.
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_نه
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم دهانم سوخت!وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام،ازتو،از لحن ارام صدایت،از شیرینی نگاهت
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم
هق هق میزنم
" نکنه...نکنه چیزیت شده!چرا زنگ نزدی.چرا؟!نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم نمیدانم چقدر
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی
دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود"
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانه
بمن خاله میگوید!کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟چیکار میکردی؟مامان هست؟
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم
و اشاره میکند به گوشه حیاط
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان بیا خاله اومده
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه،ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی.
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاندامانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!حتمن تشنته میرم یه لیوان شربت بیارم
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ لبخندت شدم سردارم
#من_و_مادرم
می گفت #مادرم تماس گرفت گفت پسرم میدونی چند وقته باهام تماس نگرفتی؟!گفتم:مادر جان درس و بحث هام زیاد شده سرم شلوغه وقت نشد ببخشید!
گفت پسر جان درس را همیشه هست ولی #مادر برا همیشه نیست!
#مادرم می گفت ای کاش درس نخونده بودید و بیسواد می ماندید تا ازم جدا نمی شدید!چوپانی و یا کشاورزی بودید ولی کنارم بودید!
بعضی از ما چه کردیم با #مادر!
اشکم در آمد یکباره دیدیم عصا به دست شده از بس که خیلی نبودیم !کی پیر شد!؟
چه زیبا درک نمود حق #مادر را پیامبر مهربانیها که فرمود:
اگر به عدد ریگ های بیابان و قطره های باران در خدمت #مادر بایستید معادل با یک روزی که در شکم او بوده اید نخواهد بود.
📚 مستدرک الوسایل،ج۱۵،ص۲۰۴
#جهت_عضویت_به_روی_آدرس_کلیک_کنید👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 بیعَلَم شده حرم ...
💯درمان هزار درد با سیاهدانه💥
خاصیت های فوق العاده سیاه دانه
سیاه دانه طبیعت گرمی داشته و به دلیل داشتن ماده ای موسوم به تیموکیتون دارای اثر ضد تشنجی است ،تحقیقات نشان داده که این گیاه موجب تاخیر در زمان شروع تشنج و کاهش مدت آن می شود.برای کاهش نفخ شکم و دفع گاز های معده موثر است.
💥هورمون های زنان را فعال کرده و زمان دوران قاعده گی را تنظیم می کند.زیاد کننده ی شیر مادران است.
💥استفاده سیاه دانه همراه با سرکه باعث دفع کرم دستگاه گوارشی می شود، در نتیجه ضد کرم می باشد.
💥برای تسکین درد رحم و پس از درد زایمان استفاده از مخلوط سیاه دانه آسیاب شده با عسل مفید است.
💥غرغره کردن جوشانده سیاه دانه در سرکه باعث تسکین درد دندان و محکم شدن دندان ها می شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر زیبا و دلنشنیه حتما بخونید❤️
مادرم گوشی اندرويد و ios ندارد
ولی همیشه در دسترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمی کند
ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه می کند... محبتش همیشه بروز است
تب کنم، برایم می میرد
هرگز بی پاسخم نمی گذارد
درد دلم را گوش می دهد
سایلنت نمی کند دایورت نمی کند
تا ببیند سردم شده؛ لایک نمی کند
پتو را به رویم می کشد...
مادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز من بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ می زند...
ساعت آف مرا چک نمی کند
فقط غر می زند
که مبادا چشم هایم درد بگیرد...
فالوورهای مادرم
من، خواهرها و برادرهایم هستیم...
اینستاگرام ندارد
ولی هنوز دایركت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درد دل هایی از جنس مادرانه...
ولی مادرمان چند سالی است❌خیلی تنهاست❌
چون ما گوشی مان اندروید و ios است
بله ما اینترنت داریم تلگرام داریم
واتساپ داریم اینستاگرام داریم
کلاً همیشه کار داریم وقت هم نداریم
همیشه وقتی متوجه اشتباهمون میشیم که دیره ،خیلی دیر...
نگذاریم دیر بشه 🙏
✅اگه حس میکنی با فرستادن این متن تنهاییِ حتی یک مادر کم میشه سریع واسه همه دوستانت بفرست 🙏
☂http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
چندتا راه حل واسه فهمیدن اینکه شوهرتون زن دیگه ای داره یا تو فکرشه میخواد بگیره😱😱
خیلی جدی ازش بپرسین زن گرفتی یا نه؟😡
اگه گفت کی من!!؟؟بدونید تو فکرش هست😳😅
اگه گفت وااااا این چه حرفیه عزیزم که تو میزنی!!؟این ۵ یا ۶ تا دوست دختر و صیغه ای داره معلومه موذی و آب زیرکاست😐😆
اگه گفت نه بابا!!!!بدونید شوته تو این فازها نیست از پس شما بربیاد یاالله ست😑😝
اگه گفت بهم میخوره !!؟بدونید یه نیم نگاهی به دوستان مجردتون انداخته و دودوتا چهارتا کرده بعد فهمیده غلط زیادیه😜
اگه عصبی شد!!؟؟و زد چپ و راستتون کرد بدونید واقعا عاشقتونه😜😁
اگه همینجوری تو چشماتون خیره شد و سکوت کرد!!!!!!!!!بدونید گرفته تسلیت میگم بانو😞😭
البته در مورد سکوت بعضی وقت ها ممکنه شوهرتون خسته هم باشه اذیتش نکنید بیچاره رو شما رو گرفته از هر چی زنه بیزار شده😜
#بخند 😹 🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بی مار
💎با هجوم موشها به شهر همدان،
که موجب شیوع بیماری طاعون در این شهر شده بود،پزشک حاذق ما *ابو علی سینا
به مردم دستور داد برای
مقابله با موشها از "مار" استفاده کنند!
و بعد ها نیز به پاس اینکار در سر راه مارها
جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند،
زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناک تر میکرد!
از آن پس "مار" نماد بهداشت
و نماد داروخانه های جهان شد،
لذا برخی داشتن و نگهداری "مار" را
نشانه سلامت میدانستند!
و به افرادی که زیاد دچار امراض میشدند،
"بی مار" میگفتند!
کلمه ایی که تا به امروز نیز پابرجاست
و به همین عنوان استفاده میشود...!
مداحی آنلاین - چشم آخربین - حجت الاسلام عالی.mp3
2.15M
♨️چشم آخربین
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
..حکایت
..بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی ..برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک ..شد و با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
..مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، ..طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ مگه خودت ناموس ..نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه ..و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ ..بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما ..اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!😔
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
..مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ ..جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
..اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
27.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 انتشار نخستین بار
📹 نماهنگ | روز وصل
🔺️ اشاره رهبر انقلاب به آخرین و تنها گفتگوی رسانهای حاج قاسم سلیمانی
➕ روایت شهید سلیمانی از شهید حسین یوسفالهی؛ شهیدی که پیکر مطهر سردار در کنار او به خاک سپرده خواهد شد.
#من_و_طلبه_سیاه
من در شهرکی ساکنم که عادت خوب و خیر سواره های ساکنین این بوده و هست که پیاده ها را تامقصدشون مجانی می رسونند!جلوه زیبا و حال خوشی به آدم دست میده این رفتارها ؛آنچنان که همه خود را اعضای یک خانواده می بینند!هر وقت خودرویی پیاده ای را سوار میکنه بعد از سلام و احوال پرسی گرم سوال می پرسه برادر یا خواهر مقصد شما کجاست؟ورودی اول؟دوم؟سوم؟
اما یک نوع از این آدما وقتی سوار می شوند دیگه کسی نمی پرسه آقا یا خانم کجا می ری؟همه میدونند اینا کدوم فاز ساکنند و بدون سوال اونا را می رسونند!#سیاه_های شهرک منظورمه!
یک فاز از این شهرک مخصوص سکونت #سیاه_ها است.
امشب در مسیرم ورودی شهرک #سیاهی ایستاده بود عذری داشتم که نایستادم ایشونو سوار کنم اما جلوتر که رفتم دور زدم سوارشون کردم و پس از احوالپرسی به سمت مقصدش حرکت کردم!دیگر حرف و صحبتی نبود یک لحظه به ذهنم گذشت #سیاه_های شهرک ما جاشون معلومه!قیامت هم که میشه یک عده #سیاه جاشون معلومه!دیگه کسی نمی پرسه کجا می ری ! #قیافه آدرس میده که مقصدشون جهنمه!قران میگه "يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَالْأَقْدَامِ"الرحمن/۴۱
گنهکارا از سیماشون از صورت
#سیاهشون شناخته میشوند دیگه نمی پرسند کجا باید بری دو پاشونو میگیرن میندازن تو جاشون(جهنم)
اما #سیاه شهرک ما کجا و #سیاه آن سرا کجا!؟این سیاه چه با آبرو آن سیاه چه رسوا!
سفید اینجا فردا چه بسا #سیاه !
#سیاه اینجا فردا چه بسا سفید.😭
#ممنونم_از_اینکه_هستید🌹
#جهت_عضویت_به_روی_آدرس_کلیک_کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
#من_و_ذوقعلی
گاهی #قبرستان می روم برسر قبر خالی می نیشینم به خودم می گویم شاید این #قبر برای تو باشد روزی در قبرستان گذرم به این #مرد که در تصویر است افتاد که بر سر قبری نشسته و قرآن میخواند سیمای او مرا جذب کرد گفتم دقایقی کنارش بنشینم شاید حرف تازه ای مرا گوید که سودم برساند !سلامی کردم و حواب شنیدم گفتم این وقت روز که پنج شنبه هم نیست اینجا چکار می کنی ؟
#ذوقعلی۱۵ ماه است همسرخود رااز دست داده او دراین ۱۵ ماه هر روز بعدظهر سرقبر #همسرخود می آید و تاشب می نشیند #قران میخواند از اوپرسیدم چرا؟گفت ۴۰ سال با او بودم یکبار جلوتر از او راه نرفتم همیشه شانه به شانه او بودم و الان هم باید با او باشم. #ذوقعلی طبقه دوم قبر رابراخودش مهیا نموده تاپس از مرگ هم با #معشوقه خود باشد!آری امروز فهمیدم گاهی #عشق معنا پیدا میکند هنوز میتوان گشت و #مجنون دید!
#توجه:طبق اطلاعات از اینستاگرام این دیدار 170 هفته پیش بوده.
#جهت_عضویت_به_روی_آدرس_کلیک_کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل
مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه....فاطمههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!...سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!...
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکحا معلوم علیِ
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_یکم
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا...خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود...اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام...تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم...توام خواسی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم ...
علی_ریحانه...
پس چرا تابحال ندیده بودم!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_دو
اسم تو و من کنارهم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی....
وهمینطور ادامه میدهم.
یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
برنمیگردی
تو آرزوی بلـــنـــــــــدی و
دست من ڪــــــــــــوتاه... .
دلشوره ی عجیبی دردلم افتاده.قاشقم را پراز سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی که میخورد به به
و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو بااب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتاده. یکدفعه تصویر مردی که بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید....
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل روکنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش میکنم.مادر وپدرم هردو زل میزنند به من. بادودست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام روروی میز میگذارم.
" دارم دیوونه میشم خدا...بسه!"
مادرم درحالیکه نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟...چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
" دلتنگتم دیوونه! "
به اتاق میروم و درراپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی.
پنجره اتاقم را باز میکنم.و تاکمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد.
" دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت..."
خودم رااز لبه پنجره کنار میکشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا...فردا....
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن بافکر تو!
تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد.
ازجا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه درچهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم.عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.
عکس را ازروی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
تندتند بندهای رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکوازبین نون تازه اش کل فضا را پرکرده سمتم می اید.
_ داری کجا میری؟
_ خونه مامان زهرا
_ دختر الان میرن؟ سرزده؟
_ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_ بیا حداقل اینو بخور.ازصبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر.بری اونجا باید تاشام گشنه بمونی!
لقمه را ازدستش میگیرم.باانکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده ماما.
میرود و چنددقیقه بعد بایک کیسه می اید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میندازدومن مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام
فعلا خدافظ ..
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم منتشر نشده از شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی: برادران از مهمترین شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است.
🔹والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی، دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️افزایش قیمت بی سابقه پوشک در آمریکا. از قیمت نفت هم زده بالا 😄
کارشناس تلویزیونی : ما اینجا ساعت وحشتناکی رو سپری میکنیم 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نماهنگ ویژه از بخشی از قدرت نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
#آمریکا_سگ_کیه
#انتقام_سخت