eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق تنها نيرويى در جهان است كه ميتواند دشمن را به دوست تبديل كند... مارتين لوتركينگ 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 "همسرتان را در موقعیت دشوار قرار ندهید...!" 🍃 یکی از بزرگترین اشتباهات خانمها این است که باور دارند اگر مرا دوست داشته باشد، هر کاری می‌کند. درست است که عشق قدرت می‌آورد، اما قرار نیست که از مرد زندگی‌تان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید. 👈 بسیاری از زن‌ها گمان می‌کنند اگر مردی عاشق‌شان باشد، به خاطر آنها همه پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند و به هیچ چیز دیگری جز فرد مورد علاقه‌اش توجه نمی‌کند. 👈 بیشتر زن‌ها با چنین تفکری، همسرشان را در معرض آزمایش‌های سخت قرار می‌دهند و به او می‌گویند؛ اگر مرا دوست داری، باید هرچه را که می‌خواهم، انجام دهی، اما واقعیت این است که چنین مردی، یک مرد عاشق نیست؛ بلکه فردی ضعیف، بی‌پناه و منفعل است. ✅ یک عاشق واقعی هرگز به خاطر حسش از اصول و منطقش نمی‌گذرد، بلکه سعی می‌کند حسش را با عقلانیت همراه کند و از این راه به پیشرفت بهتر آن کمک می‌کند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان واقعی از یک وکیل مصری ! یک وکیل مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم در اتاق است! خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 8 سال من به مقام قضایی رسیدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم در خانه است و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 10 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با همین خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم !! و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. 👈به در هر خانه‌ای بزنی فردا در خانه‌ات را میزنند از مکافات عمل غافل نشو...! به جمع ما بپیوندید👇👇👇👇 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر به طرفشان می آید. یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم کردن بند کفشهایش شد. دیگری از او پرسید: چه کار میکینی؟ تابحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود... رفیق اولی پاسخ داد: برای اینکه جانم در امان باشد، تنها کافی است که از تو تندتر بدوم... دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی... 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺗﻨﻮﻉ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ. ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ ، ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﺧﻢ ﺑﺎﺷﺪ . 🔵 ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﺪ . ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ . 🔵 ﮔﺎﻫﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽﻭ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﻫﺪ . 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
به دو منظور والدین باید به کودکان حق انتخاب بدهند: ۱- جلوگیری از نه گفتن های اضافی و قشقرق ۲- افزایش اعتماد به نفس اگر به کودک بیش از ظرفیتش، حق انتخاب بدهید، انگار که به آن ها اعلام جنگ داده اید. کودک توانایی انتخاب بین تعداد زیادی اشیاء را ندارد و قادر به انتخاب از بین تعداد زیادی وسیله نیست. به دلیل گیجی حاصل از عدم توانایی درانتخاب،به رفتارهایی رو می آورد که ما آن ها را به اشتباه لجبازی تعبیر می کنیم. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.  طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»  کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود». 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
