست متوجہ شدم دارید میرید سوریہ؟ بالاخره بہ آرزوتون رسیدید .
ولے فڪر نمیڪنید سیدعلے اینجا بہ پدرش نیاز داره .در غیاب مادرش ، پدرش باید بالا سرش باشہ .این بچہ چہ گناهے ڪرده ،شما فڪر راحتیہ خودتون هستید.
ناخوداگاه گفتم
_دختر دایے تا مادرش برمیگرده براش مادرے ڪن .
سعے ڪردم نگاهش نڪنم ،نمیدونستم عڪس العملش چیہ؟
فاطمہ_الحمدللہ مادرش هست ، خودش براش مادرے میڪنہ
بہتر نیست قبل رفتن بہ حُسنا هم خبر بدید؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم
_اون ڪہ ممنوع الملاقاتہ
سرم را بہ طرف شیشہ چرخاندم .
تُن صدایم ناخوداگاه آرام شد
_اگرهم بودش فرقے نمیڪرد.بہتر ڪہ هیچے نفہمہ
فاطمہ_شما تو این چند مدت اصلا سراغش رفتید ڪہ بہتون اجازه ملاقات ندهند؟
جوابے ندادم. نمیتونستم برم .هنوز با خودم ڪنار نیومدم
فاطمہ_ڪدوم مردے زنشو اینجورے رها میڪنہ ڪہ شما رها ڪردید؟
این همون جوانمردے بود ڪہ میگفتید؟
گفتین حاج حیدر بہم یاد داد تو سختترین شرایط هم نامرد نباشم .
من تو زندگے خودم مردونگیتون رو دیدم .اون شب جلو بیمارستان بعد فوت بابام اومدین و بہم گفتید رسم جوانمردے نیست یہ زنو همینجورے تو جامعہ رها ڪنم.
بعدها فہمیدم بہترین ڪار ِ ممڪن را ڪردید.
ولے پسر عمہ الان بہ مردونگیتون شڪ ڪردم.
میدونید چرا؟
چون یہ زن تنہا رو رها ڪردید .
حتے اگر اون زن جاسوس هم بود بہ حرمت اینڪہ ناموستون بود باید سراغش میرفتید.تلاش میڪردید، اصلا همونجا میموندید تا اجازه بدهند ببینیدش.
بقیہ فڪرمیڪنند یہ سره دارید میرید و جوابتون نمیدهند.
من ڪہ میدونم تو این چہارماه بجز اون اوایل دیگہ یہ بار هم سراغش نرفتید. هر وقت رفتم از اونجا براے سیدعلے شیر بگیرم پرسیدم ڪہ رفتید ؟ گفتن نہ نیومده
شما عاشق نبودید ، عاشق واقعے اینڪارو با معشوقش نمیڪنہ.
عاشق واقعے یڪے دیگہ است ڪہ ...
تحمل شنیدن این حرفہا رو نداشتم.
_شما از چیزے خبر ندارید،پس زود قضاوت نڪنید . حُسنا داغے بہ دلم گذاشت ڪہ هرڪسے جاے من بود طور دیگہ اے رفتار میڪرد.من دیگہ بہ هیچ ڪسے و هیچ حرفے اعتماد ندارم.اتفاقا بہتر ڪہ نمیبینمش .اگر میدیدمش حالم خراب میشد.
دختر دایے میدونم این بلایے ڪہ سر زندگے من اومد بخاطر دل شڪستن شما بود.من تاوان دل شڪستگے یہ دختر معصوم رو دارم میدهم.ازت میخوام منو ببخشے.
میشہ ببخشیم؟ این دم آخر بزار راحت برم .
فاطمہ _یہ روز یہ زن بہ من یاد داد آدمہایے ڪہ در حقم ظلم میڪنن رو ببخشم . اون زن میگفت : وقتے میبخشے نہ بخاطر اونہا ، بخاطر آرامش خودت ببخش. اینجورے پیش خدا عزیزتر و والاتر از اون آدم هستے.
ازش پرسیدم حتے اونے ڪہ دلتو شڪستہ؟
گفت : حتے اونے ڪہ دلتو شڪستہ . این نشون دهنده ظرفیت بالاے آدمهاست. باید آدمها و رفتارشون را ڪوچڪ ببینیم. تا اگر ناراحت شدیم بتونیم زود ببخشیم .
بہم گفت :فاطمہ میدونے چرا خدا مارو زود میبخشہ درستہ بخاطر مہربونی خودش هست.
ولے من فڪر میڪنم بخاطر ڪوچڪ و حقیر بودن ما و بزرگے و عظمت خودش هست.
چطور وقتے یہ بچہ ڪارے میڪنہ زود میبخشیمش حتے اگر معذرت خواهے نڪنہ .
ما هم وقتے یہ بنده اے اشتباهے میڪنہ باید اونو ڪوچڪ ببینیم و ببخشیمش.
همون موقع قول دادم آدمهایے ڪہ تو زندگیم بہم ظلم ڪردن را ببخشم. بعدِ اون آرامشے بہم دست داد ڪہ هیچوقت نداشتم.
من شما رو خیلے وقتہ بخشیدم.
میدونید اون زن ڪے بود پسر عمہ؟
رسیده بودیم در خونہ دایے.ماشین را جلو در نگہ داشتم.
لحظہ اے سرم را بالا آوردم و از آینہ نگاهش ڪردم
فاطمہ_اون زن حُسنا بود ، مادر سیدعلے ، زن شما
من اگر الان اینجام ، اگر سیدعلے رو نگہ میدارم فقط بخاطر حُسناست ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪرد.
من بہش قول دادم تاوقتے بتونم از این طفل معصوم مواظبت ڪنم.حُسنا اون چیزے ڪہ شما فڪر میڪنید نیست.
درِ ماشین را باز ڪرد و پیاده شد.شیشہ را پایین دادم.
فاطمہ_یہ روز متوجہ همہ حرفہاے من میشید .فقط امیدوارم اون روز دیر نباشہ .خداحافظ
فاطمہ داخل رفتہ بود و من بہ حرفہایش فڪر میڪردم.این دخترچقدرشبیہ حُسنا حرف میزد.
ڪاش میدونستے چے شده و قضاوتم نمیڪردے .حُسنا هیچ حرفے برای گفتن نداشت.حتی تلاش نڪرد قانع ام ڪند.
برگشتم و سیدعلے را نگاه ڪردم.
مظلومانہ خوابیده بود.
این بچہ چہ گناهے دارد وسط این جنگ نابرابر ...
سرم را روے فرمان گذاشتم .
❤️حسین ❤️خودت نگهدار امانتے ات باش...
آقا دستمو بگیر
قسم بہ علے شش ماهہ ات منو بپذیر ...
#نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
ای کاش بجز رنگ خدا رنگ نباشد،
در ملک خدا فقر و بلا ، جنگ نباشد
ای کاش که در سینۀ کس غصّه نبینند
با این همه نعمت ، دل کس تنگ نباشد
ای کاش وفا جای جفا شیوۀ ما بود
اندیشۀ کج ، حقه و نیرنگ نباشد
ای کاش دلی در قفس نفس نبینی
تا سینه چو آیینۀ پر زنگ نباشد
ای کاش اگر دست نیازی به تو رو کرد
از لطف بگیری ، دلت از سنگ نباشد
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت142🍃
از اونجا بہ خونہ ے حوریہ خانم رفتم.مادر حُسنا با دیدن سیدعلے آنقدر گریہ ڪرد ڪہ الہام شاڪی شد و گفت
الہام_مامان جون تو رو خدا بچہ گناه داره بده بہ من
بچہ را بغل ڪرده و بوسید و قربان صدقہ اش میرفت.
از من در مورد حُسنا پرسید .
_فعلا گفتن تا چند ماه ممنوع الملاقاتہ
حوریہ خانم_ این چہ آتیشے بود تو زندگے این دختر افتاد؟
من ڪہ میدونم دخترم بیگناهہ . من دخترمو بزرگ ڪردم میشناسمش.
اون اگر هم ڪارے ڪرده از ترس بوده ، نگران خانواده اش بوده .حُسنا اینجورے نیست.
تمام مدتے ڪہ حرف میزد سرم را پایین انداختہ بودم.
حوریہ خانم_آقا سید تو هم حرف بقیہ رو باور میڪنے؟ بہم بگو تو هم فڪر میڪنے حُسنا واقعا جاسوس بوده ؟
_نہ
خودم هم نمیدونم چرا این کلمہ از دهانم خارج شد.
واقعا فڪر میڪنم حُسنا بیگناهہ؟
انگار تہ قلب من میگفت حُسنا بیگناهہ ولے هیچ مدرڪے نبود تا اثباتش ڪنم.
حوریہ_آره مادر ، من میدونم بچہ ام اهل این ڪارها نیست. حتما ڪسے پاپوش براش درست ڪرده.
هرڪے اینڪارو ڪرده خدا ازش نگذره .
الهے خیر نبینہ .این دختر چرا باید اینقدر سختے بڪشہ ؟
الہام زیر لب چیزے گفت ڪہ من هم شنیدم
_از وقتے اومدے تو زندگیش بدبختیاش شروع شد.
بلند شدم و بہ اتاق حُسنا رفتم.
من واقعا مسبب بلاهایے هستم ڪہ سر حُسنا اومد ؟
من یا نفْسَش؟
اصلا قضیہ جاسوسے را درڪ نمیڪنم.
اگرحُسنا بیگناه بود چرا هیچے نگفت؟چرا جواب نداد ، چرا از خودش دفاع نڪرد؟
اگر اشتباهے بود لااقل نیروهاے اطلاعات چیزے میگفتن.
نڪنہ اصلا ورودش بہ زندگے من هم با نقشہ بود؟
واے نہ ...
افڪار متناقض توے ذهنم جولان میدادند .
احساس میڪنم شیطان همہ جاے زندگیم رخنہ ڪرده.
این اتاق یادآور تمام خاطرات خوب ما بود.
قفسہ ڪتابها را نگاه میڪنم . دست میبرم و ڪتابے از بین آن بر میدارم.
المراقبات ...
آن را سر جایش میگذارم
ڪتاب دیگرے برمیدارم
شوالیہ هاے ناتو فرهنگے
ڪتابے دیگر
دیوان امام خمینے
مبارزه با نفس
دنبال یڪ آدرس غلطم. دنبال یڪ منبع اشتباه
چطور میشود ، چطور میتواند ڪسے ڪہ باطنش پاڪ است دست بہ چنین ڪارے بزند؟
تو عاشق ڪشورت بودے ؟گفتے عاشق منے؟مگر میشود دروغ باشد؟
البتہ همیشہ بودند آدمہایے ڪہ در گذشتہ بہ سرشان قسم میخوردند اما بہ یڪ باره تغییر موضع میدهند.
ڪم افرادے بودند اوایل انقلاب با امام پیمان بستہ بودند اما بعدها راهشان را جدا ڪردند و بیراهہ رفتند.
اما حُسنا ...
یادم میاید یڪ بار وقتے داشتیم با هم تو خیابون راه میرفتیم یڪ لحظہ ڪنار مغازه اے ایستاد میخواست لباسے را ببیند.همانجا یہ آقایے ڪہ عجلہ داشت بہش تنہ زد و رفت. اجزاء صورتش جمع شد. فورا گفت برگردیم نمیخوام خرید ڪنم. تا یکساعت هیچ حرفی نمیزد. اینقدر برایش حریم محرم و نامحرم مهم بود.
بعد چطور تو خونہ من ...
اصلا شاید اون مخالف بوده و امیر اصرار ڪرده .
اگر برایش مهم بود چرا سہ بار اجازه داده همدیگر رو ببینند بار آخر هم ڪہ توخونہ ...
ڪے گفتہ فقط سہ بار شاید ...
استغفراللہ ربے و اتوب الیہ
خدایا دارم دیوونہ میشم.ڪاش غیرت نداشتم ،ڪاش دوستش نداشتم.
تو این چہار ماه از بس فڪر ڪرده ام و بہ جایے نرسیدم خستہ شدم.
از خودم و همہ خستہ شدم.
خدایا هدف از این آزمونها چیہ؟
تلفن را برمیدارم و براے اولین بار بعد از سہ ماه و نیم بہ آقاے مدبرے زنگ میزنم.
مدبرے از نیروهاے وزارت اطلاعات بود و در جریان بازداشت حُسنا نقش داشت.
در مورد حُسنا مجددا میپرسم اینڪہ چرا باید ممنوع الملاقات باشد؟
مدبرے_این نظر دادستان بود.
ازطرفے با توجہ بہ مدارڪے ڪہ توے خونتون پیدا شد مشخص شده کہ ڪار خانمتون همڪارے ساده نبود بلڪہ یہ جورایے جاسوسے هم بوده .
ولے یہ مسایلے اینجا وجود داره ڪہ ما هنوز خودمون در حال بررسے هستیم.
_میتونم بپرسم چہ مسایلے؟
آخہ من نمیتونم باور ڪنم چرا همسر من اینڪارو ڪرده ؟ شاید ترسیده ؟ یا تهدیدش کردند.
مدبرے_ متاسفانہ مشڪل اینجاست ڪہ همسر شما اتهامش رو هم پذیرفتہ. اسنادے هم ڪہ جاسوسے شده اسناد ساده اے نبودند. ما دنبال منبعے هستیم ڪہ این اطلاعات را بہ خانم شما رسونده .و همسرتون هم متاسفانہ هیچ اشاره اے بہ همڪارے با ڪسے نمیڪنہ. بخاطر حساسیت موضوع هست ڪہ ممنوع الملاقاتہ .
_اونجا ... اذیتش ڪہ نمیڪنند؟
مدبرے_فڪر نمیڪنم
_یہ سوال؟ شما بہ امیر کریمی مظنون نیستید؟
مدبرے_تو این چند وقت خیلے زیر نظرش داشتیم ولے هیچ مورد خاصے نتونستیم ازش پیدا ڪنیم.
مدبرے_ببینید یہ مسایلے تو وزارت هست من پاے تلفن نمیتونم خیلی چیزها رو بگم .البتہ هنوز در حد فرضیہ است مطمئن نیستم.
فعلا اجازه بدید تا ما بقیہ تحقیقاتمون رو انجام بدیم.در صورت اطمینان بہ شما هم اطلاع میدیم.
"چہ کسے حالِ مرا میفہمد ...
فقط خدا میدونہ چطور دارم تحمل میڪنم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آوارگی شاه خائن
🔹سرنوشت آخرین شاه در روزگار پس از فرار
🔖👇
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویرسازی خلاقانه و جالب با خاک👌
قلی ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﯿﻂ ﮐﻨﺴﺮﺕ گفته :ﭼﻨﺪﻩ ؟
فروشنده :40 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ،60 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ،70 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ
قلی : ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ؟
فروشنده :ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﯿﻦ !
قلی ﻣﺎ یافت اباد ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﻠﯿﻂ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ
😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بابام خونه نیست کولر رو روشن میکنم 😂😂
حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟😮
1-در کدام جنگ ناپلئون مرد؟
(((در اخرین جنگش)))😜
2-اعلامیه استقلال امریکا در کجا امضا شد؟
(((در پایین صفحه)))😝
3-علت اصلی طلاق چیست؟
(((ازدواج)))😛
4-علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
(((امتحانات)))😉
5-چه چیزهایی را هرگز نمی توان در صبحانه خورد؟
(((نهار و شام)))!!!!🤔😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📕✍#تلنگر
یک ساعت بعد از اینکه خاکمون میکنن مردم سرمیز ناهار به فکر اینن که نوشابه زرد بخورن یا مشکی!
پس بخاطر حرف همچین مردمی زندگی نکنین !واسه دل خودت زندگی کن👍
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
26.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️سالم بودن پيكر پاك يوسف اللهی قبر كنار سردار سليمانی
عکس دیده نشده از حضور امام در بین جمعیت مردم
بعد از سخنرانی در بهشت زهرا امام اظهار تمایل کردند که به داخل جمعیت بروند. یک عکس هم از امام خمینی هست که نه عمامه دارد و نه عبا و وسط جمعیت گیر افتادهاند. امام بعدها میفرمودند: «من احساس کردم دارم قبض روح می شوم»
تعبیر امام این بوده که بهترین لحظات من همان موقعی بود که زیر دست و پای مردم داشتم از بین می رفتم. این خود نهایت تواضع و خلوص امام را می رساند که این طور نسبت به مردم ابراز احساسات داشتند.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن
فواید🌸 #آیة_الکرسی 🌸
🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
🔻 دختر بسیار وحشت زده بود
و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی
و به الله سبحان و تعالی توکل کرد...
🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
پلیس از قاتل می پرسد
که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراف شبکه ماهواره ای به اینکه دنیا در دست صهیونیست هاست و تنها کشور که جلوی اینها ایستاده ایرانه و تشکر ویژه خانم کارشناس از #حاج_قاسم_سلیمانی ، #سردار_سلامی ،#سردار_حاجی_زاده و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گانتز از ترس موشکهای مقاومت به پناهگاه گریخت
🔹رئیس ائتلاف آبی و سفید رژیم صهیونیستی که برای کارزار انتخاباتی خود در یکی از شهرکهای اطراف نوار غزه حضور داشت، پس از به صدا در آمدن آژیر خطر به پناهگاه گریخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت143🍃
احساس میڪنم دریچہ هاے قلبم بستہ شده .نفس هایم درست بالا نمی آیند.
باید بروم پیش حمید.
فقط اوست ڪہ حال مرا خوب میفہمد.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
الہام را صدا میزنم
_ببخشید الہام خانم ، من باید برم یہ جایے
الہام_الان تازه سیدعلے خواب رفتہ ،گرسنہ اش بود شیرشو خورد ،بہ سختے خوابوندمش.
_نہ من تنہا میرم ڪارم ڪہ تموم شد میام دنبالش .
از حوریہ خانم خداحافظے میڪنم و از آنجا بیرون میزنم.
دم دماے غروب است ڪہ سر قبر حمید میرسم.
_ سلام رفیق
سلام ڪہ میدهم بغضم میترڪد ...
_حمید میبینے چقدر بدبختم ؟ چقدر روسیاهم ؟
دلتنگم و با تو میل سخنم هست همیشہ
_حمید ڪے میام پیشت؟
میشہ بیام؟خستہ ام خستہ ...
یہ روزِ جمعہ سر همین قبر ، همینجا نشستہ بودم .حُسنا ڪنارم نشستہ بود و قرآن میخواند.
***" _بہ نظرت منم شهید میشم؟
حُسنا_دعا میڪنم ڪہ بشے .تو هم دعا ڪن منم شهید بشم .میدونے حیفہ آدم عاشق با مرگ عادے از دنیا بره.
اگر ما عاشق باشیم باید آرزومون این باشہ عاشقانہ قطره هاے خونمون رو در راهش بدیم.
_پس دعا کن برم سوریہ
حُسنا_دعا میکنم هرچے خیرت هست برات پیش بیاد و در راهے ڪہ هستے شهید بشے. آسید ناراحت نشیا بہ نظر من تڪلیف شما الان سوریہ رفتن نیست.
شما الان هم تو جبہہ هستید.
این سلاح ها و ادوات نظامے رو طراحے
میڪنید و میسازید .
در واقع شما الان دارید میجنگید.
منتها مبارزه شما مستقیم نیست.
این کشور بہ امثال شما نیاز داره. صلابت نظامے این حڪومت اسلامے اونقدر مهمہ ڪہ باید هرڪسے در هر جایے هست تلاش ڪنہ این پرچم بالا نگہ داشتہ بشہ.
امام زمان بہ شما نیاز داره .
تو این راه هم اگر آدم لیاقت داشتہ باشہ میتونہ شهید بشہ.
_پس دعا ڪن ترورم ڪنن .
لبخند زد و گفت :
_دعا میڪنم بنده خوب خدا تا میتونے بہ ڪشورت خدمت ڪنے ، امام زمانتو ببینے و بعد شهید بشے."
حُسنا ...من باید برم.
سر بہ قبر گذاشتم. گریہ امونم را بریده بود.
_حمید جان مثل همیشہ دستمو بگیر . این روزها تو نیستے،حاج حیدر نیست .پس ڪے بہم بگہ چیڪار ڪنم؟
ندایے از درون قلبم بہم گفت :
تاڪے میخواے یڪے دستتو بگیره ،وقتشہ خودت پاشے
خدایا این امتحان کے تموم میشہ؟
ڪتاب قرآن روے قبر را برداشتم .نیت کردم و بازش کردم
"چون کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر مرا دیوانه نخوانید بوی یوسف می شنوم...(۹۴یوسف)"
"چون مژده دهنده آمد و جامه بر روی او انداخت ، بینا گشت گفت :، آیانگفتمتان که آنچه من از خدا می دانم شما نمی دانید."(۹۶)
این تفأل نبود. استخاره هم نبود.
فقط دنبال یہ آیہ بودم تا امیدوار شوم.
بشارت بینایے مرا میدهید...
من فقط با شہادت بینا میشوم نہ چیز دیگر ...همہ درها بستہ شده .همہ اعتماد من از زندگے ام رفتہ .
هیچ راه دیگرے نیست.
خدایا خودت میدونے خیلے وقتہ من تصمیمم را گرفتہ بودم ولے بہم اجازه نمیدادن اما الان با این اتفاق دیگہ امیدے تو زندگے ندارم.
میخوام فقط بہ تو برسم.
زندگے دنیا ارزش موندن نداره.
اللهم الرزقنے شهادت فے سبیلڪ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت144🍃
حُسنا ★
بخاطر مسایل امنیتے دوباره خونہ رو عوض ڪردند و مرا بہ خانہ ے دیگرے بردند.
در این چند مدت قرار ما در مہدڪودڪ محل ڪار فاطمہ بود.با اینڪہ خیلے سخت بود اما بخاطر جو عمومے ڪہ داشت راحتتر بود.
و چون فاطمہ در مهدڪودڪ قرانے ڪار میڪرد .
حضورخانمهاے محجبہ راحت بود.
روبند و حجاب من مشڪلے ایجاد نمیڪرد.
با مرضیہ روزها بہ مهدکودڪ میرفتم و سیدعلے را آنجا از فاطمہ میگرفتم. اینطورے فاطمہ هم بہ ڪارهایش میرسیدـ
منتها از اول تا اخر در اتاقے ڪنار مرضیہ میماندم.
سعے میڪردم اوقاتم را با ذڪر گفتن و قرائت قرآن بگذرانم.
براے آنڪہ از درسہایم عقب نمانم بہ ڪمڪ مرضیہ و اینترنت گوشیش مقالاتے را سرچ میڪردم و مطالعہ میڪردم.
مثل این یڪ هفتہ ڪہ بہ مہدڪودڪ میرفتیم. امروز هم لباس پوشیدیم و با مرضیہ و آقاے رضایے بہ سمت مہد حرڪت ڪردیم.
_نمیخواے یہ سر برے خونتون؟
مرضیہ_هفتہ پیش ڪہ یہ سر رفتم دیدمشون ، حالا هم باهاشون تلفنے حرف میزنم .
_خدا ڪنہ زودتر این ماموریت تموم بشہ تو هم یہ ڪم بہ خودت برسے .معطل من شدے .منو ببخش
مرضیہ_آدم عجیبے هستے تو اینجا تو این موقعیت بہ جاے اینڪہ فڪر خودت باشے نگران منے؟
_خب تو هم وقتتو براے من گذاشتے ، نمیتونم بیخیال باشم
مرضیہ_موقع اے ڪہ این کار رو انتخاب ڪردم فڪر همہ این چیزها رو ڪردم .من وظیفہ ام هست.
بہ مهد رسیدیم و من و مرضیہ پیاده شدیم.
داخل شدیم .بہ اتاق فاطمہ رفتم. فاطمہ سیدعلے را در آغوشم گذاشت.
مثل همیشہ بیرون اتاق نرفت و ڪنارم نشست.
تو فڪر بود.
_چے شده فاطمہ؟
فاطمہ_از دست شوهرت عصبانیم .دلم میخواد بگیرم اینقدر بزنمش ڪہ نگو
خنده ام گرفتہ بود.
_چرا؟مگہ چیڪار ڪرده؟
فاطمہ_اومده میگہ میخوام برم سوریہ مراقب سیدعلے باش.
نمیدونم چطورے قبول کردن بره .قبلا ڪہ ممنوع الخروجش ڪرده بودن و
فاطمہ حرف میزد و من تہ دلم خالے میشد.من از سوریہ رفتنش ناراحت نبودم همیشہ میگفت دلم میخواهد بروم .
من از اینڪہ مرا ندیده میخواست برود دلم گرفت.
از اینڪہ حتے مرا لایق خداحافظے هم نمیداند .
فاطمہ_منم بہش گفتم مادرش خودش هست مراقبشہ.
حُسنا ...گریہ میڪنے؟ بخدا اگر نامحرم نبود میرفتم و یہ ڪشیده میخوابوندم تو گوشش.
من دارم از دستش حرص میخورم. خدارو شڪر من با این آدم زندگے نمیڪنم. خدا خودش میدونست .الہے شڪرت
نمیدونستم گریہ ڪنم یا بخندم.
_هیچکس مثل طوفان نیست.خیلے منو تحمل ڪرده. حق داره فاطمہ ... حق داره
هیچ ڪس براے من "او" نمیشود.
فاطمہ_ تو هم هے بگو حق داره .من نمیدونم چطور یہ عمر بہ این آدم ...
حرفش را خورد.
میدونم میخواست چہ بگوید. اینڪہ چطور یہ عمر بہ او علاقہ داشتہ .
فاطمہ_حالا میفهمم چہ اشتباهے ڪرده بودم.
من زن احمقے بودم ڪہ با نامزد قبلے شوهرم اینقدر صمیمے بودم یا اینڪہ مجبور بودم ؟
هرڪسے جاے من بود اینطور تحمل میڪرد؟
خدایا حتما توانشو در من دیدے ڪہ مرا اینطور امتحان میڪنے.
_ڪِے میخواد بره؟
فاطمہ_فڪرڪنم دو روز دیگہ، ڪسے خبر نداره ،بہ بقیہ گفتہ میخوام برم ماموریت ڪارے
_یعنے من نمیتونم ببینمش؟
نگاهے بہ سمت مرضیہ انداختم. سرش را پایین انداخت.
_مرضیہ یعنے از دور هم نمیتونم؟
اشڪم چڪید
من چطور میتونم تحمل ڪنم؟ این همہ مدت امید وصلش اینطور نگہم داشتہ بود.لااقل میدونستم اینجاست.تو این شہر و منم بہ بودنش دل خوش بودم.
اما الان ...
تا عصر تو فکر بودم و گاهے اشڪ میریختم.باید هر طورے بود میدیدمش.
نذر صلوات کردم هرجورے شده ببینمش.
امروز فاطمہ دو شیفت بود تا عصر آنجا ماندیم . موقع رفتن فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد . بوسیدمش و خداحافظے ڪردیم .آن طرف خیابون آژانس منتظرش بود.
ڪمے ڪہ دور شد صدایش زدم .
_فاطمہ ... فاطمہ
برگشت و نگاهم ڪرد.
_ ساعت رفتنشو بہم بگو
کیفش از دستش افتاد .
فاطمہ_باشہ
وسط خیابون ایستاده بود
صداے لاستیڪ هاے ماشینے از دور توجہم را جلب ڪرد.فاطمہ خم شده بود و میخواست ڪیفش را بردارد
با تمام انرژے ڪہ داشتم دویدم وسط خیابون و صدایش زدم .
_فاطمہ مراقب باش ...سیدعلے
با تمام توانم او را بہ جلو هل دادم و لحظہ آخر هردو محڪم بہ چیزے خوردیم .احساس میڪردم معلق در هوایم و بعد محڪم بہ زمین خوردم.
احساس سوزشے در سرم داشتم.
علے ...علے ...
آخرین ڪلمہ اے ڪہ بہ زبان آوردم.
و بعد فرو رفتن در تاریڪے مطلق ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