#فراری #قسمت_599
-میل ندارم.
-بیخود کردی، همه چیزو زهرمار نکن پولاد.
واقعا انگار نواب درکش نمی کرد.
انگار نمی فهمید چه مرگش است.
-راحتم بذار نواب.
-راحتت گذاشتم لعنتی که گند زدی به زندگیت.
به سمت آشپزخانه رفت.
کتری را پر از آب کرد و به برق زد.
همان موقع گوشیش زنگ خورد.
مطمئن بود ترنج است.
عادت داشتند ناهار را با هم بخورند.
گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد.
درست حدس زده بود.
گل گلابش بود.
-جانم خانم.
-کجایی نواب؟
-عزیزم امروز ناهار نمیام خونه.
ترنج با ناامیدی پرسید:چرا؟
تن صدایش را پایین آورد.
-پولاد قاتی کرده آوردمش خونه، کنارش می مونم یکم حالش جا بیاد.
-لباقتشو نداره.
-فعلا خیلی بدبخت تر از اونیه که فکر می کنی.
-اینقدر حالش بده؟
-تا نبینی باور نمی کنی.
-اون دختر دوسش نداره.
-حالیش نمیشه.
ترنج آهی کشید.
-باشه عزیزم، مواظب خودت باش، عصری میرم خونه ی مامان اینا، تو هم بیا اونجا.
-باشه عشقم.
تماس را قطع کرد.
پولاد هنوز در حال و هوای خودش بود.
اصلا صدای نواب را هم نشنیده بود.
می شنید هم برایش مهم نبود.
فقط دوست داشت چشمانش را ببندد.
وقتی باز می کند آیسودا با لبخند زیبایش روبرویش باشد.
دلش برایش غش برود.
هزار بار از او عذرخواهی کند.
آیسودا باز هم لبخند بزند.
لبخند بزند و دیگر هرگز ترکش نکند.
نواب چای درست کرد.
سفارش دو پرس غذا هم داد.
دو لیوان چای ریخت و کنار پولاد نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_600
-بخور یکم حالت جا بیاد.
-دست از سرم بردار.
-وقت زار زدن نیست پولاد، این تیکه از قلبتو بکن بنداز دور، برو یه چند مدت دهاتتون، نفس بگیر بعد بیاد، نکن این کارو با خودت، تمام چیزهایی که دوست داری رو اینجوری از دست نده.
همه ی حرف های نواب را می فهمید.
ولی باز عقلش و دلش نهیب می زد آسو پس چه؟
چطور می خواهی بی خیالش شوی؟
نمی توانست.
دست خودش نبود.
عشق آنقدر قدرتمند یقه اش را گرفته بود که رهایش نمی کرد.
-مگه آیسودا یه هفته اینجا نبود؟ اگه عاشقت بود نمی رفت، حتی اگر خطایی ازت دیده باشه، باید سعی می کرد ببخشدت، ولی چیکار کرد؟ خیلی راحت گذاشت و رفت، حالا هم زن نوینه.
درک می کرد.
می فهمید.
ولی سلول های لعنتی مغزش ارور می داد.
گفته های نواب را پس می داد.
انگار که در عین فهمیدن باورش نمی کرد.
-تموش کن.
-می خوام به خودت بیای، دست برداری از این کله شق بازیات، زندگی که ساختی حاصل چندین سال تلاش های شبانه روزیته، برای دختری که پست زده خرابش نکن.
از جایش بلند شد.
بالای سر پولاد ایستاد.
-آسو عشق رو تو نوین دیده، باید چشماشو میدیدی، دیوونه وار شوهرشو دوس دارم.
پولاد با عصبانیت لیوان چایش را به سمت دیوار پرت کرد.
-خفه شو.
می دانست زیادی اعصابش را تحریک کرده.
ولی باید این حرف ها را بشنود تا دست از سر آن دختر بیچاره بردارد.
با چشمانش دید که چقدر عاشق شوهرش بود.
انگار که پژمان را بپرستد.
چطور دختری که این همه به شوهرش علاقه دارد به سمت او می آید؟
-با خفه شدن من چیزی درست نمیشه.
-چرا نمیری خونه ات؟
بلند شد.
به سمت نواب آمد و یقه اش را گرفت.
-چرا شرتو کم نمی کنی؟ زخم زبون می زنی که چی؟
نواب فقط با لبخند نگاهش کرد.
می دانست حالش نرمال نیست.
پس ابدا از رفتارش ناراحت نشد.
-پولاد...
پولاد یقه ی نواب را رها کرد.
عقب ایستاد.
دستانش را از هم باز کرد.
-ببین منو، از کدوم پولاد حرف می زنی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیزی بدتر از شک نیست😕😂
#همسرانه
#سیاستهای_زنانه
"تکنیکهایی برای برخورد با شوهر عصبانی!"
7⃣ باور کنید تغذیه نیز اثر دارد!
🔹 همسرتان چه میخورد؟! هله هوله زیاد میخورد؟ اهمیت یک رژیم غذایی خوب برای سلامت روان اهمیت دارد و نمیتوان این موضوع را نادیده گرفت. حتما شنیدهاید که میگویند: «ما همان چیزی هستیم که میخوریم!» اگر شوهر شما غذاهایی که ارزش غذایی چندانی ندارند زیاد میخورد، پس تعجبی ندارد که مغزش داغ میکند!
🔸 یک رژیم غذایی ناسالم و بیارزش میتواند هر کسی را دیوانه کند! پس توصیه میکنیم سبزیجات تازه را به مقدار زیاد وارد رژیم غذاییتان کنید، گوشت قرمز را اغلب با ماهی و گوشت سفید جایگزین کنید، آبمیوههای طبیعی را به جای آبمیوههای صنعتی انتخاب کنید و... مطمئن باشید با رعایت این نکات تغذیهای، تحریک پذیری و نوسانات خلقی همسرتان به میزان شگفت انگیزی بهبود خواهد یافت.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌روغن #نارگیل بهترین لوسیون بدن
🔹روغن نارگیل را می توان به عنوان مرطوب کننده بدن استفاده کرد. پس از حمام مقداری روغن نارگیل به بدن بمالید و منتظر بمانید تا جذب پوستتان شود.
🔹روغن نارگیل پوستهای خشک و آسیب دیده را ترمیم می کند پس تا می توانید در لوازم زیبایی خود از آن استفاده کنید.
🔹 برای #لب های خشک و ترک خورده هم می توانید از این روغن استفاده کنید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
داییم یه دیپلم خریده،بعد تو 40سالگی رفته دانشگاه علمی کاربردی،
بعد زنش روز دانشجو براش نوشته مرسی که نقاط تاریک وطنو با فانوس علمت روشن میکني😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه صندوق صدقه تو اتاقم دارم
هر روز یه مبلغی میندازم توش😐
تا آخر ماه یجاشد بر میدارم میذارم جیبم.
اینطوری هم ۷۰ نوع بلا رو دفع کردم
هم به یه بدبخت کمک کردم😁😌😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_601
دستی به صورت اصلاح نکرده اش کشید.
-من اینم، یه شکست خورده، یه عاشق بدبخت، یکی که 8 سال منتظر بود. تموم شدم، بخاطر دختری که پسم زده تموم شدم.
اگر می شد زار می زد.
گریه سر می داد.
نواب با ترحم نگاهش کرد.
پولاد با خشم گفت: اینجوری نگام نکن لعنتی، از ترحم تو و زنت و بقیه متنفرم.
-آروم باش، اگه با زفتن من راحت میشی الان میرم.
-برو، نمی خوام ببینمت.
نواب آهی کشید.
به سمت در راه افتاد.
-بشین فکر کن.
پولاد عین زهوار در رفته کف خانه اش نشست.
-لطفا عاقلانه فکر کن.
در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
پولاد باز هم تنها شد.
انگار نافش را با تنهایی بریده بودند.
با اعصابی داغان کف زمین دراز کشید.
فقط دلش می خواست همه چیز یک کابوس باشد.
زود تمام شود.
اگر تمام بشود.
***
-پژمان....
-جانم؟
جانم های مردانه را شنیده ای؟
می گویند اسپند روی آتش است.
دستان پر از گیلاسش را مقابل پژمان گرفت.
-برای تو چیدم.
پژمان لبخند زد.
روسریش کنار رفته بود و موهایش با نسیم ملایمی این ور و آن ور می شد.
چندتا کارگر در حال چیدن میوه و ریختن درون جعبه ها بودند.
روسریش را مرتب کرد.
موهایش را پشت گوشش فرستاد.
آیسودا لبخند زد و گیلاس ها را درون دست پژمان ریخت.
-ممنون.
-اگه کارگرها نبودن...
فورا گفت: می دونم.
مردش غیرتی بود.
دوست نداشت نگاه کسی روی زنش بالا و پایین شود.
خونش به جوش می آمد.
-چند روز اینجاییم؟
-تا وقتی حال و هوای تو خوب بشه.
آیسودا صورتش از هم باز شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_602
-بعدش؟
-بعدش قراره عروسی کنیم.
گل از گل آیسودا شکفت.
خبر از این بهتر؟
-واقعا؟
-دلیلی برای انتظار دیگه نیست.
آیسودا به حلقه ی قدیمی و زیبایش نگاه کرد.
-فکر کردم...
پژمان دستش را دور شانه اش انداخت.
به خودش فشارش داد.
-هیچ فکری نکن، فقط وقتی رسیدیم برو دنبال کارهات، می خوام زود انجام بشه.
احساس خوبی داشت.
بلاخره این تنش ها داشت از او دور می شد.
راه نفسش باز شده بود.
انگار شومی و نحسی بلاخره از آنها دور می شد.
از بس این مدت زجر کشید که قلبش مدام تیر می کشید.
ولی این دو روزه حالش خیلی خوب بود.
داشت نفس می کشید.
همه چیز قشنگ شده بود.
لابه لای هر رنگی شعری بود.
-تموم شد.
پژمان صدایش را نشنید.
پرسید: چی گفتی؟
با لبخند محجوبانه اش گفت: هیچی!
همین که می توانست از این به بعد شاد باشد کافی بود.
و البته کنار مردی که تمام قد عاشقش بود.
-قدم بزنیم؟
-قدم بزنیم.
"مرا دعوت کن به چای عصرانه...
زیر درخت های گیلاس...
درست همان جایی که آخرین بار بوسیدمت.
سرخ شدی و نگاه پر از رنگ شد.
نگفته بود بانو؟
دلم باز از همان چای ها می خواهد."
-خونه عموت تا اینجا نزدیکه، می خوای عصر بهش سر بزنیم؟
فکر بدی نبود.
از زمان خواستگاری دیگر او را ندیده بود.
-بریم.
-بهش خبر میدم.
آیسودا سر تکان داد.
-هروقتم خواستی بگو بریم سر قبر خاله.
-بمونه برای روزی که می خوایم برگردیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
امام هادی علیه السلام:
بهتر از نيكي نيكوكار است،
و زيباتر از زيبايي گوينده آن است،
و برتر از علم حامل آن است،
و بدتر از بدي عامل آن است،
و وحشتناك تر از وحشت آورنده آن است.
📚 مسند الامام الهادي ، ص ۳۰۴
ولادت دهمین گلبرگ آسمانی، آیینه عصمت، هادی امت، اسوه مجد و شرافت، نای پرخروش ولایت، ناخدای کشتی هدایت، حضرت امام هادی (ع) بر پیروان ولایت خجسته باد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔶💐🔶🔹