! شیری در بیشه ای می زیست و روباهی دور و برش می پلکید و از مانده خوراکش روزگار می گذرانید. شیر به بیماری کچلی دچار شد و بسی تلاش می کرد اما به شکاری دست نمی یافت. روباه از شیر پرسید: یا سلطان دلیل ناتوانیت چیست؟ شیر پاسخ داد: بیماری کچلی گریبانم را گرفته است و دارویی جز مغز خر ندارد. روباه گفت: دوای دردت را می شناسم و آن را برایت می آورم. پس روباه به دنبال خری رفت که بار فراوان بر پشتش حمل می کرد و پریشان بود. روباه از خر پرسید: چرا زار و نزار می بینمت؟ خر پاسخ داد: کارم زیاد است و خوراکم کم روباه گفت: پس چرا اینجا مانده ای؟ خر پاسخ داد: راهی برای فرار ندارم. کجا بروم که آدمی دیگر در بندم نکند و گرسنگی ام ندهد؟ روباه گفت: با من بیا تا به جایی دور و سرسبز برویم که خوراک فراوان دارد و ماده خری زیبا و بی همتا نیز در آنجا می چرد. پس خر به دنبال روباه راه افتاد و رفتند تا به کمین گاه شیر رسیدند. شیر بر خر جهید اما ناکام ماند و خر از دام او فرار کرد و خود را نجات داد. شیر به روباه گفت: اگر یک بار دیگر خر را به اینجا بیاوری، جان از دستم به در نمی برد. پس روباه به سراغ خر رفت و به او گفت: چرا فرار کردی!؟ آن ماده خر از شور و شوقی که داشت بر تو جهید. اگر نرم برخورد کرده بودی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. نره خر که این حرف را شنید، نر بودنش جنبید و عر عر کنان به سمت بیشه دوید. پس اینبار شیر بر او جهید و در یک چشم به هم زدنی خر را درید و به روباه گفت: پزشکان سفارش کرده اند که چیزی نخورم مگر اینکه خود را شسته و پاکیزه کرده باشم. پس چشم از لاشه خر بر ندار تا بروم خودم را بشورم و باز گردم. و چون شیر به حمام رفت، روباه به خوردن مغز خر مشغول شد. شیر که بازگشت، شکارش را جستجو کرد و از روباه پرسید: پس مغز خر کجا رفت!؟ روباه پاسخ اش داد: اگر این خر مغز داشت که پس از رها شدن از چنگ تو، بار دیگر به دام نمی افتاد. آری دوستان... هرگز یک اشتباه را دوبار تکرار نکنید... 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان واقعی حکمت چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر) آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم.. 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
شیرین ترین توت ها ، پای درخت میریزد در حالی که ما برای چیدن توت های کال ، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم... "این است حکایت ندیدن بهترین ها" برای صدقه دادن، توي جیبهایمان بدنبال کمترین مبلغ میگردیم..! اونوقت ازخداوند بالاترین درجه نعمتها را هم میخواهیم...!! چه ناچیز می بخشیم.. وچه بزرگ تمنا میکنیم... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕋صحنه جالب واحساسی مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمد صادق دارائی یزدی» 🌹کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارم حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد. تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز می‌کرد دوباره باز میگشت و بر پیکر شهید می نشست، با وجود شعارهای بلند مردم و تکان بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد. شهید «حجت الاسلام محمد صادق دارائی یزدی» متولد 17 اردیبهشت 1376 بوده است.
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسئولین ببینند🧐جالب بود. *بسیاری از وقت و عمر مسولین در تشریفات بی ثمر و پرهزینه از جیب مردم می گذرد.* http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی  🌹از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود: پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود . روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند. ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم. پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردندپادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت: ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند. پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را و به فلان موضع ببریدش و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید. پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند . دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت. دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید. پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد. 📚حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی http://eitaa.com/cognizable_wan
 🔴داستان شهوت برصیصای عابد و دختر جوان در میان بنی‌اسرائیل عابد و را‌هبی به نام بَر‌صیصا بود. سال‌ها بسیاری مشغول به عبادت بود و آنچنان در پیشگاه خدا دارای مقام و منزلت شد که حتی بیماران روانی را نیز درمان می‌کرد و مردم بیماران خود را نزد او می‌آوردند و با دعای او شفا می‌یافتند. روزی زن جوانی از یک خاندان با شخصیت را که بیماری روانی پیدا کرده بود، بر‌ادرانش نزد بَر‌صیصا آوردند و بنا شد مدتی در آنجا بماند تا شفا یابد. شیطان وسوسه‌گر در آنجا ظاهر شد و آنقدر آن زن را در نظر آن عابد زینت داد که او فرهیخته شد و به او تجاوز کرد. پس از مدتی آن زن باردار شد. بَر‌صیصا دید که نزدیک است، آبر‌ویش برود. باز گول شیطان را خورد و آن زن را کشته و جنازه‌اش را در گوشه‌ای از بیابان دفن کرد. شیطان این موضوع را فاش ساخت و برادر‌ان زن جوان از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند و رسوایی عابد در تمام شهر پیچید و به گوش حاکم رسید. حاکم با گروهی از مردم به بررسی پرداختند و عابد اقرار به گناه کرد، پس از آنکه وقوع جنایت برای آن‌ها ثابت شد. حاکم زمان حکم اعدام بَر‌صیصا را صادر کرد. مأموران همراه ازدحام جمعیت عابد را به پای دار آوردند و او را به پای چوبه دار کشیدند، در این هنگام شیطان در نزد عابد مجسم شد و گفت: «این من بود که تو را تا آنجا کشیدم، اکنون نیز می‌توانم موجب نجات تو شوم.» عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟ شیطان گفت: هر گاه یک سجده برای من کنی کافیست. عابد گفت: منکه در اینجا نمی‌توانم سجده کنم. شیطان گفت: با اشاره سجده کن، او با اشاره شیطان را سجده کرد و همان دم دار کشیدند و جان سپرد و در حال کفر از دنیا رفت.   دو آیه مذکور به این مطلب اشاره می‌کند این است سرنوشت کسانی که به پیروی از شیطان ادامه می‌دهند و با منافقان هم‌نشین و هم‌سو می‌شوند.( تفسیر مجمع‌البیان، ج‌۹، ص. ۲۶۵؛ بحار، ج. ۱۴، ص. ۴۸۷ )   📚منبع: قصه های قرآن به قلم روان، محمد محمدی اشتهاردی  http://eitaa.com/cognizable_wan
↫ روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می‌دهم که کامروا شوی ↫ اول اين که سعی کن در زندگی بهترين غذای جهان را بخوری! ↫ دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابی! ↫ و سوم اين که در بهترين کاخ‌ها و خانه‌های جهان زندگی کنی! ↫‍ پسر لقمان گفت ای پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من می‌توانم اين کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: ↫《 اگر کمی ديرتر و کمتر غذا بخوری هر غذايی که می‌خوری طعم بهترين غذای جهان را می‌دهد. اگر بيشتر کار کنی و کمی ديرتر بخوابی در هر جا که خوابيده‌ای احساس می‌کنی بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آن‌ها جای می‌گيری و آن وقت بهترين خانه‌های جهان مال توست. http://eitaa.com/cognizable_wan
دوست داری همسرت باهات هم صحبت بشه؟ 👇👇 این راههای که میگم رو امتحان کن😍 👈موقع حرف زدن همسرتون نشون بدین اشتیاق زیادی برای شنیدن حرفهاش دارید 😍 👈به هیچ وجه کلامش را قطع نکنید حتی اگه حرفهای او برخلاف میل و عقیده شما باشد.️ 👈به هیچ عنوان اشتباهات لفظی او را به رخ نکشید!👌 👈به همسرتون اعتماد به نفس بدهید. 👈از قضاوت های منفی و خلاف میل او بپرهیزید! ⭕️ 👈از تذکر های مداوم درباره عملکرد روزانه او خودداری کنید. 👈یک شنونده خوب باشید و از دخالت در امور روزانه او و نصیحت ها جدا پرهیز کنید.👌 چهره تان را همیشه شاد و خندان نشان دهید. 😊😃 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
چند نشانه ای که شما در حال سرکوب کردن انرژی زنانه خود هستید: - قلب شما بسته است. «به اتفاقات و مسائل زندگی بی احساس هستید» - میل شدید به کنترل کردن دارید. - تمایل به جنگیدن و پرخاش دارید. - بدن شما بسیار پر تنش است. - ممکن است در سمت چپ بدن خود دچار درد جسمی شوید. ما باید بتوانیم با تعادل دو انرژی زنانه و انرژی مردانه که در وجود همه انسان هاست بطور همزمان ارتباط برقرار کنیم. در اینجا چند روش برای کمک به اتصال مجدد انرژی زنانه وجود دارد: ۱- سعی کنید با احساسات خود ارتباط برقرار کنید. ۲- سعی کنید عملی را که احساس و شهودتان میگوید را انجام دهید. ۳- برقصید «فراموش نکنیم رقصیدن عملی زشت یا بد نیست» ۴- احساسات خودتان را بیان کنید. ۵- از حقیقت صحبت کردن را تمرین کنید. ۶- وارد طبیعت شوید و چند ساعتی را در طبیعت وقت بگذرانید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴متاسفانه این جور چیزا تو خانواده های سنتی و ایرانی بد جا افتاده و بعضی مسائل رو بی حیایی میدونن برای همینِ که بچه های نسل امروز در ابراز محبت یکمی کندن و بعضیا اصلا بلد نیستن.!!! 🔴🔴🔴چون از پدر و مادرشون یاد نگرفتن.!! ❌پدرو مادر انقدر ازهم فاصله گرفتن که به قولی ❌ زشته بده جلوی بچه ها ❌ نباید محبت کنیم ❌نباید نوازش کنیم ❌ نباید ببوسیم زشته. 📢واس همین اتفاقات افتاد و الان نسل امروزو نگاه میکنیم میبینیم که هم غرور کاذب دارن هم حیای کاذب و نسبت به هم نمیتونن ابراز احساسات داشته باشن!!!! 🔴پس ان شاالله غرور کاذب و حیای کاذب رو کنار بذارید👍 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
*این داستان خیلی زیباست* 👇👇👇👇 *مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید* *پسرکوچکش از او پرسید:* *-چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟* *پدر گفت پسرم سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور* *پسر گفت:غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.* *پدر گفت امتحان کن پسرم.* *پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد* *سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دویدولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند* *پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد.* *پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم.پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد.برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...* *پس پدر به پسرش گفت سبد قبلا چطور بود؟* *اینجا بود که پسرک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.* *پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.* *پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،* *حتی اگر معنی آنراندانی...* http://eitaa.com/cognizable_wan
برخی از بداخلاقی کودک تقریباً همه کودکان وقتی نوپا هستند دم دمی مزاج هستند. خشم مزاج در کودکانی که خیلی کوچک هستند و نمیتوانند عصبانیت و ناامیدی خود را با کلمات بیان کنند طبیعی است. آن‌ها یک قسمت طبیعی از رشد کودک هستندوبیشتردربچه‌های سنین 2 تا 3 سال اتفاق میافتد. خشم مزاج از غر زدن و ‌گریه گرفته تاجیغ زدن،لگد زدن،ضربه زدن ونفس کشیدن متغیر است. کودکان حتی ممکن است خود را به زمین بیاندازند و دندان‌های خود را فشار دهند، لگد و مشت بزنند. این انفجار‌های احساسی باعث آزاد شدن انرژی و همچنین جلب توجه می‌شوند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
... 🔰اگر همسرتون از خواهرش یا مادرش کرد و تعریفش واقعا درست بود حتما کنین. 🔸حسادت ممنوع⛔️. 🔰هی توی ذهنتون نیارین که داره به در میگه که دیوار بشنوه. با بینی کنین حرفش رو. 🔰اینطوری اگه حتی واقعا قصدش این باشه ,وقتی با تایید و نشون ندادن شما مواجه بشه ,بعدا از این راه دیگه, نمیکنه. 🔰اگر هم تعریفش از خواهر و مادرش درست و واقعا میدونستین که چیزی که داره میگه درست نیست زود حرفش رو نکنین و بگین: "نه، اینطوری نیست و فلانی اونجوری و فلان کار رو میکنه و ... نکنین. ✅یه تایید سرسری کنین و بعد به کار خودتون مشغول بشین. 🌀یادتون باشه که هیچ وقت عیب های اونها رو جلوی همسرتون نگین. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: . «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد. . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت. . هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز می گردند. http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت شیر پیر ! شیر به روزهای آخر عمر خود رسیده بود و به سختی نفس می کشید. حیوانات دیگر دورش جمع شدند و با خود گفتند: حال وقت آن رسیده است که کینه ها را تلافی کنیم. پس گراز با دندان های خود به شیر حمله کرد. گاو نر با شاخ هایش به او ضربه زد. شیر عاجز و ناتوان جلوی آنها افتاده بود و توانایی دفاع کردن از خود را نداشت. عاقبت الاغ که می دانست هیچ خطری از جانب شیر او را تهدید نمی کند، به شیر نزدیک شد و با جفتک به صورت او کوفت. شیر ناله ای کرد و گفت: این خفت و خواری، از مرگ بسی بدتر است. آری دوستان... بی احترامی به بزرگان، کار اشخاص جبون و ترسوست. http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ضرب المثل هست که میگه اونایی که شنا بلدن تو دریا غرق میشن چون کسی که شنا بلد نباشه تو دریا نمیره ... حکایت ما ادماست هرچی بیشتر تو زندگی غرق میشی هرچی بیشتر به حکمت هستی فکر میکنی بیشتر قابل ضربه خوردن توسط سرنوشت میشی ... هرچی عاشق تر باشی تصمیمای احساسی تر میگیری و بیشتر غرق میشی ... هرچی سوادت بیشتر میشه بیشتر فکر میکنی و مغزت بیشتر هنگ میکنه... هرچی بیشتر ادما رو میشناسی بیشتر ازشون فرار میکنی ... میگن باید به عقاید همه احترام گذاشت ،کسی که قصد کشتن تو رو داره نمیتونی به عقیدش احترام بزاری ... اکثر پدرانمون باور های پدرانشان رو بی معنی میدونستن همونطور بیشتر ما باور های پدرانمون رو ... و شاید پسرانمون باور های مارو بی معنی بدونن ... به قول صادق هدایت:کاش احمق میماندم و زجر پوچی ابدی دنیا را نمیچشیدم . http://eitaa.com/cognizable_wan
روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی: توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات. خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم. خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن،عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی. http://eitaa.com/cognizable_wan
استادی می خواست برای خود جانشینی انتخاب کند، در انتخاب جانشین سه نفر را برگزید و درصدد انتخاب بهترین از بین این سه نفر شد. این سه شاگرد، هر سه با ذکاوت و وفادار بودند استاد نمی دانست که کدامیک برترین اند. از این رو تصمیم گرفت که آنها را در مواجهه با عمل بسنجد.  استاد، سه قوطی محتوی گندم تازه به آنها داد و گفت: من راهی سفری هستم و از شما می خواهم با توجه به درایتی که دارید از این گندم ها با همین طراوت نگهداری کنید. بعد از حدود یک سال استاد از سفر مراجعت نمود، شاگردان را فراخواند و خواهان گندم ها شد. شاگرد اول، در گنجه را که در آن صندوق های تو در تو با قفل های بزرگی بودند، باز نمود. با احترام زیاد، قوطی گندم استاد را پس داد و گفت: استاد عزیز قوطی گندمتان را بدون اینکه حتی باز کنم در امن ترین جای منزلم نگهداری کردم. استاد قوطی را باز و به گندم ها نگاه کرد، گندمها در اثر گرما و هوای راکد خراب شده و کرم گرفته بودند. استاد با نگاهی توأم با شکایت گفت: این که گندم من نیست! من گندم را سالم تحویل داده بودم. شاگرد دوم نیز استاد را به خانه خود دعوت نمود و قوطی گندم استاد را از روی طاقچه برداشت و گفت: استاد عزیز من هر روز در قوطی را باز می کردم تا گندم ها هوا بخورد، ضمن اینکه برای سالم ماندن مقداری نمک نیز بدان اضافه نموده ام. استاد قوطی را باز کرد و گفت:  این گندم ها کهنه هستند! من گندم تازه به شما تحویل داده بودم. شاگرد سوم، استاد را به مزرعه ای دعوت کرد و گفت: استاد عزیز این مزرعه و گندم ها متعلق به شما هستند. من بعد از سفر شما مدتی فکر کردم که چطور می توانم گندم های شما را سالم و تازه حفظ کنم و به نظرم رسید که بهترین راه، کاشتن آنها می باشد. این گندم زار حاصل همان قوطی گندم شماست و من آن را به شما تقدیم می نمایم. استاد با کمال تحسین، دست خود را روی شانه او گذاشت و گفت: تو بهترین جانشین من هستی. خداوند توانایی های مختلفی به ما عرضه داشته است، از روح خود در ما دمیده و در ما به امانت گذاشته است. انسان های والا، کسانی هستند که درصدد تعالی روح بزرگ خود باشند و مزرعه اعمال و گفتار پسندیده را پرورش دهند. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan