#همسرداری
سه چیز، زن را قلبا شاد می کند :
۱- وقتی مورد احترام همه باشد ۲- وقتی اولین بار مادر شود. ۳- وقتی از لحاظ مالی تامین باشد.
سه چیز زن را به گریه می اندازد :
۱- حرفی که احساسش را جریحه دار کند. ۲- از دست دادن کسیکه دوست دارد. ۳- مرور خاطرات خوبی که از دست داده.
سه چیز که زن به آنها نیاز دارد :
۱- احترام ۲- تایید شدن، ۳- زمان برای رسیدگی به ظاهرش.
سه چیز که زن را نابود میکند :
۱- تعریف و تمجید همسرش، از زنی دیگر
۲- مبهم بودن آینده اش
۳- ازدست دادن پدر و مادر، همسرو فرزندش...
سه چیز که زن به آنها افتخار می کند:
۱- عاطفه اش ۲- اصل و نصبش.
۳- نجابتش
سه چیز که زن را وادار می کند از زندگی شما، برود :
۱- خیانت ۲- عیب جویی از او. ۳- عدم احساس امنیت
و فقط یک چیز راز یک زن را فاش می کند نگاهش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری
#سیاست همسرداری
وقتی همسرتان مرتکب اشتباهی می شود
❗️نباید تمام نکات مثبت و خوبی های گذشته ی او را نادیده بگیرید،
💢 نمره هیچ کس در هیچ امتحانی با یک اشتباه صفر نمی شود!
❌احساسی برخورد نکنید ...
🔵شاید گذشت کردن اول از همه به نفع خود شما باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سخنی_با_والدین
#مجازی
📵نوجوان هایی غرق در رابطههای مجازی میشوند که رابطههای واقعی آنها سر جای خود نیست یا به قدرتمندی قبل نیست.
سرزنش ها، تحقیرها، تمسخرها حتی غیرعمدی هم حالت دافعه و طرد کنندگی دارند و باعث میشوند نوجوان احساس کند در دنیای اطرافیانش حس خوشی وجود ندارد ولی در دنیای مجازی هر آنچه میخواهد بدون هیچ دردسر و مشکلی یافت میشود.
✅ یک رابطه خوب با نوجوان داشتن یعنی اینکه وقتی پدر شب از سر کار میآید، گل وقتش را برای نوجوان میگذارد. آیا ممکن است این نوجوان به پدر و خواستههای او بیتفاوت باشد؟
⭕️در مقابل، پدری که در طول روز نبوده و شب هم که هست روی مبل جلوی تلویزیون مینشیند و همزمان با موبایل هم مشغول است و توجیه هم میکند که من باید در جریان مسائل روز باشم و خستگی در میکنم، در این مورد نوجوان با چه کسی رابطه برقرار کند؟
نوجوانی که ممکن است در طول روز با مادر تنشهایی هم پیدا کرده و الان پشتیبان ارتباطی ندارد، پشتیبانی که روزها کار داشته و شبها مشغول خود و موبایل خود و خواسته های خود است.
❗️اینجاست که نوجوان هم میگوید چرا من سراغ خواسته های خود نروم. اگر این خودخواهی است چرا پدر خودخواه است؛ اگر نیست چرا من نروم؟
یا در جایی که مادر وقتی میتواند به راحتی خیلی از حرفها را با نوجوانش در میان بگذارد یا حرفهای او را بشنود و صندوقدار اسرار او باشد و این کار را به هزار بهانه انجام نمیدهد، نوجوان هم ارتباط خوب را در جای دیگر جستجو میکند.
📌کم کاری های خودمان را با این جملات که فضای مجازی نوجوان را شیفته خود کرده توجیه نکنیم.
در بسیاری موارد، مشکل از طرف ماست.
💢 #فرزندپروری💢
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
پنج قانون معنوی🍃🌻
"خوشبختی":
قلبتان را از
"نفرت" پاک کنید...
ذهنتان را از
"نگرانی ها" دور کنید...
به خداوند "توکل کنید"
"بخشنده" باشید
از "ندای دلتان"
پیروی کنید....🍃🌻
❇️ به ما بپیوندید👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_اول
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت، داستان درهاي بسته است ،داستان کوچه ای بن بست ،اما میدانی،گاهی پشت کوچه هاي بن بست ،خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبري من یاد گرفته ام که به آن خیابان پرتردد و زیبا فکر کنم ،نه دیواري که راه مرا سد کرده.
داستان زندگی من از محبوبه شروع شد، دختري که در همسایگی ما زندگی می کرد، و پدرش از تجار نجف بود، من و محبوبه از کودکی باهم ،هم بازي بودیم ،راستش آن زمان فکرش را هم نمی کردم که روزي عاشق محبوبه شوم
. همیشه با هم دعوا داشتیم یادم است که یکبار النگویش را شکستم ،همان النگویی که پدرش از سفر هند برایش آورده بود، پدرش چنان چشم غره اي به من رفت که من و دختر
همسایه مان آتیه فرار را بر قرار ترجیح دادیم.
بالاخره کودکی دنیای خودش را دارد.
اما عاشقی....
راستش من اصلا" عشق را نمیفهمیدم ولی چشم هاي عسلی او خوب مرا عاشق کرد، آن زمان مثل همیشه پشت بام خانه می نشستم و به بهانه خوردن قهوه به سه خانه آنورتر خیره می شدم، دقیقا" زیر درخت بید روي آن نیمکت چوبی، آنجا پاتوق محبوبه بود.
آنقدر زیرچشمی نگاهش می کردم تا ببینم او هم به من نگاه می کند یا نه!؟ حدس من درست بود، او بیشتر از آنکه کتاب بخواند، حواسش به من بود.
اصلا" محبوبه باعث شد معتاد قهوه شوم.
و قرار عاشقی ما شد غروب آفتاب. او زیر شاخه هاي چتر گونه بید و من زیر سقف آسمان.
گاهی قهوه نداشتم و با آب خالی به پشت بام می رفتم، خوب می دانستم که نباید این قرار عاشقی به هم بریزد، من یک سال بدون غیبت بر قرار عاشقی حاضر شدم، اما دیگر محبوبه اي نبود، سه روز ندیدنش قلبم را جریحه دار کرده بود، اما چه میشد کرد؟
تا بوده همین بوده و تا هست همین است. که عاشق در بی خبری و بی قراري و انتظار بمیرد و دم نزند.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.........
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
#قسمت_دوم
شب سوم هم گذشت و صبح فرا رسید. صبح آن روز از خواب بلند شدم و به دیوارکاه گلی تکیه دادم.سرم را روي زانوانم گذاشتم و فکرم به هر سو رفت. آیا به سفر رفته یا نه؟ می آید یا نمی آید؟ سفرش چقدر طول می کشد؟ و شاید اصلا" با من قهر کرده؟ شاید هم در خانه نشسته و دیگر غروب آفتاب را دوست ندارد.
با خودم می گفتم: اي کاش این شاید ها باید بود، تا کمی خیالم راحت شود.
توي، همین فکرها بودم که برادر بزرگترم قارون مثل اجل معلق بالای سرم حاضر شد.
- دوباره به آن فکر می کنی؟
- صبح به خیر.
- صبح، شب، غروب، ظهر، تمام کن این بازیهاي کودکانه را محمد.
- کاش تمام شدنی بود!
- بگو نمی خواهم تمامش کنم، بگو مدتهاست کارم شده قهوه خوردن و روي بام نشستن.
- کارم شده روي بام نشستن، خوب است؟
- همیشه همینطور بودی، لجوج و خودسر
گفتم؛ توهم همینطور.
و سرم را از فرط بی حوصلگی به زیر انداختم ،قارون کمی نزدیکتر آمد، دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به خاطر خودت می گویم، فکر کردن به آن خانواده برایت نان و آب نمی شود.
- تا عاشق نشوي، درد مرا نمی فهمی.
برای اینکه به چشم هایش نگاه کنم ، با دست چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت ؛
- بهانه جویی را کنار بگذار پسر، اگر قرار بود قبولت کنند، در همان سه باري که خواستگاري رفتیم قبول می کردند.
از جایم بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم، راستش
حرف زدن و توي صورت قارون نگاه کردن برایم سخت بود. قارون ادامه داد:
- چرا دیگر نجاري نمی آیی؟ فقط به پشت بام می روي، چرا تو عوض شدي محمد؟ بهانه جویی نکن پسر.
لب و لوچه کج کردم و گفتم ؛
- حرفهایت تکراري است قارون، خودت بهتر می دانی که پدرش موافقت نکرده، وگرنه محبوبه که مرا دوست دارد.
-ما محتاج نان شبیم، و آنها غذاي شبشان به همه زندگی ما می ارزد، آري پدرش بیهوده نمی گوید، ما فقیریم محمد، فق..........یر، چگونه یک تاجر میتواند دخترش را به فقیر بدهد؟
حرف هاي قارون تازگی نداشت، دوست داشت مثل آدم هاي عاقل و دنیا دیده حرف بزند، از پنجره اتاق ، به کوچه باغ روبرو نگاه میکردم، کوچه باغی که به نخیله ختم می شد، گوشم پر بود از این حرف ها، بعد از لحظه اي گفتم:
- اشتباه می کنی، فقیر کسی است که درهم و دینار را از عشق تشخیص.... محبوبه.
- چه گفتی؟!
ناگهان محبوبه را دیدم که از کوچه باغ روبرو رد شد.
در دلم گفتم ؛کدام سفري سه روزه تمام می شود!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_سوم
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد!
قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم.
با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم:
- محبوبه
لحظه اي ایستاد.
با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت.
شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛
- محبوبه
اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم:
- کجا بودي؟!
جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم:
- مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی!
- محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند.
هنوز سرش پائین بود، گفتم:
- محبوبه تو را چه شده؟
پوشیه اش را انداخت و گفت:
- فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است.
- فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟
-........
- محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل.....
- آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟
- فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند.
سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛
-هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است .
- چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟
دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت:
- فقط برو، همه چیز تمام شده.
- دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم.
محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*دلايل حساس شدن سيستم استرس بچه ها مي تواند* :
امر و نهي زياد والدين ،
خستگي ،
گرسنگي ،
توقع هاي بيش از توان ،
روابط مشكل دار والدين ،
بي توجهي به نيازهاي عاطفي ،
كلام تند و
توهين والدين باشد .
براي رفع مشكل، دليل را جستجو و برطرف كنيد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جملاتي كوچک، مفاهيمي بزرگ:
💎 آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا
💎 آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
💎 اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
💎 اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
💎 و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
💎 پس در لحظه زندگی کنید...!
♦️ قدر لحظه ها را بدانيد!
♦️ زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
♦️ یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
♦️ لطف مکرّر، حق مسلّم مي گردد!
♦️ پس به اندازه لطف کنيد...
♦️ از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
♦️ چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
🔸غصّه هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد!
🔸انگار فقط قصّه است و بس...
🔸هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!
🔸پس مراقب گفتارتان باشيد...
🔸جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد
🔸وگرنه خوابمان مي برد!
🔸دست اندازها نعمت بزرگي هستند...
💠 و نكته آخر :
💠 هيچ وقت فراموش نكنيد كه:
💠 دنيا تكرار نمي شود...!
❇️به ما بپیوندید👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
زغال های خاموش را کنار زغالهای روشن می گذارند
تا روشن شوند
چون همنشینی اثر دارد
پس همنشینی را انتخاب کنید
که به شما انرژی ببخشد
و برشما اثرات مثبت بگذارد
❇️ به ما بپیوندید👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابرهای خاکستر در گواتمالا !!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام دردهاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضی باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد،
هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن...
http://eitaa.com/cognizable_wan