eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۲۳ سال پیش، امیر اسماعیل سامانی كه به تجديد حيات زبان فارسی و فرهنگ ايرانی كمک فراوان كرد، در سال ۸۹۲ ميلادی از رياضيدان های خراسان خواست كه تقويم ساسانی را دوباره نويسی كنند تا «نوروز» در ساعت درست و هنگام عبور خورشيد از استوا آغاز شود و حلول سال دقيق باشد. اين آرزو سالها بعد توسط «عمرخيام» تحقق يافت و تقويم هجری خورشيدی و لحظه دقيق حلول سال نو تهيه و تنظيم شد. جلال الدين ملکشاه سلجوقی كه عمر خيام نيشابوری در دوران حکومت او تقويم خورشيدی را تنظيم کرده بود از همان زمان دستور رعايت آن را داد که طبق قانون مصوب مجلس، از قرن چهاردهم هجری نوشتن تاريخ مكاتبات در ايران با تقويم خورشيدی رسمی شد. 🔸🚪 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼مرد خوشبخت ✍️پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود. شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت! ‌‌‌‌ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ داستان خطای علی بن یقطین و ... 👌 توفیقات مزد است نه مفت 🎙 حجت‌الاسلام عالی ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💥وقتى به مهدی باکری خبر دادند که برادرت شهید شده است و می‌ خواهیم پیکرش را برگردانیم؛ اجازه نداد و گفت: همه ى آنها برادرای من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید!... برادران باکری که هر سه پیکر پاکشان به دست نیامده است. 🔹وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست‌، تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت! 🌹 با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن‌کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟ 🌷توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... 🌷اهالی یک محل عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آن‌جا می‌نشستیم و جواب مردم را می‌دادیم. می‌گفتند: آخر تو چه می‌دانی که ما توی چه بدبختی گیر کرده‌ایم. خودت کوچه‌ات آسفالت است، معلوم است که نمی‌دانی محله‌ی ما باران آمده، آب همه‌جا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. رفت پوتین گلی خودش را از پشت میزش برداشت گذاشت جلو چشم آن‌ها، گفت: این هم مدرک من که به همه‌مان ثابت کند کوچه‌ی ما هم دست کمی از کوچه‌ی شما ندارد. 🌷وقتی مهدی باکری به پشت تریبون رسید، قبل از هیچ اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند، را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایَش کرد و به *جای زیر پایش، بر روی تریبون نهاد* و آن گاه با لحنی آرام جمله‌ای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی به هر کسی نقل کرده‌ام، هم *اشک از چشمان من سرازیر می‌شود و هم اشک مخاطبم*. او گفت: خاک بر سرت مهدی، آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟ 🌷هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون ، یه روز صدای پایین آمدنش را ار پله ها شنیدم ، رفتم و جلویش را گرفتم ، گفتم ، آقا مهدی ، شما دیگر عیالواری ، یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت ، چه کار کنم ؟ ، مسئولیت بچه ‌های مردم گردنمه . گفتم ، لااقل توی سنگر فرماندهی بمون. گفت ، اگر فرمانده نیم خیز راه بره  ، نیروها سینه خیز میرند ، اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون..... ما باید در خط مقدم باشیم، تا دیگران در صحنه بمانند... 💥اوایل انقلاب بود.....در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است... 💥آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم... http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
🔻📸میدونستید کلم بروکلی، گل کلم و کلم بروکسل ساخته دست بشر هستن و در طبیعت به طور وحشی وجود ندارن؟ 🔹همه اینها با مهندسی کشاورزی از روی کلم وحشی بدست اومدند. بسیاری از مواد غذایی که ما امروز مصرف میکنیم در گذشته وجود نداشتن یا توسط انسان مصرف خوراکی نمیشدن! ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فلافل چرک مدتها بود بعضی از دوستام یه جمله رو تکرار می کردند اما من دوست نداشتم یکی من بگم یکی اونا بگن، دوست داشتم رفاقتمون ادامه دار باشه، بچه های خیلی خوبی هستند، همیشه تو فکر بودم چجوری اونها رو متقاعد کنم که اون جمله شون همیشه درست نیست. تا اینکه یه روز از جلوی یه فلافلی رد شدم. همچین جای تر تمیزی نبود یه جرقه تو ذهنم خورد بهترین موقعیت بود برای من. بعد تست کنکور نزدیک ظهر چند تایی راه افتادیم بریم سمت خونه، به بچه ها پیشنهاد دادم بچه ها فلافل امروز مهمون من. بچه ها یه نگاهی بهم کردن و گفتن: آفتاب از کدوم طرف در آومده مهربون شدی!؟ گفتم دوست دارم امروز بهتون یه ناهاری بدم. خلاصه من که از قبل فلافلی موردنظر مو شناسایی کرده بودم راه افتادیم بریم سمت فلافلی. ماشین گرفتیم و راه افتادیم به سمت فلافلی. بچه ها گفتن کجا داریم میریم گفتم یه فلافلی مخصوص پیدا کردم میخواییم بریم اونجا. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت فلافلی، به فلافلی که رسیدیم بچه ها خیلی جا خوردن، گفتن مارومسخره کردی این همه راه اومدی این جا بهمون فلافل بدی؟تو این مغازه چرک؟ منتظر همین جمله بودم. گفتم بچه ها چرا از روی ظاهر قضاوت می کنید شاید فلافلش خوب باشه. بچه ها که گرفته بودن منظور منو یه نگاهی به هم کردن و به نشونه ی اینکه فهمیدن این جواب کدوم حرف شونه خندیدن. خنده بچه ها کمکم کرد حرفمو ادامه بدم، گفتم: همه ما از روی ظاهر قضاوت هایی داریم چون ما توانایی دیدن باطن اشیا رو که نداریم مثلا اگر یک جنسی میخوایم بخریم نگاه می‌کنیم ببینیم شکل ظاهری اون چقدر زیباست حتی اگر جنسی با کیفیت تر باشه ولی ظاهر زیبا نداشته باشه چون ما از باطنش خبر نداریم باز اونی که ظاهر زیباتری داره رو انتخاب میکنیم. ناهار و چون گفته بودم مهمون من رفتیم یه جای بهتر خوردیم. راستش باز هم امیدی نداشتم که حرفام تاثیری رو بچه ها گذاشته باشه اما فردا اتفاق دیگه ای افتاد. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊 برای اندیشیدن وقت بگذارید، اما هنگامی که زمان عمل رسید اندیشیدن را متوقف کنید و حرکت کنید ... 👤 ناپلئون بناپارت 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱 👨‍👩‍👧‍👦 به دو منظور والدین باید به کودکان حق انتخاب بدهند: ۱- جلوگیری از نه گفتن های اضافی و قشقرق ۲- افزایش اعتماد به نفس کودکان اگر به کودک بیش از ظرفیتش، حق انتخاب بدهید، انگار که به آن ها اعلام جنگ داده اید. کودک توانایی انتخاب بین تعداد زیادی اشیاء را ندارد و قادر به انتخاب از بین تعداد زیادی وسیله نیست. به دلیل گیجی حاصل از عدم توانایی در انتخاب، به رفتارهایی رو می آورد که ما آن ها را به اشتباه لجبازی تعبیر می کنیم. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
مـاهرانه زندگی کن. قدرتمند و پرانـرژی خودت را برای تغییر و تبدیل به هرآنچه بهترین است آمـاده کن و خالق‌ همه‌ زیبایی ها بـاش. 📽️ 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan