eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ تلنگرانه راز هایت را به دو نفر بگو ...✌️ و 🦋 در تنگنا به دو چیز تکیه کن...🙊 و 🌿 در دنیا مراقب دو چیز باش...😇 و 🤠 از دو چیز نترس که به دست خداست..🤞. و و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..❣ یا رَفیقَ من لا رَفیقَ لَه تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از روی گرداندن دیگران غمگین مباش... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه حجره تا حدي گرم شده بود، با اینکه خوابیده بودم ولی باز هم احساس خواب آلودگی می کردم، نمی دانم چرا حلما بین این همه آدم، به من سپرده بود که حمید را آزاد کنم! مطمئنا حلما براي این کارش دلیلی داشت و گرنه چه زیاد بود آدم هاي فرز و چابک تر از من که بتوانند حلما را به مقصودش برسانند. بالشت را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، ناگهان یاد مادر حمید افتادم، پیر زن اگر می دانست حلما هم عاشق پسرش شده است از خوشحالی بال در می آورد، ولی براي خودم هم عجیب بود حمید زیبائی حلما را دیده بود، پول و سرمایه اش را هم دیده بود آنوقت عاشقش شد ولی حلما عاشق چه چیز حمید شده بود، نه قیافه اي نه پولی و نه حتی پاي سالمی. البته شک نداشتم که اخلاق حمید به همه زندگی حلما می ارزد، حلما اگر همه چیز هم داشت اخلاق نداشت والبته یادم آمد که عشق این چیز ها سرش نمیشود، یعنی ممکن است آهویی عاشق مار شود و برای این عشقش هیچ دلیلی نداشته باشد. صبح از خواب بلند شدم، پر شورتر از هر روزی کارم را انجام دادم، حسابی گرم کار بودم که سیمرغ خودش را رساند به میز کار من، نگاه محبت آمیزي به من داشت ، اول خوب نگاهم کرد، بعد چنان شاهکار هنري مرا به گند کشید، که اعصابم خرد شد، همه چیز تقصیر خودم بود، دو روزي بود که گندم نداشتم و از آشپزخانه برنج خام می گرفتم تا بخورد. پرنده بیچاره برون روي گرفته بود و هر جاي حجره را نگاه می کردي اثري از خودش به جا گذاشته بود. با پارچه اي کهنه گند کاري اش را پاك کردم و کارم را ادامه دادم، ساعتی گذشت تا اینکه صدای در بلند شد. نگاه کردم فرات طبق معمول پشت در ایستاده بود. -بفرمائید. داخل آمد، کلید و نامه اي در دستش بود با قیافه اي شبیه علامت سوال نگاهش کردم. -این نامه و این کلید را بانو حلما داده اند. کلید و نامه را از او گرفتم و فرستادمش. بعد از رفتن فرات نگاهی به نامه انداختم، نامه شبیه همان نامه اي بود که عاطف به من داده بود، با این فرق که خیلی ریز و با خط کوفی روي قسمت بیرونی پوستین نوشته شده بود، نامه را به او بده، منظورش را گرفتم ولی حس عجیبی وادارم می کرد نامه را باز کنم و بخوانم، می خواستم ببینم حلما واقعا بلد است عاشقانه هم حرف بزند،یا معشوقش را هم تهدید میکند، اما قبل از اینکه به این وسوسه دامن بزنم، نامه و کلید را روي تاقچه رها کردم و به کارم ادامه دادم. _ شب از نیمه گذشته بود که با صداي زمخت و نکره سیمرغ از خواب بیدار شدم، انگار مست شده بود، بالا و پایین می پرید و با منقارش دستم را نوك می زد. از اینکه سر موقع بیدار شده بودم ، حس خوبی داشتم، به سیمرغ توجهی نکردم، عباي پشمی روي سرم انداختم و از حجره زدم بیرون. هواي بیرون سرد بود و باد سرد ملایمی می آمد. آسمان ابري بود و به جز یکی دو تا ستاره، ستاره دیگري دیده نمی شد. پشت به قصر ایستادم و حجره هاي دست چپ را شمردم، براي اطمینان دوبار شمردم تا مطمئن باشم حجره 12 کدام است. نگاهی به دورو اطرافم انداختم، پرنده پر نمی زد و حیاط در سکوت مطلق بود، قدم هایم را بلند برداشتم تا اینکه به حجره دوازدهم رسیدم. پنجره را هل دادم ولی باز نشد، به زیر پنجره فشار آوردم و یک تکان محکم، تا اینکه باز شد، لباسم را با دست جمع کردم تا توي دست و پا نباشد. داخل حجره که رفتم چراغ را روشن کردم و روي تاقچه گذاشتم. فرش را جمع کردم. دقیقا وسط حجره یک درب آهنی بود، کمی سنگین تر از آن چیزي بود که انتظار داشتم. درب را بلند کردم، چراغ را از تاقچه برداشتم و داخل کانال گرفتم. تا چشم کار می کرد نردبان آهنی بود. قدم اول را که گذاشتم ترس به جانم افتاد، از تاریکی ترس داشتم ولی بیشتر ترسم از افتادن بود، هنوز سه چهار پله بیشتر پائین نرفته بودم که متوجه شدم از نزدیک بودن چراغ، لباسم آتش گرفته است، هل کردم ، چراغ از دستم افتاد و تند و سریع ، چند مرتبه با دست به لباسم زدم، تا اینکه مطمئن شدم ، خاموش شده است، به حجره برگشتم، چراغ دیگري روشن کردم و اینبار با احتیاط بیشتري پائین رفتم، فکر می کنم 50یا 60پله نردبان را طی کردم تا اینکه رسیدم وسط یک راهرو تاریک. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و پنجم حیاط کوچکتر از دیگر حیاط ها بود، ولی زیبایی اش قابل مقایسه با آنها نبود، سقف حیاط با شیشه هاي بزرگی پوشیده شده بود. که هیچ برف و بارانی به داخل حیاط راه پیدا نمی کرد، در قلب زمستان درختها و درختچه هاي حیاط سبز بودند و انگار که تا به حال باد پاییزي را تجربه نکرده بودند، گل هاي پیچک روي درختها را پوشانده بود و زیباترین قسمت حیاط وسط آن بود که یک حوض چند طبقه همراه با آبنما و نیمکت هاي چوبی و زیبای دور آبنما جلوه زیبایی به حیاط ها میبخشید ،تنها سه چهار نفر در آن دیده می شدند. دختري جوان روي یکی از نیمکت هاي اطراف آبنما نشسته بود که در حال نوشیدن چاي یا قهوه بود، از لباس هاي اشرافی اش معلوم بود که اشرافزاده است، البته آن حیاط هم براي اشرافزادگان بود و بی شک مخصوص خانواده سلطان. هر جوري حساب کتاب می کردم آن دختر جوان غیر از حلما کس دیگري نمی توانست باشد. مثل محبوبه نشسته بود، نیمکت، قهوه و دختري با لباس زیبا و اشرافی محبوبه را براي من تداعی می کرد، نگاهی به بنیامین کردم ، همچنان داشت حرف می زد، از اینکه به یک محوطه خاص پا گذاشته بودم می ترسیدم، می خواستم هر چه سریعتر ازآنجا خارج شوم. به بنیامین گفتم: - بنیامین چرا اینجا آمده ایم. بنیامین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: حیاط مخصوص است دیگر. از اینکه نمی توانستم حرفم را به او بفهمانم حرصم درمی آمد، _ می دانم، ولی من دنبال دردسر نمی گردم. بنیامین بی توجه قدم می زد، حیاط کمی پایین تر از سطح راهرو بود براي رسیدن به حیاط باید از چند پله مرمر پایین می رفتیم، پاهایم روي پله ها بند شده بود، احساس خطر می کردم، حسی به من می گفت که نباید از پله ها پایین بروم، گفتم: بیا برگردیم. ولی بنیامین انگار دیگر صداي مرا نمی شنید، گفتم: پس من برمی گردم با گفتن این جمله برگشتم و با عصبا نیت قدم اول را برداشتم ، بنیامین لباس مرا کشید و گفت: کجا می خواهی بروي؟ دیگر تمام شد، همین الان می رسیم. از حرفهایش چیزي نمی فهمیدم، انگار قصد داشت مرا جاي خاصی ببرد. بنیامین همینطور لباس مرا می کشید و با عجله مرا می برد، از اینکه لباسم را می کشید، عرق شرم روي پیشانی ام سبز شده بود، ولی کاري از دستم ساخته نبود، مثل شتري که به زور او را داخل آب می اندازند، وارد حیاط شدم، نه می توانستم از دست بنیامین فرار کنم و نه می توانستم عصبانیتم را ابراز کنم. جو حیاط آنقدر ساکت و آرام بود که کوچکترین سروصدایی به گوش همه می رسید، شاید تنها شانس من این بود که مرا به وسط حیاط نبرد، آنوقت از خجالت آب می شدم دوست ند اشتم از جلوي اهل قصر آنقدر حقیر رد بشوم. ولی کاري نمی شد کرد، راضی شدم که دنبالش راه بیفتم، با صداي آرام و گفتم: باشد لباسم را نکش خودم می آیم. از کناره حیاط رد شدیم و جلوی در یک حجره ایستادیم، بنیامین گفت: رسیدیم، برو داخل. نمی دانستم آنجا حجره چه کسی می تواند باشد، احتمال می دادم حجره عاطف است. دل دل می کردم که از همین راهی که آمدم برگردم، اشتباه از من بود عقلم را به یک بچه داده بودم، کمی این پا و آن پا کردم. کمی هم اینور و آنور را نگاه کردم، تا اینکه نگاهم به همان دختر افتاد، زل زده بود به من و به من نگاه می کرد، قلبم هري ریخت، نه از اینکه عاشق شده باشم یا از او خوشم آمده باشد، نه...... من از این نگاه دردسر ساز می ترسیدم، اگر او حلما بود، همین نگاه می توانست کار دست من بدهد، بنیامین گفت: - بیا دیگر، چرا ایستاده اي؟! توي افکار خودم بودم، سري تکان دادم و پشت سر بنیامین راه افتادم.طول حجره دو برابر عرض آن بود و پر بود از قفسه هاي که در آن روغن ها و داروهاي گیاهی چیده شده بودند. وسط حجره در دیگري بود که بنیامین بی ملاحظه در را باز کرد و گفت: - عمو جان مهمان آورده ام. صدایی که میشنیدم صداي سالخورده و با تجربه ای بود. - بنیامین جان تویی، چه خبر عموجان، بالاخره دلت براي من تنگ شد. پیرمرد این را گفت و خنده بلندی از روي شوق کرد، در زدم و خیلی آرام در را باز کردم، پیرمرد خوش چهره اي بود، روي صندلی نشسته بود و بنیامین را روي پاییش نشانده بود وقتی داخل شدم دست هایش را روي سر بنیامین می کشید و حرف می زد، با دیدن من سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، انگار خودش هم نمی دانست من آنجا چه کار می کنم با خجالتی که توي صورتم هم پیدا بود سلام کردم و داخل شدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت پنجاه و یکم همه جا بوي نم می داد ،عرض راهرو هم طوری بود که فقط یک یا دو نفر می توانستند از آن عبور کنند، طبق چیزي که در نامه نوشته بود باید به جائی فرود می آمدم که پس از چند قدم به چند درب برسم ولی حالا وسط یک راهرو بودم که از هر دو طرفش می توانستم عبور کنم. فضا کمی برایم سنگین بود، نگاهی به سمت چپ و راست انداختم و بالاخره راست را انتخاب کردم، می ترسیدم چیزي پاي مرا بگیرد، گاهی از سر ترس نگاهی به بالا و پایین و دورو اطرافم می انداختم، هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که پایم با چیزي برخورد کرد و سر و صدایی در کانال پیچید، از ترس جستی به عقب زدم، با دیدن آن چراغ خاموش خیالم راحت شد که خطری مرا تهدید نمیکند و آن صدای هولناک تنها از همان چراغی بود که خودم پایین انداخته بودم. هر چقدر که می رفتم تمامی نداشت، با خودم گفتم حتما دارم اشتباه می روم، ولی زیاد اهمیتی ندادم و راهم را پیش گرفتم. همینطور رفتم تا اینکه به یک اتاق کوچک نیم دایره رسیدم،اتاق چهار در داشت ، بالاي هر کدام از درب ها عددي نوشته شده بود، 2 ،3 ،4 و 5 ولی درب یک پیدا نبود، نگاهی به بالاي همان دربی کردم که خودم از آن وارد اتاق شده بودم، درب 1 . بار دیگر مطمئن شدم که راه را درست آمده ام. و این همان چهار در، مورد نیاز من است. کنار در سوم نشستم، یک، دو ، سه و تا هشتمین آجر شمردم،از طرف راست یک، دو ،سه و چهار ، آجر مورد نظر را پیدا کردم. قسمت بالایی آجر کمی شکستگی داشت که به عنوان جاي دست استفاده کردم و آجر را بیرون کشیدم، همه چیز داشت خوب پیش می رفت. درب، آهنی و با اندازه ای متوسط بود، کلید را انداختم و در را باز کردم. بعد از گذشتن از چند پیج تند ، از سلولی در سیاه چال سر درآوردم. در سلول باز بود. وارد راهروي سیاه چال شدم و به سمت در ورودي اش حرکت کردم. سیاه چال مثل همیشه زمان خود را گم کرده بود، بعضی ها خواب بودند و بعضی دیگر در بیداري و بیکاري به سر می بردند، از قبل به اینجا فکر کرده بودم، صورتم را با پارچه ای پوشاندم تا کسی چهره مرا به خاطر نیاورد. قدم زنان ، چراغ به دست و با دلی پر از دلهره در سیاه چال به دنبال حمید می گشتم . دلهره ام از این بودکه مبادا نگهبانان به وجود من پی ببرند . سلول هاي اولی که حمید در آنها بود مرا بسیار به نگهبانان نزدیک میکرد . آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم ، توي همین مدت کوتاه چشمم به چند چیز افتاد که اشک در چشمم جمع شد . سلول خودم ، سلول آن پیر زن و سلول پدرم که بیشتر از همه چیز اذیتم میکرد . به سلول هاي اول رسیدم ، اکثراً سن و سال دار بودند و هیچ شباهتی به حمید نداشتند : نور فانوس که به چشمشان می خورد ، دستشان را سپر چشمهایشان که مدت ها نور ندیده بود می کردندند، مجرمان چون فکر میکردند مأمور یا حداقل از بزرگان قصر هستم به من حرفی نمی زدند . راحت توانستم حمید را پیدا کنم در یکی از نزدیکترین سلول ها به نگهبانان خوابیده بود . کلید را از جیبم در آوردم ، نباید سروصدا به پا می کردم . خیلی آرام کلید را در قفل زنگار زده سلول فرو بردم . و با یک چرخش کند ولی محکم بازش کردم . سلول به حدي به نگهبانان بالاي پله ها نزدیک بود که صداي تلق و تلق زنجیر هم می توانست خطر ساز باشد، با احتیاط زنجیر را درآوردم در را باز کردم و بالاي سر حمید حاضر شدم خوابش سبکتر از این حرف ها بود. همین که بالاي سرش نشستم از خواب پرید ، دستش را گرفتم که بلند شود ، ولی مرا با نگهبان ها اشتباه گرفته بود . چشمانش را درشت کرد و گفت : توکه هستی ؟ دهانش را گرفتم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . آنجا نه جاي حرف زدن بود و نه جاي سوال و جواب کردن، دم گوشش گفتم؛ هیس س س بعداً حرف می زنیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم، بچه ها را به لب چشمه ای برد و به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد، آب لیوان را بنوشند... بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب، هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست..! معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد، از آب آن بنوشند... بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است. معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت: "بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است، زمانی که ظرفیت، تحمل و بردباری شما مانند آب داخل لیوان، پایین و محدود باشد، پایین بودن ظرفیت، موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مانند چشمه، بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز نمی توانند بر شما غلبه کنند... 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
قوی باش، ولی بی ادب نه! مهربون باش، ولی ضعیف نه! جسور باش، ولی گردن کلفت نه! فروتن باش، ولی ترسو نه! مفتخر باش، ولی متکبر نه! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 غذاهای مفید برای استخوانها ← کشک ← روغن زیتون ← کنجد و روغن آن ← بادام، فندق، پسته، گردو ← انواع کلم، نعنا و پونه، پیاز، سبزیجات و میوه جات .. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
هيچوقت....کسی را تحقير نکنيد شايد امروز ..قدرتمند باشيد اما . . . زمان.....ازشما قدرتمند تر است ! يک درخت، هزاران چوب کبريت را ميسازد..اما.......وقتي زمانش برسد، يک چوب کبريت ميتواند٬هزاران درخت را بسوزاند !پس خوب باشيدو خوبي کنيد ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بازنده ها وقتى شكست می‌خورند، كنار می‌كشند و برنده ها تا زمان پيروزی شكست می‌خورند. ▪️موفقيت فقط وابسته به پشتكار است. ▪️مردان موفق، توقف نمی‌کنند. ▪️آنها مثل هركس ديگری مرتكب اشتباه می‌شوند، اما از اشتباه پند می‌گيرند و به تلاش بيشتر خود ادامه می‌دهند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ویتامین A: یکی از ویتامین‌های محلول در چربی است که در رشد و نمو، تقویت سیستم ایمنی و تکامل استخوانی نقش داشته و جزئی از ساختمان رنگدانه‌های بینایی است. در کمبود ویتامین A بافت طبیعی غشاهای مخاطی از بین رفته و مجاری تنفسی، پوست، لوله گوارش، مجاری ادراری و مخاط چشم آسیب می‌بیند، این شرایط در کنار اختلال عملکرد سیستم ایمنی فرد را مستعد عفونت‌های ویروسی، باکتریایی یا انگلی می‌کند. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
جو خاصیت کاهش دهنده کلسترول و قند خون را دارد، پوست کنده دانه های جو مغذی، آرام بخش و آسان کننده هضم است. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan