eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
های‌زنانه اگه می‌خوای همسرت باشه؛ روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده! «سه دقیقه» اول صبح، «سه دقیقه» ظهر تلفنی و «سه دقیقه» شب قبل از خواب. توی این وقت‌های سه دقیقه‌ای ، یادش بنداز که چقدر دوسش داری، چقدر برات ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات می‌کنه رو می‌دونی...😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها هرگز عاشق زیبایی چهره ی شما نمی شوند آن چه یک زن را مبتلا می کند امنیتی است که در شانه های مردانه هست... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول الله(ص)می‌فرمایند: ای علی(س)💚 ! تو از من و من از توام، و فرزندانت از ما و ما از آنانیم، و شیعیان از ما و ما از ایشانیم.شیعیان تو پانصد سال قبل از سایر امت ها وارد بهشت میشوند. منبع:مائة منقبة/ص۱۶۳/ح۹۱. 🔶یک حلقه به باب جنت آویزان است دائم به علی علی علی گویان است این شاهد آن است که دربست بهشت مختص علی و جمله یاران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 طبق قانون فیزیک قراردادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهن رُبا" تبدیل میکند. حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا! و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی میشودخوشبختی رُبا! هرچه را که می بینید، هرآنچه را که می شنوید و هر حرفی که می زنید، همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را "همان رُبا" می کنند 🍃🎉🍃🎉🍃 به قول حضرت مولانا: "تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی من فاش کنم حقیقت مطلب را هرچیز که در جستن آنی، آنی" ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد. عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!😳😡 بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...! خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!😳 قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...😊 از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصبح بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره خلاصه.. 😐 میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...! شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم؟ ندا آمد:حرف نزن ... باید 9 ماه صبر کنی حامله ای..حامله! حقش بود , اخی دلم خنک شد خانوما کپی اجباري 😂 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ حضرت رسول اکرم(ص): 🌹 من سرور انبياء هستم و #امام_علی (ع) سرور اوصياء است.❤️ اوصياى پس از من ۱۲ تن هستند كه نخستين آنها #علی_بن_ابیطالب و آخرين ايشان قائم است.💖 ‌كمال الدين:۲۸۰/۲۹📚
📃رفع گرمازدگی در تابستان: ✍تخم شربتی ✍گلاب ✍هندوانه ✍به لیمو ✍شربت آبلیموی تازه ✍شربت خیار ✍شاهتره ✍عناب ✍سویق سیب ✍سیب ✍پاشیدن آب خنک به بدن ✍نوشیدن آب خنک ✍در معرض باد خنک قرار گرفتن ✍چکاندن بنفشه کنجدی در بینی 💦در این شرایط از نوشیدن آب یخ و دوش گرفتن با آب یخ اجتناب شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا خرخره خورده بود. تلوتلو راه می رفت. به زور توانسته بود آدرسش را پیدا کند. حالیش نبود مردم چه می گویند. اصلا مردم مهم نبود. خودش و خواسته ی قلبیش مهم بود. دکمه های بالای پیراهنش باز بود. کتش پر از چروک و آویزانش بود. کفش هایش لنگه به لنگه بود. انگار ندیده که درست بپوشد. با همان وضع زارش جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد. دستش را روی زنگ گذاشت. بدون اینکه انگشتش را بردارد. صدایش باعث شد حاج رضا با عجله دمپایی بپوشد و به سمت در بیاید. به محض باز کرد در، پولاد عقب رفت. پوزخندی زد و با چشمانی نیمه باز به حاج رضا نگاه کرد. -تو داییشی؟ همین جمله ی کوتاه سوالی توجه ی حاج رضا را جلب کرد. -اومدی سراغ کی جوون؟ -میگم تو داییشی؟ تن صدایش را بالا برد. حاج رضا متعجب نگاهش کرد. -حالت خوب نیست جوون، بیا داخل یه آبی به صورتت بزن. دست جلو آمده ی حاج رضا را پس زد. پوزخند زد. -من حالم خیلی هم خوبه. کلمات کشیده و ناموزون ادا می شد. حاج رضا با تاسف و البته نگرانی نگاهش می کرد. ظاهرا خیلی حالش بد بود. -خوبی، خیلی خوبی، ولی حتما برای کاری اومدی دم در خونه ی من، بیا داخل حرف بزنیم. -آسو کجاس؟ سرمنشا پیدا شد. -تو خونه، بیا داخل می بینیش. پولاد بدون اینکه بداند حاج رضا راست گفته یا نه داخل رفت. حاج رضا او را لبه ی حوض نشاند. برگشت و در را بست. احتمالا این پسر همانی بود که برای مدتی رابطه ی پژمان و آیسودا را خراب کرد. مقابلش نشست. -می خوای یه آب بزنی صورتت؟ -من از تو کمک خواستم پیری؟ حاج رضا فقط نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار این جوان زیادی جوش آورده بود. -آسو کجاست؟ -تو چه نسبتی باهاش داری؟ پولاد با انگشت به سینه اش زد. -زن منه، مال منه، عشق منه. حاج رضا با تاسف نگاهش کرد. پس اوضاع واقعا خراب بود. -خب؟ -خب دیگه چی؟ بگو بیا می خوام با خودم ببرمش. -نیستش. پولاد نعره زد: کجاست؟ حاج رضا با نگرانی دستانش را بالا آورد تا ساکتش کند. آخر هم مجبور می شد زنگ بزند پلیس تا بیایند و ببرنش. -صداتو بیار پایین جوون.اینجا در و همسایه داریم. خاله سلیم از سروصداها از خانه بیرون آمد و درون بهارخواب ایستاد. چادر گل گلی سفیدش را به سر داشت. -چی شده رضا؟ حاج رضا با تاسف فقط سر تکان داد. پولاد سر بلند کرد و به خاله سلیم نگاه کرد. خنده اش گرفت. همه بودند الا آنی که می خواست. -زن من کو؟ -اون دختر شوهر داره؟ پولاد بلند شد. عین وحشی ها یقه ی حاج رضا را گرفت. -حرف دهنتو بفهم پیری، آسو فقط زن منه. حاج رضا اشاره داد تا خاله سلیم به پلیس زنگ بزند. این جوان افسار پاره کرده بود. خاله سلیم فورا داخل رفت. حاج رضا دست روی دست پولاد گذاشت. -اروم باش جوون، با قلدری هیچی پیش نمیره. -به آسو بگو بیاد باید بریم. -گفتم بره بهش زنگ بزنه. پولاد کمی آرام تر شد. نفسش که بوی الکل می داد محکم درون صورت حاج رضا فوت می شد. حاج رضا آرامش کرد که بنشیند. ابدا نمی خواست آبروریزی شود. این همه سال آبروداری نکرده بود که حالا با عربده ی یک جوان مست از هم بپاشد. پولاد دوباره لبه ی حوض نشست. حاج رضا با ملایمت گفت: آسو رو زاز کجا می شناسی؟ پولاد جوابش را نداد. -نمی خوای حرف بزنی؟ -راحتم بذار پیری. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan