#زوجین
#خانمها_بدانند
هیچ وقت در جمع به بیان ضعفهای همسرتان نپردازید حتی به شوخی.
مردها به این موضوع حساسیت بسیارزیادی دارندوممکن است بعدا وبصورت ناخوداگاه واکنشهای شدیدی نشان دهند.
💓http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#همسرانه
هنگامی که میخواهید به حالت آشتی و صلح برگردید، به همسرتان بگویید که دوستش دارید. اطمینان دهید احساس شما نسبت به همسرتان هیچگاه و تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مردان_بدانند
"غیـرت خـوب اسـت یا بـد؟!!!"
🍃 آقایان دقیق توجه داشته باشند که غیرت را با چیزهای دیگه اشتباه نگیرند. غیرتمند بودن لازمهی وجود هر مرد است اما نباید آنرا با تعصب، افراط و بدبینی اشتباه گرفت.
👈 غیرت یعنی داشتن توجه از روی محبت به همسر شما، باید باغیرت و توجهتان، محیط را برای او امن کنید.
❎ اما هنگامی که این توجه با تعصب و بدبینی آمیخته میشود، امنیت را از او میگیرد و وجودش را پر از ترس میکند و شک و بدگمانیهای بیش ازحد شما در نهایت او را به ستوه آورده و به سمت فرد دیگری هل میدهد. با دست خودتان عشقتان را نابود نکنید!!!
✅ باغيرت مردی هست که میشود در آغوشش، عالم و آدم را از یاد برد...!
👇👇👇
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم
ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم.
جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد.
مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر.
آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن.
کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه.
بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم.
تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره.
اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون.
اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود.
تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم.
رو یک میز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود.
اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟
_۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی.
مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عزت و احترام سرش میزاشتن.
مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم.
بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟
_راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن.
عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟
کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد.
عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قراره جداشین؟
_چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم.
همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند.
زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم.
دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته.
بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی.
باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم
"کارن"
ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش دختر بامزه ای بود.متوجه نگاهم نشد و پولکی ها را یکی یکی گاز زد.دندون های سفید و ردیفش بهم چشمک میزدن که منم از این پولکی ها بچشم.
با چای که امتحانش کردم دیدم واقعا خوشمزه است و زهراحق داره انقدر دوسش داشته باشه.
طعم غذاهای خارج همه یک جور بود اما ایران فرق داشت.هرغذا،طعم منحصر به فرد و خاصی داشت که من رو مشتاق تر به چشیدن همشون میکرد.
چای که خوردیم رفتیم یکم با ماشین دور شهر رو گشت زدیم.خیلی دوست داشتم برج میلاد رو ببینم.مادرجونم کلی استقبال کرد و همگی رفتیم برج میلاد.بلندی و عظمتش واقعا زیبا بود و آدمو مجذوب میکرد.به ایفل نمیرسید اما قشنگ بود.
کلی عکس دسته جمعی و تکی اونجا گرفتیم و جالب اینکه زهرا تو هیچکدوم از عکسا نیومد.
از اونجا یک دوربین برای خودم خریدم تا هروقت تنهاجایی میرم عکسی به عنوان یادگاری بگیرم.درحال تنظیم کردن دوربینم بودم که چند تادختر ازجلوم رد شدن و با عشوه گفتن:از ما عکس نمیگیری خوشتیپ؟
با اخم تندی نگاهشون کردم.
یکیشون که وضعش خراب تر ازبقیه بود،گفت:چه بداخلاقی تو
_بزنین به چاک تا روی سگم بالانیومده.
مستانه خندیدند.همون نفر اول گفت:نکنه گَشتی؟
نفهمیدم منظورشو اما ازشون دور شدم و سمت خانواده برگشتم.
همگی دور یک میز نشسته بودند و محو عظمت برج میلاد شده بودند.ازجمع جداشدم و رفتم سمت تپه ای که از اونجا هم برج میلاد و هم همه ی شهر کاملا دیده میشد و آرامش خاصی داشت.مشغول عکس گرفتن شدم که صدایی رو شنیدم.
_منم عکاسی دوست دارم اما به رشته ام نمیخوره.
با دیدن زهرا تعجب کردم.فکر میکردم دختری گوشه گیره و حرف زدن با مردا براش عاره.
_چیه اینجوری نگاه میکنین؟لابد انتظار داشتین یک گوشه بشینم و با هیچکس حرفی نزنم بخاطر این چادری که رو سرمه؟
به دوربینم نگاه انداختم و گفتم: انتطار که نه.من دربارت همچین فکری میکردم.
_سعی کنین زود کسیو قضاوت نکنین.فقط یک نفره که میتونه تواین دنیا قاضی و دادگرباشه اونم شما نیستین.
یکدفعه سوالی به ذهنم رسید که فوری پرسیدم:چرا چادر میپوشی؟
لبخند قشنگی زد و رفت جلو تا اینکه به لب تپه رسید.لبه های چادرش رو باد به بازی گرفت.صحنه قشنگی بود برای عکس گرفتن.
_چون عاشقم
همینو که گفت از پشت سر ازش عکس گرفتم
صدای دوربین رو که شنید،گفت:چه زودم عکس گرفتین.
فکر کردم شاکی میشه و میگه چرا ازم عکس گرفتی یالا پاک کن.
اما فقط جلو اومد و گفت:مواظبشباشین
وقتی داشت از تپه پایین میرفت من محو چادرمحکمش بودم که از روی سرش تکون نمیخورد.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و سـوم
وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کناردایی و بادوربینم ور رفتم.
دایی زد به شونه ام و گفت:آقاکارن یک عکسی از ما نمیگیری با دوربینت؟
عکسای قبلی رو با گوشیم گرفتم و برای همین تصمیم گرفتم این عکسو با دوربین بگیرم که بعد چاپ کنم.
همه رو جمع کردم کنارهم ایستادن.زهراهنوز هم نبود و غرورم اجازه پرسیدن نمیداد.ازشون دوتاعکس گرفتم و گفتم حتما چاپ میکنم براتون.
انقدر چیزی خورده بودیم که جا برای شام نداشتیم.بیخیال جگر شدیم و راهی خونه شدیم.بعد خداحافظی،هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم.و هنوز هم زهرا نبود.بودن نبودنش مهم نبود برام اما انگار کمبودش حس میشد.
کنار اون دوتا دخترعمو جلف و سبک سرم،برای زهرا احترام زیادی قائل بودم.
هنوز هم درگیر جواب کوتاهش بودم که درپاسخ سوالم داد
"چون عاشقم"
عاشق کی بود یعنی که چادر سر میکرد؟عشقش بهش گفته بود چادر سرت کن؟نمیدونم بیخیال چندان مهم نیست.
خیلی زود رسیدیم و منم یک راست رفتم سمت اتاقم و از خستگی بیهوش شدم.
صبح روز بعد با یک دوش آب گرم،صبحمو آغاز کردم که حسابی سرحالم کرد.صبحونه مفصل مادرجونم بهم چسبید.قرار بود امشب همگی باهم بریم شهر بازی.من ازشهر بازی خوشم نمیومد بچه گانه بود اما دوست داشتم این موردم تو ایران تجربه کنم.
تاشب ازخونه رفتم بیرون و برای خونه و کار یه کارایی انجام دادم که خداروشکر ثمره بخش بود.خیلی روحیه گرفتم و خوشحال و خندون برگشتم خونه.دم در،مادرجون نذاشت برم تو و سریع سوار ماشینم کرد گفت:دیرشد پسرم زود باش.
خان سالار هم که اومد،راه افتادیم طرف شهربازی.از دور نمای قشنگی داشت اما شهر بازی اینجا کجا و شهربازی فرانسه کجا!؟
میدونستم زهرا نیومده چون سوارشدن تو این وسایلا با چادر سخت بود اما درکمال تعجب زهرا اومده بود و با شوق و ذوق سمت وسایل میرفت تا سوار بشه.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
در مورد هر چه ميگى فکر کن
ولى هر چه فکر میکنی نگو
احترام مثل لباس میماند...
به بعضى ها مياد...
به بعضى ها نمياد...
هميشه با کسى
درد و دل کنید که
دو چيز داشته باشد
یکى ”درد” ديگرى "دل"
تنها چيزى که خرجى ندارد
جارى شدن در ذهن ديگران است
پس آنگونه جارى شويد که
خنده بر لبانشان نقش ببندد
نه نفرت در دلشان.
هميشه ميگن سر بى گناه
تا پاى دار ميره اما
بالاى دار نميره ولى
تا حالا كسى به اين فكر
نكرده که رفتن
تا پاى دار براى بى گناه
از صد بار مرگ بدتره
ما آدم های هستيم كه
به راحتى به هم دروغ
میگوييم ولى بزرگترين
معيارمون براى دوستى صداقته
👇👇👇
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد قد شده
کوتاه بیا😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan