موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو چیز انسان را به سمت نابودی میبرد
مشغول بودن به گذشته
مشغول شدن به دیگران
هر کس در گذشته بماند آینده را از دست میدهد
و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد آسایش و راحتی خودرا ازدست میدهد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدانی آدم هایی در دنیا هستند که "پایان" آنها را نمیترساند، این آدم ها بارها بارها به پایان فکر کرده اند و ذرهذره آن را بلد شده اند و حقیقت این است که آدمی، از چیزی که بلد شده باشدش دیگر نخواهد ترسید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و ششم
سلطان مست با پشت دست اشاره کرد و گفت:
- خفه، هرچه از کمالات ما گفتی بس است.
بعد کمی شمرده تر ادامه داد: حرف از لطف و کرم ما زدي ، نمی توانیم زیاد برایت سخت بگیریم.
کمی مکث کرد و گفت: ابوحسان
- بله قربان
- اعدا.....م براي مارش، خودش هم چند روز در سیاه چال بماند، بعد آزادش کنید.فکر می کردم سلطان زجرکشش کند . گویا زبان چرب و نرم مارگیر تأثیر خودش را گذاشته بود.
مرد مثل حیوانی که از چنگال ببر، رهیده باشد، عرق ریزان و نفس نفس زنان عقب آمد و کنار من ایستاد.
موقعش شده بودکه ابوحسان دهانش را که مایه عذابمان شده بود باز کند.
با خودم گفتم: سلطان عصبانی است امکان دارد هر حکمی بدهد، در بین شلوغی صحبت اطرافیان سلطان ،بالاخره صداي ابوحسان بلند شد:
- مجرم سوم. حمید بن عباس.
اوو.....ه خداي من ،حمید.
آنطور که از سیاه چالی ها شنیده بودم، خوب آوازه اش توي شهر پیچیده بود، این خبر را یکی از زندان بان ها به گوش مجرمان سیاه چال رسانده بود، به هر حال جرم حمید آنقدر بزرگ بود که زبان چرب و نرم هم فایده اي نداشت، برعکس انتظار من که فکر می کردم،حمید با التماس و گریه و زاري به پای سلطان بیفتد، اتفاقا"با غرور خاصی قدم برمی داشت، با اینکه یک پایش می لنگید ولی اوباهت خاصی به خودش گرفته بود، رسید کنار حوض، حرفی نمی زد، مثل طلبکارها قدعلم کرده بود، ابوحسان آمد حرف بزند که سلطان گفت:
- نیازي به معرفی نیست.
سلطان که با حقارت همه سر و پای حمید را برانداز می کرد. بالاخره به حرف آمد و گفت:جرمت چیست؟
- چو دانی و پرسی خطاست.
سلطان را کارد میزدی خونش در نمی آمد ،ولی سعی می کرد خودش را عادي جلوه دهد، گفت؛
- می دانم ولی از زبان خودت شنیدن دارد.
- جرمم عاشقی است.
- نوچ... جرمت این است که فیلت یاد هندوستان کرده.
حمید با کمال پرروئی گفت:
- خیر جناب سلطان، جرم من نداشتن زر و دینار است، شاید هم پاي لنگم.
شاید اگر حمید چنین پرروئی نمی کرد به عاشق بودنش شک می کردم یا گمان می کردم نقشه اي براي ثروت سلطان داشته که دختر سلطان را میخواهد ،فقط عشق، فقط عشق می تواند به آدم چنین قدرتی دهد.
وگرنه حمید باید توي همین چند دقیقه می فهمید که شق و رق را رفتن در محضر سلطان و پرروئی کردن، سزائی جز مرگ ندارد، با اینکه حرف حمید خیلی به دلم نشست، ولی دلم نمی خواست او اعدام شود، مادرش منتظرش بود. سلطان بار دیگر نگاه تحقیرآمیزي به حمید کرد و گفت: اعدااام
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و هفتم
حمید با طمأنینه گفت:
منتظرش بودم، سزاي عاشق یا رسیدن به معشوق است یا مرگ
سلطان بی توجه به حمید دستش را طرف ابوحسان گرفت تا گوشش را جلوي دهان سلطان بیاورد و سلطان زمزمه کنان در گوشش چیزي گفت، چشم
سلطان طرف من بود که ناگهان گرد شد، شاید در من عیبی، نقصی ، چیزي دیده بود ولی لحظه بعد سلطان دستش را به مارگیر نشانه رفت و با صداي بلند گفت:
- ابوحسان این بوزینه به ما می خندد!
صورت سلطان سرخ شده بود و مثل آب توي سماور می جوشید، مارگیر دوباره به حرافی افتاد و گفت:
-خدا شاهد است که به بدبختی و بیچارگی خودم می خندیدم من کجا و دخالت به کار سلطان.
سلطان بی توجه به حرف هاي مارگیر نه برید نه دوخت و گفت: ابوحسان، آن بوزینه را اعدام کن این یکی را حبس.
راستش چرا دروغ بگویم، هرچند از اعدام او ناراحت بودم ولی براي حمید همان چیزي که می خواستم شد. حالا فقط دو مجرم مانده بودند که یکی من بودم. توي همین گیر و دار که سلطان از کوره در رفته بود و سربازان، حمید و مارگیر بدبخت را می بردند جوانی از در سالن وارد شد و کنار بقیه بزرگان قصر ایستاد.
چشمهاي مشکی، ابروهاي کمانی، موهاي خرمایی بلند و با آن لباس هاي زیباي قصر ،انگار هزار بار دیده بودمش، هرچقد فکر کردم یادم نیامد، عجیب خیره شده بودم به چهره اش ،به خودم که آمدم ،دیدم او هم مرا نگاه می کند لحظه اي چشم توي چشم شدیم ، من از خجالت سرم را گرفتم پایین، حال و هوایم عوض شده بود، دوست داشتم براي همیشه به او خیره شوم و نگاهش کنم.
غرق در افکارم بودم که صداي ابوحسان لرزه به اندامم انداخت:
- مجرم چهارم، محمد حسن سریره.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت سراسر نور خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله مبارک
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش کن تا بفهمی مادر یعنی چه
http://eitaa.com/cognizable_wan
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر
روزت مبارک🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردها
حواستون باشه یوقت...😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
میچیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران" ❤️
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan